☑️درخواست اهدای خون از مردم تا پایان سال
🔸معاون اجتماعی سازمان انتقال خون گفت: با تعطیلیهای اخیر و همچنین نزدیک شدن به ایام عید و روزهای پایانی سال، به ویژه با توجه به همزمانی عید نوروز با ماه مبارک رمضان، مردم مشغول آماده شدن برای استقبال از عید و ماه مبارک هستند و بنابراین میزان مراجعه اهداکنندگان به مراکز اهدای خون کاهش مییابد.
🔸از مردم تقاضا داریم که اهدای خون را در روزهای پایانی سال نیز در برنامه خود قرار دهند.
--------------
🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿
🌼🌿🌼
🌿
🌼
@zohoreshgh
❣﷽❣
#نماز_هرشب_شعبان
#نماز_شب_بیست_و_هفتم_ماه_شعبان
💠🔹پیامبر صلی اللہ علیہ و آلہ فرمودند:
✍ڪسی ڪہ در شب بیست و هفتم ماہ شعبان دہ رڪعت نماز بگذارد
🔻۵ تا دو رڪعتی
🔹در هر رڪعت سورہ حمد یڪبار
🔸و سبح اسم ربڪ الاعلی را دہ بار بخواند
🕊خداوند براے او یڪ میلیون حسنہ نوشتہ و یڪ میلیون بدے را از او دفع و یڪ میلیون درجہ او را بالا مےبرد و او را با تاجے از نور مےآراید.
📗اقبال الاعمال
✍در صورت امڪان این نماز را انتشار دهید تا شما هم در ثوابش شریڪ باشید.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم اجمعین 🌹
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🔴 فردا قم تعطیل نیست 🔹فعاليت كليه مدارس، ادارات، بانکها، دانشگاهها و شهردارىها در سراسر استان قم
عه مگه فردا بین التعطیل نیس پس چرا تعطیل نکردن😁
┄┅═✾✾═┅┄┈
✨﷽✨✨ #پندانـــــــهـــ
#حساب_کتاب
🔥 چوب حراج به آبروی هیچکس نزنید؛
برایتان گران تمام میشود!
🌹 خانم جان، آقا جان؛
آنجا که گوشتان را تیز میکنید و با چشمانتان، رفتار و اعمال انسانها را برای رو کردن دستشان دنبال میکنید؛
دقیقاً در جادهای قــرار گرفتهاید
که خطر سقوط تهدیدتان میکند؛
زیرا آبروی مؤمن، خط قرمز خداست
و شما با بازگو کردن آنچه که شنیده یا حتی دیدهاید، از این خط قرمز، رد شدهاید...
💢 آنچه بین او و خدا بود، با کنکاش شما، حالا برای همه برملا شده، و آب ریخته را هرگز نمیتوان جمع کرد...✗
🔸 و آبرویی که هر لحظه، با نقل به نقل شدن آنچه شما فاش کردید، ریخته میشود، نه تنها جمع شدنی نیست؛ بلکه آتشی شده و دامن شما را تا ابد خواهد گرفت...
[ انسانیّت بدون #ستاریت ممکن نیست ❗️
تمرین کنیم از همین امروز، بجای رونمایی از اشتباههای دیگران، پوششی برای خطاهایشان باشیم.]
👤 استاد محمد شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌جنگ با سرمای ۱۷- درجه برای حفظ یک روستا
🔹درحالیکه دما در دیلمان گیلان ۱۷ درجه زیر صفر است، نیروهای عملیاتی برای وصل برق یک روستای این منطقه ۳ ساعت مشغول به کار بودند.
🔹«افت شدید ضربان قلب، توقف تنفس و در نهایت از کار افتادن اندامهای حیاتی» پیامد فقط ۱۰ دقیقه ایستادن در دمای ۱۰ درجه زیر صفر است.
🔹همزمان با سرما و بارش برف، سیمهای برق دچار پارگی شده و فقط در یک استان شمالی کشور ۴۲۰ نیروی عملیاتی ۲۴ ساعته برای وصل دوباره برق آماده به کار هستند.
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۲۵ و ۲۶ اقامحسن ایستاده بود و نگاه به سا
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۲۷ و ۲۸
با خاله اینا خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم و رفتیم سوار ماشین شدیم. توی ماشین مامان ازم پرسید:
_خب چیشد عزیزم خوب بود؟
+نمیدونم باید فکرامو بکنم
_باشه عزیزم. دیگه این با بقیه فرق داره که هی بگیم چند جلسه دیگه بیان این پسر خالته. از بچگی همو میشناسید پس یه جلسه برای اینکه یه شناخت اجمالی ازش داشته باشی کافیه حالا بازم هرجور خودت میدونی...
+چشم انشاالله فکرامو میکنم خبر میدم
رسیدیم خونه پیاده شدیم و رفتیم تو تقریبا رفت و برگشتمون روی هم سه ساعت میشه و فاطمه اطلاعی نداره. دلم نمیخواد اینطوری بشه هرچیم باشه اون خواهرمه اما خب لابد دلیلی داشتن که گفتن بهش نگیم و بریم بهتره خود مامان بهش بگه...چادرمو در آوردم انداختم روی دستم و گفتم:
_مامان شب بخیر من میرم دیگه بخوابم
+باشه عزیزم برو شبت بخیر
از پله داشتم میرفتم بالا که فاطمه در اتاقو باز کرد و اومد پایین.
_سلام کجا بودید تا حالا؟ خوبه یه خرید کردن انقدر طول نمیکشه
آها پس مامان به فاطمه گفته که میریم خرید کنیم پس برای اینکه حرف مامان دوتا نشه گفتم:
_ طول کشید دیگه...
_خوبه والا شما بری خرید من بشینم تو خونه نه گوشی نه تلفنی نه چیزی اگه تو این خونه داشتم میمردم با چی بهتون بگم؟!
مامان از توی اتاقش اومد بیرون و گفت:
_اینا نتیجه کارای خودته خودت کردی الان باید پاش بسوزی و بسازی حرفم نزنی...
فاطمه دیگه حرفی نزد رفت پایین و نشست جلوی تلویزیون. رفتم توی اتاقم و دراز کشیدم. فاطمه هم بعد از چند دقیقه اومد و بدون حرفی رفت روی تختش خوابید. به این فکر میکنم که اگه فردا خاله زنگ زد و نظرمو خواست چی بگم از نظر من همه چی خوب بود حرفای اقامحسن به دلم نشسته بود اما خب چه جوری به مامان میگفتم که نظرم مثبته!صبح از خواب بیدار شدم و صورتمو شستم و رفتم پایین تا صبحانه بخورم
_سلام مامان
مامان توی آشپزخونه نبود پس کجاست؟
_مامان کجایی؟
صدای مامان از توی حیاط اومد
_اینجام الان میام
بعد از پنج دقیقه اومد تو
_کجا بودی؟
+داشتم حیاط و میشستم
_خسته نباشید!
+ممنون عزیزم صبحانه خوردی؟
_نه الان میخورم
+باشه عزیزم بخور...راستی حسنا خاله زنگ زد گفت میدونم زوده ازتون خبر بخوام اما گفت که بگم محسن اخر هفته میخواد بره مأموریت تا یک ماه دیگه هم نمیاد جوابت چیه؟
از حرف مامان انگار ته دلم خالی شد اخه چرا من تازه میخوام ببینمش کنارم باشه تا یک ماه نبینمش؟ البته دیشب راجب کارش بهم گفت اما نگفت این هفته میره منم فکرامو دیشب کردم. قیافمو تو هم کردم و گفتم:
_مامان اخلاقش خوب بود
مامان لبخندی زد و گفت:
_پس مبارکه عزیزم
لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین. مامان گفت:
_پس برم و زود این خبرو به خاله بدم
رفت سمت تلفن خونه و زنگ زد به خاله
_سلام مریم جون خوبی اجی اره ازش پرسیدم گفت نظرش مثبته انشاالله مبارک باشه به خوبی و خوشی
بعد از کلی حرف زدن و قربون صدقه رفتن به محسن گوشیو قطع کرد
_حسنا خاله گفت فردا میان دنبالت برید خرید حلقه
_فردا که خیلی زوده مامان!
_خب عزیزم گفت که وقت ندارن
_باشه
خیلی از دست اقامحسن دلخور بودم اما خب نباید باهاش بد رفتار کنم حداقل این یه هفته رو باید بهم خوش بگذره تا همیشه یادم بمونه.
👈 #ادامه_دارد....
رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
#عشق_پاک
✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۲۷ و ۲۸ با خاله اینا خداحافظی کردیم و از
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۲۹ و ۳۰
انقدر خوشحالم که خوشحالیم حد نداره از طرفی هم دلخورم که چرا بهترین لحظات زندگیم که میتونم با اقامحسن بسازم کنارم نیست. اما هربار با این حرف که داره کار میکنه برای امام زمان و اینکه از ثواب کارش خبر دارم خودمو اروم میکنم...
امشب بهترین شب زندگیمه پس نباید از دستش بدم بلند شدم و وضو گرفتم و نشستم رو به قبله و با خدا حرف زدم. چقدر حس خوبیه وجود خدا تو زندگی وقتی که میدونی همه جوره هواتو داره و صداتو میشنوه...
"خدایا ازت ممنونم ازت هرچی تا حالا خواستم بهم دادی و الانم یکی از بهترین بنده هاتو داری نصیبم میکنی خدایا کمکم کن هیچوقت توی زندگیم پشیمون نشم از انتخابم و سرمو بالا بگیرم و بگم این انتخاب منه...!"
بعد از نماز صبح از شدت خستگی خوابم برد صبح با صدای مامان بلند شدم:
_حسنا خاله زنگ زد گفت ده دقیقه دیگه دم در هستن که هم برید اول آزمایش بعدم خرید حلقه بلندشو دیگه
با حرف مامان مثل برق گرفته ها از جا پریدم و نشستم سرجام.
_سلام مامان چرا انقدر دیر صدام کردی؟
+سلام عزیزم من نمیدونستم خوابی!
پاشو الان میرسن
_چشم
از تخت بلند شدم و رفتم صورتمو شستم صبحانه نخوردم چون برای آزمایش باید ناشتا بود. مستقیم رفتم سمت کمد روسری هام روسری صورتی ملیح رنگمو برداشتم و با ساق دست همرنگش دستم کردم و چادرمو سرم کردم. صدای مامان از پایین اومد که گفت:
_حسنا بیا پایین، اومدن
با حرف مامان یه استرسی توی دلم افتاد و یه نگاه دیگه به خودم توی آیینه انداختم همه چی خوب بود. فاطمه سرشو از پتو بیرون آورد و گفت:
_کجا به سلامتی انقدر قشنگ کردین شما؟
+سلام بیرون
_اها خوبه بیرونم میری؟
بدون جواب دادن بهش سریع رفتم پایین مامان که با عصبانیت نگاهم میکرد گفت:
_پس کجایی دو ساعته دم درن
_شرمندم بریم
_بریم زود برو تا منم بیام
رفتم بیرون و کفشامو پوشیدم مامان هم اومد رفتیم بیرون. آقامحسن و خاله توی ماشین محسن نشسته بودن و خاله دست بلند کرد و لبخند زد. اقامحسن هم فقط یه نگاهی کرد و سرشو انداخت پایین. رفتیم و سوار ماشین شدیم. دستگیره درو باز کردم و رفتم داخل
_سلام
خاله برگشت نگاهم کرد و با لبخند گفت:
_سلام عزیزم خوبی؟
+ممنون شما خوبید
محسن هم جواب سلاممو زیر لب اروم داد. مامان بعد من نشست و گفت:
_سلام آجی ببخشید دیر شد. سلام محسنم خوبی خاله جان؟
محسن برگشت نگاه به مامان کرد و با لبخند یه سلام پر انرژی کرد. حسودیم شد کاش من جای مامان بودم! توی مسیر رفتن اقامحسن یه مداحی قشنگ گذاشت و صداشو یکم زیاد کرد. کل مسیر فقط صدای مداحی به گوش میرسید.
جلوی یه آزمایشگاه نگه داشت و پیاده شدیم رفتیم داخل من و مامان و خاله روی صندلی نشستیم تا اقامحسن بره نوبت بگیره و بیاد. خاله ظرف میوه از توی کیفش در آورد و گفت:
_بیا عزیزم بخور تا یکم جون بگیری رنگ و روت پریده!
+خاله نمیشه که حالا چیزی بخورم باید برای آزمایش چیزی نخوریم!
_خب باشه کاش زود نوبتتون بشه بیاید یکم چیز بخورید حالت خوب بشه
توی آیینه کوچیکی که جلومون بود خودمو دیدم خاله راست میگه چقدر رنگم پریده. بخاطر استرس زیادی که دارم دستامم یخ کرده با وجود اینکه هوا سرد نیست! اقامحسن اومد نزدیک ما و گفت:
_ده دقیقه دیگه نوبتمون میشه
مامان گفت:
_اها خب پس تا ده دقیقه دیگه من و مامانت میریم تو حیاط هوا بخوریم اینجا گرفتس
خاله لبخندی زد و پاشد چادرشو درست کرد گفت:
_اره ما رفتیم شما هم بشین اینجا آقا محسن
خاله به صندلی کنار من اشاره کرد. منم پاشدم و رو به خاله و مامان گفتم:
_منم گرمم شده با شما میام بیرون!
مامان ابروهاشو برد بالا و گفت:
_تو دستات یخه سردتم هست. بشین سر جات
از اینکه مامان منو ضایع کرده بود خجالت کشیدم اقامحسن هم خندش گرفته بود و اروم اروم میخندید. سرمو انداختم پایین و گفتم:
_چشم
نشستم سر جام اقامحسن که هنوز ایستاده بود مامان و خاله که رفتن کنار من ننشست یه صندلی اونور تر نشست!خداروشکر که اینجا ننشست اگه بود حالم از اینم بدتر میشد. حالا مگه زمان میگذره نگاه به ساعتم انداختم تازه پنج دقیقه گذشته. یه نگاهی بهم انداخت و گفت:
_مامان بهتون گفت که اخر هفته دارم میرم مأموریت؟
_بله گفتن، به سلامتی برید!
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۲۹ و ۳۰ انقدر خوشحالم که خوشحالیم حد ندا
این حرفی که به زبون آوردم حرف دلم نبود دلم میخواست بپرسم کجا میری چرا میری چیکار میکنی کی برمیگردی؟ اما انگار زبونم قفل شد و نتونستم بپرسم محسن که انگار توقع نداشت این حرفو بزنم گفت:
_ممنون این دفعه دو هفته بیشتر نمیمونم قرار بود دوماه بمونیم اما چون من کار دارم و دلم نمیخواد شما رو تنها بزارم دو هفته زودتر از بقیه میام!
با این حرفش دلم میخواست پاشم و جیغ بزنم یعنی اونم دلش برای من تنگ میشه خیلی خوشحالم از این حرفی که زد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم:
_ممنون که درک میکنید کجا میرید؟
_سیستان بلوچستان نزدیک مرز مأموریت داریم
با این حرفش دلم لرزید اخه خیلی شنیده بودم خیلیا اونجا شهید شدن و اصلا امنیت نداره!...
👈 #ادامه_دارد....
رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
#عشق_پاک
✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
این حرفی که به زبون آوردم حرف دلم نبود دلم میخواست بپرسم کجا میری چرا میری چیکار میکنی کی برمیگردی؟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۳۱ و ۳۲
این حرفی که توی ذهنم زدم رو گفتم..
_من شنیدم اصلا اونجاها امنیت نداره و خیلیا شهید شدن!
اقامحسن لبخند کمرنگی زد و گفت:
_امنیت که نداره اما ما که نمیخوایم بریم جنگ که! یه کار خیلی کوچیکی انجام میدیم شما خیالت راحت از طرفی شهادت آرزوی قلبی همه ما هستش چی از این بهتر؟
چرا الان این حرفو زد؟!
_درسته شهادت آرزوی همه هست اما شما الان خیلی سنتون کمه و اول زندگی هستید!..
خنده صدا داری کرد و گفت:
_سن من کمه؟ من دیگه الان سن بابا بزرگمو دارم..بعدم حالا کی به ما شهادت داد؟ اصلا قیافه من به شهدا میخوره؟ من تازه عشق سوم زندگیمو پیدا کردم جایی نمیرم که!
از حرفش خندم گرفت و سرمو انداختم پایین. اما عشق سوم زندگیش یعنی من! پس عشق اول و دوم کیه؟ دیگه حرفی نزدیم. منشی صدا کرد و گفت:
_آقای سعادتی نوبتتون شد بفرمایید
فامیل اقامحسنو صدا کرد نگاهی به اقامحسن کردم و گفتم:
_الان نوبت ما شد؟
+اره پا شید بریم
اقامحسن بلند شد و منم پشت سرش رفتم. راهمون جدا شد رفت قسمت آقایون و منم رفتم قسمت خانما. بعد از تموم شدن آزمایش اومدم توی سالن محسن هنوز نیومده بود. پرستار اومد بیرون و گفت:
_همراه آقای سعادتی کیه؟
رفتم جلو و گفتم:
_من هستم بله؟
کتش سمتم گرفت و گفت:
_اینو لطفا نگه دارید
کت اقامحسنو گرفتم و رفتم روی صندلی نشستم چقدر کتش بوی خوبی میداد بوی عطری که همیشه میزنه. دو دقیقه بعد اقامحسن اومد بیرون و اومد سمتم
و گفت:
_پنج دقیقه دیگه جواب میاد شما بشین تا من برم یه چیزی بگیرم بخورید رنگتون پریده
_چشم
لبخندی زد و رفت. امروز اقامحسن خیلی با محسن قبل عوض شده. قبلا اصلا بهم نگاه نمیکرد. اما الان گاهی هم نگاه میکنه هم توی حرفش گفت که بخاطر من زود برمیگرده.... اقامحسن با یه نایلون پر از خوراکی برگشت خوراکی ها رو سمتم گرفت و گفت:
_بفرمایید بخورید تا حالتون بهتر بشه
_ممنون
خوراکی ها رو گرفتم و کیکو باز کردم و مشغول خوردنش شدم. اقامحسن هم رفت ردیف عقب نشست و شروع به خوردن کرد. چرا مامان و خاله هنوز نیومدن خیلی دیر کردن! گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به مامان بعد از چندتا بوق برداشت
_سلام مامان کجا رفتید پس؟
_سلام عزیزم ما اومدیم این طرف خیابون لباس فروشی بود ما هم داریم خرید میکنیم
از کارشون خندم گرفت من انقدر استرس دارم مامان و خاله ریلکس رفتن خرید کنن.
_از دست شما حالا دیگه بدون من میرید خرید؟!
مامان خنده صدا داری کرد و گفت:
_شما فعلا کار داشتی بعدم مگه الان شما نمیخوای بری خرید انگشتر! پس خرجت از دوتا لباسی که ما خریدیم میزنه بالاتر شما کارتون تموم شد زنگ بزنید تا بیایم.
_چشم
منشی از پشت میزش سرشو بلند کرد و گفت:
_آقای سعادتی جوابتون آماده است
دلشوره عجیبی توی دلم افتاد من اصلا قدمی هم برنداشتم نکنه به خاطر اینکه دختر خاله پسر خاله ایم جواب منفی باشه!! شروع کردم ذکر گفتن و چشمامو بستم. با صدای اقامحسن چشمامو باز کردم. تا نگاهش کردم سرشو انداخت پایین
_جواب اومد؟!
همونطور که سرش پایین بود با ناراحتی گفت:
_اوم اومد
+خب چیشد؟
_چی بگم
+یعنی چی چی بگم خب جواب چیه؟!
_نمیدونم حسنا خانم انگار ما دوتا قسمت هم نیستیم!
با این حرفش ته دلم خالی شد. دست خودم نبود یه قطره اشکم اومد پایین سریع پاکش کردم که نبینه! اما دید سریع لبخند زد و گفت:
_شوخی کردم، گفت جواب مثبته!
از این شوخی مسخره ای که کرده بود دلم میخواست خفش کنم. اما انقدر این خبر خوشحالم کرد ناخودآگاه یه لبخند روی لبهام نشست، و سرمو انداختم پایین
_ببخشید ناراحتت کردم میخواستم یکم شوخی کنم!
+اشکال نداره
_خب پس بلند شو بریم دنبال مامان اینا بریم خرید!
بدون هیچ حرفی ایستادم و پشت سرش راه افتادم.....
👈 #ادامه_دارد....
رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
#عشق_پاک
✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.💖.🍂.💖.═══════╗
👇
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
☑️هشدار به کشاورزان و دامداران:
با توجه به پیشبینیهای هواشناسی، در روزهای آینده کاهش محسوس دما و سرد شدن هوا پیشبینی میشود. این تغییرات آبوهوایی میتواند تأثیرات قابل توجهی بر محصولات کشاورزی و دامها داشته باشد. لذا به کلیه کشاورزان و دامداران توصیه میشود اقدامات پیشگیرانه زیر را در نظر بگیرند:
🌾 برای کشاورزان:
1. محافظت از محصولات: در صورت امکان، از پوششهای محافظتی مانند نایلون یا پلاستیک برای جلوگیری از آسیبهای ناشی از سرما استفاده کنید.
2. آبیاری مناسب: از آبیاری بیش از حد در شب خودداری کنید، زیرا این کار میتواند باعث یخزدگی گیاهان شود.
3. استفاده از کودهای تقویتی: استفاده از کودهای تقویتی میتواند مقاومت گیاهان را در برابر سرما افزایش دهد.
🐑 برای دامداران:
1. تأمین سوخت و گرمایش: اطمینان حاصل کنید که سیستمهای گرمایشی دامداریها به درستی کار میکنند و سوخت کافی برای آنها وجود دارد.
2. تغذیه مناسب: در روزهای سرد، دامها به انرژی بیشتری نیاز دارند. بنابراین، تغذیه آنها را افزایش داده و از مواد غذایی با کیفیت بالا استفاده کنید.
3. محافظت از آبشخورها: از یخ زدن آبشخورها جلوگیری کنید و مطمئن شوید که دامها به آب آشامیدنی کافی دسترسی دارند.
4. جلوگیری از بیماریها: در هوای سرد، احتمال بروز بیماریهای تنفسی در دامها افزایش مییابد. لذا بهداشت محیط دامداری را رعایت کرده و در صورت مشاهده علائم بیماری، سریعاً با دامپزشک مشورت کنید
--------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی که درماه شعبان هر روز ۷۰ بار استغفار کند
خدای من ثواب هفتاد هزار استغفار ... 👌😊
#آیت_الله_مجتهدی_تهرانی_ره
فلذا جا نمونی از رزق معنوی