eitaa logo
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
3.8هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
7.4هزار ویدیو
74 فایل
🔆 برای ارسال خبر، عکس، فیلم یا حتی نظر و انتقاد میتونی به اکانت ادمین یعنی آیدی زیر بفرستی. 💬 @sarm_news_admin ❗ کانال ما رو به بقیه هم معرفی کنید😁 ❗ یادتون نره برامون اخبار و عکس و فیلم بفرستید😉 💥تبلیغات شما را پذیراییم🤩
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تک نت
✅️ اطلاعات موردنیاز سامانه : کدملی شماره همراه تاریخ تولد آدرس سرگروه تلفن ثابت سرگروه انتخاب بیمه ( با توجه به تصاویر ارسالی انتخاب شود) مرز خروجی و ورودی تاریخ خروج و ورود وسیله نقلیه 💰هزینه: مبلغ بیمه انتخابی باید به سایت پرداخت شود حق الزحمه ۳۰ 🌐 کافی نت مجازی تک نت @taknet402
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچ کی نمیدونه آخرین خداحافظی کجاست....😔 به یاد همه مادران آسمانی😭😭😭 که هیچ جای دنیا مثلش پیدا نمیکنی تا داری قدرش بدون😭😭 🏴(صرم نیوز) @sarm_news ⚫️●⚫️●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنج شنبه است و ياد درگذشتگان😔 🌸 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ  🌸      🌸یادی کنیم از تمام کسانیکه در بین ما نیستند 🌿ولی دعاهاشون هنوز کار گشاست 🌸و یادشون همیشه با ماست 🌿و جاشون بین ما خالیه 🌸دلمون خیلی وقتها هواشونو میکنه 🌿اما دیدارشون میفته به قیامت 🌸شاخه گلی به زیبایی یک 🌿 و تقدیمشون کنیم 🏴(صرم نیوز) @sarm_news ⚫️●⚫️●
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
#رمان_آنلاین رن، زندگی ،آزادی قسمت پنجاه و هفتم: یعنی اونطوری که سعید میگفت این دخترها و حتی خود من
زن،زندگی، آزادی قسمت پنجاه و هشتم: نمی دانم چقدر گذشته بود که با صدای ظریف بچگانه ای از خواب پریدم، همه جا تاریک بود و نور چراغی که از پنجره بیرون اتاق به داخل می تابید ، فضا را کمی روشن کرده بود، از جا بلند شدم و روی تخت نشستم، گیج و منگ بودم ، نمی دانستم کجا هستم، دنبال در اتاق بودم که بیرون برم و زیر لب مادرم را صدا می کردم که یکهو دوباره صدای بچگانه در فضا پیچید وچیزی به زبان عربی میگفت، در فضای نیمه تاریک اتاق نگاهی به صورت زهرا انداخت که انگار داشت توی خواب حرف میزد، کردم و تازه فهمیدم کجا هستم. از جا بلند شدم ، طول و عرض اتاق را بی هدف می پیمودم، یعنی الان چه وقت هست؟ انگار یه چی کم داشتم... دلم یه چیزی می خواست ، یه چیزی مثل نماز خواندن... وای من نذر داشتم...نماز بخونم...آخه اینجا چطوری؟! آیا کی وقت اذان هست؟ اصلا قبله کدوم طرفه؟! اما من باید بخونم... نگاهی به زهرا کردم، به طرفش رفتم و‌پتو را روی بدن نحیف و‌کوچکش کشیدم و به سمت در رفتم. آرام در را باز کردم، داخل راهرو چراغ خوابی روشن بود، پاورچین پاورچین به سمت دسشویی رفتم، می خواستم وضو بگیرم، نمی دانستم وقت نماز صبح شده یانه؟ نمی دانستم قبله به کدام طرف است، اما می خواستم به نذرم عمل کنم، حالا به یک طرف می خواندم. سریع وضو گرفتم، وقت برگشت احساس کردم صداهای مبهمی از داخل اتاق کریستا می آید، چند قدم به طرف اتاق رفتم ، انگار نیرویی مانع جلو رفتنم میشد... قدم های رفته را برگشتم، داخل اتاق خودم شدم ، در را بستم. به طرف چمدان رفتم و شال را از رویش برداشتم و روی سرم انداختم. یک طرف اتاق را نشان کردم و زیر لب گفتم: خدایا ، خودت قبول کن، من نمی دونم قبله کدوم طرف هست اما به این طرف به نیت قبله می خونم و نیت نماز کردم... داشتم با حالی که تا به این سن تجربه نکرده بودم حمد و توحید را می خواندم، تمام شد و به رکوع رفتم، ناگهان در به شدت باز شد.. یک روح سرگردان خبیث که شباهتی زیاد به کریستا داشت به طرف آمد و همانطور که خرناس می کشید ،با یک ضربه به پاهام من را روی زمین سرنگون کرد و همانطور که زیر لب چیزهایی میگفت ، نگاهش را به من دوخت و با صدایی بلند تر گفت: چکار می کنی دخترهٔ.... اینجا از این غلطا نباید بکنی...تو با این کارات تمرکز منوووو به هم میزنی.. اشک توی چشمام حلقه زد می خواستم چیزی بگم اما کریستا... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
#رمان_انلاین زن،زندگی، آزادی قسمت پنجاه و هشتم: نمی دانم چقدر گذشته بود که با صدای ظریف بچگانه ای ا
زن، زندگی، آزادی قسمت پنجاه و نهم: می خواستم حرفی بزنم که کریستا باز به سمتم حمله کرد ، انگار این موجود وحشی اون کریستایی که صبح دیده بودم نبود. دست هاش را مثل چنگال یک عقاب گرفته بود و مدام به من چنگ می انداخت و میگفت: دیگه از این غلطا نکن، نکن، نکن.. خودم را کشان کشان به طرف میز و صندلی ها کشاندم و در پناه یکی از صندلی ها نشستم، دست هام را روی سرم قرار دادم و گفتم: باشه...نماز نمی خونم ، از این اتاق برو‌بیرون... کریستا با شنیدن این حرف خرناس دیگه ای کشید و عقب عقب بیرون رفت. دست به صندلی گرفتم و از جا بلند شدم، سوزشی شدید در ساق پای راستم پیچید، لنگ‌لنگان به طرف در رفتم و در اتاق را بستم. پشتم را به در کردم و همانطور اشک میریختم اطراف را نگاهی انداختم و تازه متوجه شدم که زهرا هم بیدار است و با نگاه معصوم و کودکانه اش به من خیره شده.. با پشت دست اشک هام را پاک کردم و در حالیکه لبخندی ساختگی روی لبم نشانده بودم به سمت زهرا رفتم. روی تخت نشستم و زهرا را در آغوش گرفتم و‌گفتم: می خواستم نماز بخونم ، اما کریستا نگذاشت. زهرا بدون هیچ‌حرفی در آغوشم آرام گرفت و دوباره به خواب رفت، انگار مدتی که اسیر بوده خواب درستی نداشته و اینک آغوش منه بی پناه، پناه این دخترک بی گناه شده.. زهرا خواب رفت ، او را روی تخت گذاشتم و به سمت تخت خودم رفتم، در فضای نیمه تاریک اتاق ، دست بردم و قلب کوچک طلایی را که الی بهم داده بود ، از زیر تشک تخت بیرون آوردم و‌داخل مشتم گرفتم و مشتم را روی قلبم گذاشتم. بالاخره روزی دیگر شروع شد، رغبت نداشتم بیرون برم، اما باید میرفتم، باید راه فراری پیدا میکردم، هرچند که واقعا امیدی به فرار نداشتم. باید بیرون اتاق میرفتم تا خوراکی برای زهرا ردیف کنم، خوب میدانستم اگر کل روز را از اتاق بیرون نریم، کریستا سراغی از ما نمیگیرید، حداقل برای آوردن خوردنی و.. اصلا به فکر ما نیست. زهرا را بردم دسشویی و آبی به سر و روش زدم و آوردمش داخل اتاق و گفتم: عزیزم ، همین جا باش تا من برم از آشپزخونه یه چیزی برای خوردن برات بیارم. زهرا دستم را چسپید و گفت: منم میام.. اما من چون میترسیدم شاید اون بیرون ، با صحنهٔ خوبی مواجه نشم، اجازه ندادم زهرا بیاد و از طرفی میخواستم ، حواسم جمع اطرافم باشه تا شاید بتونم سر از چیزهایی در بیارم و اگر زهرا میومد بیرون ،میبایست حواسم پی اون باشه. زهرا هم قبول کرد. قبل از بیرون رفتن، از داخل چمدانم ، عروسک کوچکی که یادگار چندسال پیش و هدیه مادرم به من بود و من خیلی دوستش داشتم و برای یادگاری همراهم اورده بودمش. عروسکی بافتنی که مامان خودش بافته بود، با موهای سیاه و صورتی سفید و لباس صورتی که همیشه به من لبخند میزد و من اسمش را دریا گذاشته بودم ، چون چشمهای دکمه ای آبی رنگش منو یاد دریا می انداخت. دریا را به زهرا دادم و گفتم: بگیر عزیزم، این اسمش دریاست ، مال تو باشه اما الان که مال تو هست هر چی دوست داری صداش کن.. زهرا لبخند صداداری زد و با خوشحالی عروسک را از من گرفت. این اولین بار بود میدیدم این دخترک میخنده، انگار با خنده اش تمام دنیا را به من دادند. بوسه ای از گونهٔ زهرا گرفتم و از جا بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت پنجاه و نهم: می خواستم حرفی بزنم که کریستا باز به سمتم حمله کرد
زن،زندگی، آزادی قسمت شصت: وارد هال شدم، خبری از کریستا نبود، به سمت آشپزخانه رفتم و در یخچال را باز کردم. یخچالی که بالاش یه در کوچک داشت و فریزر محسوب میشد، در فریزر را باز کردم، گوشت قرمز بود اما من نمی دونستم گوشت چی هست و نمی خواستم دست به گوشت حرام بزنم، اینا که ذبح شرعی سرشون نمیشد و گوشت خوک و‌گوسفند هم براشون یه حکم را داشت. پس دست بردم گوشت ماهی را برداشتم. پاکت گوشت را که چند تکه یود و اندازه من و زهرا میشد را داخل ماهی تابه گذاشتم تا یخش باز بشه و دنبال برنج بودم، اما هر چه کابینت ها را جستجو کردم نبود. درب قهوه ای رنگ آخرین کابینت پایین را بستم که متوجه حضور کریستا شدم. کریستا بالای سرم ایستاده بود و همانطور خیره در چشمام بود گفت: دنبال چی هستی؟ از جا بلند شدم، صورت به صورتش ایستادم و زل زدم توی چشماش و گفتم: دنبال برنج هستم، می خوام برای اون بچه یه غذا درست کنم. کریستا نگاهی داخل ماهی تابه کرد و گفت: اینجا برنج نداریم، برای اون بچه هم نمی خواد چیزی ببری، اون نباید گوشت بخوره، این یک وعده را باید غذای خاصی بهش بدم. خواستی برای خودت درست کن.. با این حرف کریستا پشتم یخ کرد..یعنی چه؟! چه غذای خاصی؟ چرا زهرا نباید گوشت بخوره؟! نکنه نقشه ای.. یکدفعه فکری از ذهنم و گذشت و با مِن و من گفتم: اون دخترا...چی شدن؟! کریستا نگاه بی روحی به من کرد و‌گفت: هر دوتاشون مردن...مردن...میفهمی؟! بغضی سنگین گلوم را چنگ میزد، بدون اینکه حرفی بزنم راه رفتن به اتاق را در پیش گرفتم. کریستا پشت سرم صدا زد:چی شد؟! غذا درست نمی کنی؟! جوابی بهش ندادم و وارد اتاق شدم. در اتاق را بستم و پشتم را به در چسپوندم، هر وی بیشتر فکر میکردم، زانوهام شل تر میشد، پشت در زانو زدم. سرم را روی زانوهام گذاشتم و اشکهام جاری شد. یه حس بهم نهیب میزد ، اتفاقی در پیش هست، یه اتفاق شوم که قراره دامن زهرا این دخترک معصوم و زیبا را بگیره و نمی دونستم چکار کنم ،اصلا هیچ‌کاری نبود که بتونم انجام بدم که جون زهرا را نجات بدم. همانطور که گریه می کردم یکدفعه به ذهنم رسید... آره خودش بود...وقتی اینا اینقدر وحشی هستن ،چرا من مقابله به مثل نکنم...مگه حفظ جان واجب نیست؟! باید یه کاری میکردم. با دست های کوچک زهرا که روی شانه ام نشست به خود آمدم ... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
|به کام ما.... دنیا نبود....💔 #محمدابراهیمی‌اصل #شب_جمعه 🌱 . 🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز) @sarm_n
صلی الله علیک یا ابا عبدالله صلی الله علیک یا ابا عبدالله صلی الله علیک یا ابا عبدالله و رحمه الله و برکاته
11.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ثواب عظیم دو سجده شگفت انگیز بعد از نماز وتر در نماز شب 🔵این همه ثواب ولی انسان غافل از این همه ثواب 🔴منبع: رساله باقیات الصاحات آخر کتاب مفاتیح الجنان،باب اول حالا که چله نماز شب داریم؛ ان‌شاءالله کامل از این چله بهره ببریم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب برای هم دعا کنیم🙏 صبورباشیم ازروزگار و از سختی هاش نترسیم همه سالم و سلامت بمانند ودرنهایت عاقبتمان ختم به خیرشود🙏 الهی آمین 🙏 شبتون بخیر ✨🌙✨ 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا