eitaa logo
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
4هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
8.7هزار ویدیو
77 فایل
🔆 برای ارسال خبر، عکس، فیلم یا حتی نظر و انتقاد میتونی به اکانت ادمین یعنی آیدی زیر بفرستی. 💬 @sarm_news_admin ❗ کانال ما رو به بقیه هم معرفی کنید😁 ❗ یادتون نره برامون اخبار و عکس و فیلم بفرستید😉 💥تبلیغات شما را پذیراییم🤩
مشاهده در ایتا
دانلود
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲ یک هفته ای که تهران بود به عیا
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴ رسیدیم خونه و حالم بهتر شده بود. لباس هامو عوض کردم و خوابیدم روی تخت. محسن که هنوز نگران بود اومد توی اتاق و گفت: _حسنا چی خورده بودی مگه؟! چشمامو باز کردم و پرسیدم: _برا چی؟! _آخه هرچی فکر میکنم چیزی نخوردی که مسموم بشی چون هرچی تو خوردی منم خوردم! پس منم الان باید حال و روزم این بود! از این حرف محسن خندم گرفت که فکر میکرد من مسموم شدم و توقع داشت حال اونم مثل من باشه یه لحظه تصور کردم به جای من محسن باردار بود و حال و روزش این بود.... انقدر خندیدم که اشک از چشمام اومد محسن با تعجب گفت: _به چی میخندی؟! _هیچی! نگاهی کرد و گفت: _من که از کارای تو سر در نمیارم! دلم میخواد اول مطمئن بشم که باردارم بعدا به محسن بگم ! هنوز نمیدونم دقیقا از چه چیزایی حالم بد میشه فقط فهمیدم از( پیتــ...)واااای.. اصلا تصورم که میکنم حالم بد میشه! از خواب بیدار شدم که دیدم محسن نیست! نشستم روی تخت و درحالیکه فقط یکی از چشمام باز بود گفتم: _محسنننن! _جانمممم؟! _کجایی؟! _بیا صبحانه چیدم چه صبحانه ای! دلم داشت ضعف میکرد دیشبم چیزی نخورده بودم! رفتم بیرون و دست و صورتمو شستم و با ذوق رفتم تا صبحانه بخورم که یه بویی بهم خورد! اونم حالمو مثل دیشب کرد! واااای خدا! محسن با دیدنم لبخند زد و گفت: _سلام خانوم! صبح شمام بخیر! دستمو گذاشتم روی دهنم و گفتم: _محسنننن بوی چیه؟!!! _اهان این! بوی تخم مرغ با کره! _محسننننن حالم داره بد میشه! _وااای بازم ؟ گفتم مسموم شدی هی بگو نه! دویدم سمت دستشویی و محسن هم همراهم پشت در اومد از پشت در میگفت: _خانوم! من رفتم لباساتو بیارم بریم دکتر دیشب تاحالا خیلی حالت بده! در همون حال هم گوشیش زنگ خورد و گفت: _سلام اقای اسماعیلی شرمنده اقا! امروز اصلا نمیتونم بیام!.... بله میدونم شرمنده خانومم حالش اصلا خوب نیست به احتمال زیاد نتونم فردا هم بیام !.... بازم شرمنده یاعلی! خوشحال شدم از اینکه قراره محسن کنارم بمونه! اومدم بیرون پشت در با چادرم و مانتو و روسریم ایستاده بود و نگران اومد جلو و گفت: _خوبی؟! _اره خوبم! _بپوش بریم! لباسامو گرفتم و پوشیدم و محسن دستمو گرفت و رفتیم بیرون! سوار ماشین شدیم گفتم: _بریم آزمایشگاه! _اخه عزیز من بیا بریم دکتر اگه گفت نیاز به آزمایش هست میریم الکی که نمیشه رفت آزمایشگاه آزمایش داد که! _حالا شما برو! _چی بگم چشم! رفتیم و محسن دستمو گرفت چون ضعف داشتم و نمیتونستم راه برم رفتیم داخل و نوبت گرفتیم نشستیم تا نوبتمون بشه محسن رفت و دوتا شیر کاکائو با کیک گرفت و اومد تا بخوریم یکم خوردم دیگه نتونستم محسن بقیشو خورد نوبتم شد تا خون بگیرم حالت تهوع به یه کنار من خون ببینم غش میکنم که... دم در به محسن نگاه کردم و گفتم: _محسن یه چیزی بگم! _بگو عزیزم! _من! _تو چی؟! _من... چیزه! خون که ببینم! _خب! سرمو انداختم پایین و گفتم: _هیچی غش میکنم! محسن بلند زد زیر خنده چند نفر اونجا بودن که برگشتن سمتمون دستمو گذاشتم روی دماغم و گفتم: _هیسس نخند! محسن صداشو آورد پایین و همینطور اروم که میخندید گفت: _برو نترس چشماتو بگیر که خون رو نبینی چیزیت نمیشه نترس! اروم و خیلی مظلوم گفتم: _باشه! کیفمو دادم دستش و رفتم داخل! 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴ رسیدیم خونه و حالم بهتر شده بو
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶ همینکه نشستم نگاهی مظلوم و پر از استرس به پرستار کردم وگفتم: _ببخشید میشه اروم بگیرید؟! خنده ای کرد و گفت: _چه جوری یعنی نازش کنم ازش خون بیاد؟! _نه یعنی یه جوری بگیرید من خونو نبینم! _عزیزم شما روتو اونطرف کنی نمیبینی! دیگه حرفی نزدم و شروع کردم توی دلم صلوات بفرستم و دعا کنم..چشمامو بهم فشار میدادم و ذکر میگفتم .. _تموم شد خانوم کاری داشت؟! یکی از چشمامو باز کردم و با تردید نگاه به پرستار کردم و گفتم: _خون جلوم نیست؟! خندید و گفت: _نه نیست خیالت راحت نفس راحتی کشیدم و چشممو باز کردم که چشمم خورد به یه پرستار بیرون اتاق که آزمایش خونا دستش بود و داشت رد میشد... همون موقع پس افتادم و دیگه هیچی نفهمیدم تا اینکه چندتا قطره اب خنک توی صورتم ریخته شد و یکی به زور میخواست آب قند دهنم کنه! چشممو باز کردم و اب قندو خوردم حالم بهتر شد رفتم دم در محسن با دیدنم لبخندی زد و گفت: _دو ساعته چیکار میکردی؟! خنده ای کرد و گفت: _گفتم لابد غش کردی دارن به دادت میرسن! میخواستم کم نیارم لبخندی زدم و گفتم: _نه اتفاقا اقا محسن غش نکردم که هیچ گفتم زود ازمایشو بگیر من عجله دارم میخوام برم بیرون! محسن خندید و گفت: _نه بابا دمت گرم اصلا فکرشم نمیکردم! حالا تا کی منتظر بمونیم جواب بیاد!؟ _گفت نیمساعت دیگه جواب میاد _باشه پس بیا بشین تا دوباره حالت بد نشده محسن نگاهی به ساعت کرد و گفت: _نیمساعت شدا! _گفت صدا میکنن خودشون _من نمیدونم آزمایش گرفتن چیه دیگه می‌رفتیم دکتر با تجویز دکتر میومدیم! _شما فعلا بشین تا ببینیم چی میشه ؛ _چاره ای دیگه هم هست خانوم؟! خندیدم و گفتم: _معلومه که نیست یکی از پرستارا اومد پشت میز و برگه ای دستش بود و گفت: _خانم حسنا سعادتی! با محسن بلند شدیم و رفتیم سمت میز برگه رو طرفم گرفت و گفت: _خانوم سعادتی؟! _بله! _جواب آزمایشتون اومد! با استرس گفتم: _جوابش چیشد؟! برگه رو نگاهی کرد و شروع به خوندنش کرد و بعدم یه لبخند ملیحی زد و گفت: _مثبته! مبارک باشه رو به محسن کرد و گفت: _مراقب خانومت باش چند دقیقه پیش غش کرد خدا به دادت برسه ! محسن که متوجه نمیشد درمورد چی حرف میزنه نگاهی بهم کرد خندید و با ذوق گفت: _اینطوریاس؟!😍 چیزی نگفتم و سرم پایین بود... برگه رو گرفتم و رفتیم بیرون محسن گفت: _وااای خدا باورم نمیشه یعنی منم دارم....! خندیدم و گفتم: _اره توام داری بابا میشی! همونجا دستاشو گرفت طرف آسمون و گفت: _خدایا نمیدونم با چه زبونی تشکر کنم اصلا نوکرتم اوس کریم چاکرتم! خندم گرفت از طرز شکر کردنش با خدا.... 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 💟(صرم نیوز) @sarm_news 🔴🔷🔴🔷
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶ همینکه نشستم نگاهی مظلوم و پر
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸ نگاهم کرد و خندید و گفت: _ماجرا غش چی بود؟! دستپاچه شدم گفتم: _چیـــزه...خب... راستش هیچی دیگه غش کردم بلند زد زیر خنده و گفت: _پس اون کی بود که میگفت گفتم زود خونو بگیر برم کار دارم؟! نگاهی کردم و گفتم: _نمیدونم من که نشنیدم بلندتر خندید و گفت: _ایییی خدا از دست تو _نخند دیگه دستاشو به نشونه تسلیم بالا گرفت و گفت: _باشه باشه خب بریم؟! _اره بریم خونه خستم! _نچ نشده دیگه حسنا خانم که از الان بخوای ناز کنیا خونه نمیریم! _عههه خب خستم کجا میریم پس؟ _شما دنبال من بیا میفهمی رفتیم سمت ماشین اومدم درو باز کنم بشینم داخل ماشین چشمم خورد به یه دختر بچه که داشت آبنبات میخورد آب دهنمو قورت دادم و نشستم توی ماشین _چیزی شده؟! _نه! _چیزی نشده و تو همی؟! _محسن! _جان دلم؟! _میگم اون بچه رو ببین! _کدوم؟! با دست نشونش دادم و گفتم: _اون دختره که موهاش بوره و قشنگه! محسن نگاه کرد و گفت: _اییییی جانم خدا اینو ببینش چقدر جیگره😍 یعنی میشه خدا به ما هم یه دختر ماه بده؟! _اوممم جیگره اما مسئله چیز دیگه ایه _چیه؟! _آبنباتشو دیدی؟! محسن نگاهی به دختر بچه و بعدم نگاهی به من کرد‌ و پقی زد زیر خنده گفت: _خدا به دادم برسه تا ۹ ماه قراره دست هر کی هرچی دیدی هوس کنی؟! _اوهوم! _باشه به روی چشمم سوار ماشین شدیم و محسن جلوی مغازه شیرینی فروشی و گل فروشی ایستاد گفت: _چی بخرم؟! یهو دلم هوس شیرینی خامه ای کرد اونم از نوع کاکائوییش... محسن رفت و بعد از پنج دقیقه با دوتا جعبه شیرینی و یه دسته گل رز قرمز برگشت _وااای چقد این گلا خوشگلن محسن! _بلههه مثل شما حسنا خانمم! _خجالتم نده دیگه حاج اقا خندید. گفتم: _حالا چرا دوتا جعبه شیرینی گرفتی؟ _چون زنگ زدم به مامانم و خاله اینا گفتم که شب بیان خونمون! با تعجب نگاهش کردم و گفتم _محسنننن نگفتی که براچی؟! خندید و گفت: _نه بابا گفتم بیاید خونمون کارتون دارم _وااای محسن حالا من شام چی بپزم؟! _شما لازم نیست چیزی بپزی برو خونه استراحت کن غذا میگیرم خودم _وااای خدا خیرت بده موندم حالا چی درست کنم! خندید و گفت: _نوکر حاج خانم رسیدیم خونه و من پیاده شدم و محسن رفت تا غذا بگیره چادرمو در اوردم و گلا رو روی اپن گذاشتم و نگاهی به خونه انداختم همه چیز مرتبه!زیر چایی رو روشن کردم و رفتم تا یکم دراز بکشم یکم چشمامو روی هم گذاشتم با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم اما حال برداشتن گوشی رو نداشتم! دوباره چشمامو روی هم فشار دادم و خوابیدم 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸ نگاهم کرد و خندید و گفت: _ماجر
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰ صدای زنگ گوشیم باز بلند شد دستمو دراز کردم و گوشیو برداشتم فاطمه بود گوشیو وصل کردم صدای فاطمه توی گوشم پیچید _سلااااام خانوم بی معرفت یوقت زنگ نزنیاااا معلوم هست کجایی سه روزه نه زنگی نه چیزی! همینجوری که خواب بودم گفتم: _سلام ببخشید سرم شلوغ بود بعدم از مامان سراغتو میگرفتم... _خواااابی خوابالو؟!!! _هوممم _میدونی ساعت چنده؟! _نه! _با اجازت ساعت ۱۲ ظهره! _عههه خب خوبه! _اره خیلی خوبه بخواب تو بگو ببینم شب چه خبره خونتون؟! برق از سرم پرید نکنه محسن گفته؟!!!! با تعجب پرسیدم: _چه خبره خونمون؟! _از من میپرسی؟! منم بی خبرم محسن به مامان گفته شب یه خبری براتون دارم! بیاید خونمون هرچی هم مامان زنگت زد جواب ندادی!حالا چه خبره؟! _اها دیگه شب بیا میفهمی! _ایششش خب برو بخواب حالا شام بهمون نکنه میخوای پیتزا بدی؟! جیغ زدم و گفتم _فاااااطمه جان من اسم اونو نبر! با تعجب پرسید: _اسم چیوووو؟! _هیچی هیچی برو سلام به مامانم برسون خدافظ _واه چل شدی رفت خدافظ! گوشیو قطع کردم حالم در هم شد یکم نفس عمیق کشیدم و رفتم توی آشپزخونه یه لیوان آب خوردم حالم بهتر شد! نمیدونم چرا انقدرررر با اسم این غذا حالم بد میشه.... روی مبل نشسته بودم و چندتا نفس عمیق کشیدم کلید توی در پیچید و محسن اومد داخل... رفتم جلو و گفتم: _به به سلاااام آقا! _سلام خانوم حالتون چطوره؟! _حالمونم خوبه! _پس چرا رنگت زرد شده؟! _هیچی فاطمه زنگ زد چرت و پرت گفت حالم بد شد! خندید گفت: _خب چی گفت حالا؟! _هیچی اسم اسمشو نبر رو برد! محسن بلند زد زیر خنده و گفت: _ایییی خدا اسمشو نبر به این خوشمزگی آخه دلت میاد!!؟ _تو دلت میاد هی منو یاد اون بندازی حالم بد بشه؟! نگاهم کرد و یه چشمک زد و گفت: _نه خدایی! محسن اومد کنارم نشست و گفت: _حسنا!؟ _جان دلم؟ _فردا قرار بود برم سوریه اما دیدی چیشد؟! از حرفش دلم گرفت گفتم: _محسن میشه خواهش کنم حرف سوریه رو نزنی جان خودم حالم بد میشه خندید و نگاهم کرد و گفت: _نکنه به اسم سوریه هم حالت تهوع میگیری؟! خندیدم و گفتم؛ _ارهههه از این بیشتر اسمشو نبر حالم بد میشه! محسن خنده ای خطرناک کرد و گفت: _امتحان کنیم؟! _چیو! _من اسم اسمشو نبر و سوریه رو میگم ببینم به کدومش بیشتر واکنش نشون میدی نظرت؟! _محسننننن اگه اسمشو ببری من میدونم و تو! _خب مثلا چیکار میکنی؟! _خب حالا دیگه بماند! _بماند دیگه؟! _اوهوم خندید و آروم آروم و شمرده گفت: _سوریه!... پیتــ.... جیغ زدم و بالشت مبلو برداشتم و پرت کردم طرفش بلند زد زیر خنده انقدر خندید که از چشماش اشک اومد! _خوشت میاد من حالم بد بشه ؟! لبشو دندون گرفت و گفت: _وااای استغفرالله فقط میخوام بدونم حساسیتت نسبت به کدومش بیشتره همین! 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰ صدای زنگ گوشیم باز بلند شد دست
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲ مامان و بابا و خاله و حسن اقا و فاطمه و شوهرش شب اومدن خونمون خیلی سعی کردم بیحال نشینم تا چیزی متوجه نشن! یکم نشستن توی آشپزخونه بودم و میوه ها رو اماده میکردم محسن اومد توی آشپزخونه و گفت: _بیا برو بشین خانوم انقد زحمت نکش من خودم هستم! لبخندی زدم و گفتم: _چشم اقا محسن چشمکی زد و رفتم بیرون کنار فاطمه نشستم آروم اومد طرفم و گفت: _خب بگو ببینم چه خبره امشب هان؟! _چه خبره؟! _تو نمیدونی ؟! _نه چیو _باشه بابا خودتی محسن از آشپزخونه اومد بیرون و میوه ها رو روی میز چید و نشست کنار بابا بابا لبخندی زد و گفت: _خب اقا محسن خیره ان‌شاالله گفتی مثل اینکه خبر داری برامون خبرت چیه؟! محسن سرخ و سفید شد و یکم این پا و اون پا کرد و نگاهی به من کرد از سر و روش داشت عرق می‌چکید لبخندی بهش زدم و اروم گفتم: _بگو! لبخندی زد و گفت: _چی بگم راسیتش تبریک میگم دارید بابابزرگ میشید! اینو گفت و خندید و سرشو انداخت پایین مامان و خاله از خوشحالی بلند شدن و اومدن طرفم و بغلم کردن فاطمه هم که اصلا روی پاهاش بند نبود زد به شونم و گفت _حسنا چی میگه محسن؟! یعنی من دارم خاله میشم؟😍 خندیدم و گفتم: _شواهد اینو میگه خندید و گفت: _واااای خدا بیا بغلم ببینمت بابا و حسن اقا و همه تبریک گفتن خاله گفت: _کاش میگفتید دست خالی نمی‌اومدیم! محسن گفت: _این چه حرفیه خیلی خوش اومدید مامان اینا خونه رو تمیز کردن و رفتن محسن اومد کنارم نشست و گفت: _وای حسنا خدا میدونه چقدر خجالت کشیدم! _خجالت چرا؟! _نمیدونم انگار خجالت میکشیدم بگم! _من فدای اون حیای تو بشم اقا محسن _خدانکنه خانومم ما نوکر شماییم خندیدم و گفتم: _نفرمایید شما تاج سری چهار ماهی از بارداریم میگذره و هر روز بیشتر اذیت میشم و محسن بیشتر از همیشه هوامو داره توی اتاق دراز کشیده بودم که محسن اومد کنارم و گفت: _سلام خانومممم بیداری؟ لبخندی زدم و گفتم: _اره خوابم نبرد نشستم محسن نشست روی تخت و گفت: _حسنا؟ _جان دلم؟! همینجوری که سرش پایین بود نگاهی انداخت و گفت: _چرا خدا هر دفعه که میخوام یه چیزی بگم ته دلمو با کارای تو میلرزونه و دیگه نمیتونم اصلا حرفمو بزنم؟! مبهم نگاهش کردم و گفتم: _یعنی چی؟! _حسنا من باید برم ماموریت زنگ زدن گفتن ماموریت خیلیییی حساسی هستش و بهمون نیاز دارن به جان خودم نمیتونم نه بیارم جان محسن توام نه نیار و بزار من با خیال راحت برم! اشک توی چشمام جمع شد و گفتم: _محسن تو این شرایط؟! همینجوری که سرش پایین بود گفت: _میدونم به مولا میدونم اما حسنا اونا به ما نیاز دارن اگه ما نریم خدا میدونه چندتا زن مثل تو باردارن و تو اون وضعیت گیر کردن و به کمک ما نیاز دارن خدا رو خوش میاد؟! 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 💟(صرم نیوز) @sarm_news 🔴🔷🔴🔷
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲ مامان و بابا و خاله و حسن اقا
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴ بغض سرار وجودم را گرفته بودم اما باید قوی باشم چون این طوری اون هم بهتر میتونه به کارش برسه، با بغض اما محکم گفتم: _قبول اول شوکه شده بود اما کم‌کم متوجه شد و یهو غرق در آغوش امن مردی شدم که حال و هوایش زمینی نبود... _نوکرتم به مولا لبخندی زدم و به زور تمام توانم را عزم کردم که کلماتی را که از جوابش واهمه داشتم را به زبان بیاورم _کی؟ _بعد نماز صبح پس زمانی نمانده بود باید ساک کسی را آماده میکردم که معلوم نبود آیا برگشتی در کار است؟.... آیا دیگر معجزه‌ای میشود که نیمه ی وجودم را ببینم یا نه آخرین بار است ؟ و ذهنم پر از آیا های دیگر که نمیدانم جوابش چه خواهد شد.... و من میسپارمت به خدا و فدای بانوی دمشق که تمام زندگی ام و حتی فرزندم فدای او... توی اتاق داشت ساک اش رو جمع و جور میکردم. اشک هام بی مهابا از صورتم سبقت گرفته بودن رفتم و آبی به صورتم زدم و برگشتم دوست نداشتم اگر این آخرین دیدارمان هست هم با غم باشد و لحظه ای با شادی و به دور از هر اتفاقی که در راه است بگذرانیم رفتم و با قیافه‌ ای که خیلی سعی داشتم شاد باشد دوربین را به دست گرفتم و سمتش رفتم _خوب اقاا محسن حرفی حدیثی هست برای فرزندتون بفرمایید قهقهه ای سر داد که دلم زیر و رو شد _ان‌شاالله که زیر سایه امام زمان باشه _خب خب اسم ها اقاا محسن اگه دختر بود من اسمش رو میزارما _نه نه نداشتیم حسنا خانم ها دختر بود باید من بگم _اصلا حرفشم نزن _من که زینب بابا صداش میکنم _من که یسنا صداش میکنم محسن گفت: _بیا و دست از کل کل بردار فردا روز فیلم ها رو ببینه حسنا خانم برامون بد میشه هاا _اونطوری من میگم اگه پسر بود باید حسین باشه _و اما میخوام دختر بود خانم مثل اسمش باشه _چشم فرمانده دیگه محسن با لبخند به دوربین نگاه کرد و گفت: _زینبم همیشه حواسم بهتون هست فکر نکنید نیستم ها... چشم هام که تار شده بود قطع کردم و جو رو عوض کردم چه زود گذشت ثانیه ها و دقیقه ها هم دست به دست هم داده بودند برای جدایی و شروع دلتنگی هایم... ساعت سه و نیم و نیم ساعت دیگه عزم رفتن می کرد در پی سفری که برگشتی مجهول دارد ...... خدایا هر چی تو بخوای.... _محسن بیا تو این لباس میخوام ازت عکس داشته باشم... _خب پس وایسا این کلاه رم بزارم کلاه خاکی رنگی که دورش تویِ صورتش می افتاد رو روی سرش گذاشت.. _ چه ژستی هم گرفتی....!!! خنده ای کرد: _بگیر بعد از چند تا عکس دوربین رو روی اُپن گذاشتم. _محسن من چشم انتظارت می مونم مراقب خودت باش دستشو روی چشمش گذاشت و گفت: _به روی چشم حسنا خانم، دعا برای ما یادت نره فقط ساکش رو از روی زمین برداشت و به سمت در رفت... چادر رنگی ام رو سرم کردم و سینی به دست همراه اش رفتم . _خوب حسنا جان دیگه سفارش نکنم عزیزم گریه ممنوع ، تنها هم نباش برو پیش مامان اینا به روی هم گذاشتن پلک ها بسنده کردم چون توانایی جمله ساختن با کلماتی که دیگر از لغت نامه ام پر کشیدن را نداشتم محکم سرم را بوسید و راهی شد .... آبی را که در ظرف سفالی با گل یاس داشتم را ریختم و تا ناپدید شدن کاملش از مقابل چشمانم، بر زمین افتاد و هزاران تیکه شد..... در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من با دو چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.... 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فرجهم
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴ بغض سرار وجودم را گرفته بودم ا
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۶۵ و ۱۶۶ رفتم آماده شدم برای رفتن به خونه مامان اینا... که یهو گوشیم به صدا دراومد برداشتم اما صدایی نمی اومد و بوق اشغال طنین انداز شد که نشون از قطع کردنش میداد... وا یعنی کی میتونست باشه ؟ خدا شفا بده چرا حرف نمیزد صدای آیفون که بلند شد دیگه دست از فکر و خیالپردازی که کی ممکنه بوده باشه برداشتم و راهی شدم و در رو باز کردم بابام بود رفتم جلو و سلام کردم و بابا با خوشرویی جوابم رو داد توی ماشین بعد از احوال پرسی بابا پرسید: _حسنا باباجان چیزی نمیخوای برات بگیرم بستنی چیزی.... با آوردن اسم بستنی یاد آخرین باری که با محسن رفته بودیم بیرون افتادم ♡♡(فلش بک به یک هفته پیش )♡♡ هوا سرد بود و توی پارک در حال قدم زدن بودیم که یه بچه‌ی بامزه‌ای با بستنی وارد پارک شد با دیدنش هوس کردم _محسن ، محسن یهو برگشت سمتم: _جانم عزیزم چیزی شده؟ _نه محسن اون رو نگاه کن _کدوم ؟ _همون دیگه دختر بچه که روی تاب نشسته _خب! _خب داره محسن؟ _نگو که توی این هوا میخوای برات بگیرم _اهوم مگه غیر از اینه هوس کردم خب! دستم رو نوازش گونه گرفت و گفت: _ نه عزیزم برات خوب نیست گلم سرما میخوری با قهر سرم رو برگردوندم و گفتم: _من اصلا از اینجا تکون نمیخورم تا نگیری اقا محسن! اخمی بین ابرو هاش افتاد: _یعنی چی.. حسنا چرا اینجوری میکنی بچه شدی؟! نمیدونم چرا با این حرفش بغضی گلوم رو فشرد با دیدن حالتم پوف کلافه ای کشید و گفت: _ خیلی خوب قهر نکن خانومم بریم به شرطی که خونه بخوری نه توی این هوای سرد باشه عزیزم؟ ذوق زده پریدم و گونش رو بوسیدم که حینی کشید و گفت: _حسنااااا...یکی می بینتمون توی پارک زشته زدم زیر خنده و خوشحال از اینکه به هدفم رسیدم دستشو محکم گرفتم..... با صدای بابا از فکر بیرون آمدم _حسناااا بابا کجایی دوساعته دارم صدات میکنم رسیدیم خونه پیاده شو که مامانت منتظرته از ماشین پیاده شدم در و برام باز کردن وارد خونه شدم با دیدن مامان که با لبخند داره منو نگا میکنه بهش سلام دادم -سلام مامان جونم خوبی _سلام دختر قشنگم خوش آمدی _مرسی مامان جونم فاطمه خوبه علی داداش کجاست دلم براش تنگ شده بود _رفته مدرسه الاناست که تعطیل بشه بیاد خونه _من برم بالا لباسامو عوض کنم میام پیشتون رفتم بالا تو اتاق لباسای بیرونمو با لباسای خونگی عوض کردم به فکر محسن بودم که الان کجاست چند روزه زنگ نزده بهم رفتم پایین مامانو صدا زدم: _ماماننننن کجایی _تو اشپزخونه‌ام دارم ناهار درست میکنم _خوب دخترم واسه بچه اسم انتخاب کردین ؟... _نه مامان قرار شد اگه دختر بود اسمشو بزاریم زینب اگه پسر بود اسمشو بزاریم حسین... 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۶۵ و ۱۶۶ رفتم آماده شدم برای رفتن به خو
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۶۷ و ۱۶۸ _از فاطمه چه خبر؟ _اونم با نامزدش رفتن بیرون بگردن، امیرعلی رو واسه شام دعوت کردم بیاد صدای باز شدن در اومد. علی با ذوق به سمتم دوید و گفت: _سلام آبجی حسناااا _سلام عزیزدلم خسته نباشی علی روبه مامان کرد: _سلام مامان جونم خسته نباشی ناهار چی داریم؟ _سلام پسرگلم خسته نباشی... ناهار قیمه داریم _آخ جوووون قیمه با سیب زمینی سرخ کرده... مامان خندید و گفت: _از دست تو برو فعلا دست و صورتت رو یه اب بزن علی اقا.... علی با ذوق رفت بالا و گفت: _چشم مامان جونم.. راستی مامان یعنی آبجی حسنا قرار پیشمون بمونه؟ _بلههههه قرارِ یه هفته پیشمون بمونه... از اشپز خونه اومدم بیرون. خنده‌ای کردم اما از نبودن و دوری محسن نای خنده واقعی روی لب اوردن نداشتم... رفتم و لپ علی رو کشیدم و گفتم _حالا واقعاً از اینکه من قرارِ کنارت باشم خوشحالی یا اینکه هی اذیتم کنی هااا راستشو بگو بلند خندید و گفت: _اه تو دوباره فهمیدی من چه نقشه ای تو ذهنم ریخته بودم برات... زدم تو شونش و گفتم: _بچه پرو بزار محسن بیاد درستت میکنم دستاشو به نشونه تسلیم بالا اورد و گفت: _باشه باشه ببخشید اصلا ما کی باشیم شما رو اذیت کنیم شما چشم مایی مامان از پایین گفت: _علی بسه دیگه برو دستاتو بشور بیا انقدرم بچمو اذیتش نکن... علی شونه ای بالا انداخت و رفت سمت سرویس. نگاهی به مامان کردم و گفتم: _مامان من میرم یکم استراحت کنم مامان لبخند گرمی بهم زد و گفت: _اره مادر برو یکم استراحت کن. واسه خودت و بچه خوب نیست انقدر غصه بخوریا محسن مگه کجا رفته دفعه اولشم نیست که. برو عزیزم حداقل به اون طفل معصوم رحم کن.. لبخندی مصنوعی زدم و گفتم: _چشم مامان غصه نمیخورم که خیالتون راحت رفتم سمت اتاقی که توش کلی خاطره داشتم.. رو تختم دراز کشیدم گوشیمو روشن کردم به محسن پیام دادم 📲_سلام عزیزم کی برمیگردی؟ بالای اسمش زده بود آخرین بازدید یه هفته پیش... پوفی کشیدم و با دلی غصه دار از اینکه یه هفته ای خبری از جگر گوشه ام نداشتم داشت گلومو خفه میکرد با زور بغض چشمامو بستم... چشمامو باز کردم چشمم به ساعت گوشیم افتاد ساعت نزدیکای اذان بود به‌ سختی از رو تخت بلند شدم رفتم پایین وضو گرفتم و رفتم سجادمو پهن کردم تا یکم با خدا حرف بزم بلکه دل اشوب و بیقرارم کمی آروم بگیره... صفحه اول قران رو، رو به سقف اتاقم کردم و گفتم ؛ " خداجونم حالا که خودم از محسنم خبری ندارم و دستم کوتاه تر از این حرفاس که بخوام خبری ازش پیدا کنم خدایا خودت یه خبری از محسنم بده خیلی بی قرارشم..." با تک تک بی قراری هایی که از دوری محسن داشتم بچم هم با من همراهی میکرد و انگار که اونم آروم و قرار نداشت... اخه محسن همه وجود منه جونم به جونش بنده قلبم به قلبش بنده بدون محسنم نمیتونم زندگی کنم... " خدایا زندگیمو ازم نگیر خدایا این حجم دلشوره و بی قراری رو ازم بگیر اما فقط محسنمو بهم برگردون...." چشمامو بستم و آروم مزه شور روی لب هامو پاک کردم و قرآن رو باز کردم... صفحه قران که باز شد با دیدن آیه بدنم لرزید با خوندن این آیه توی حجمی از سیل اشکهایم غرق شدم .. تپش قلبم بالا رفت و حس کردم دنیا رو سرم خراب شد اتاقم دور سرم میچرخید و بدنم یخ کرد... " { و لاتقولوا لمن یقتل فی سبیل الله اموات بل احیاء و لکن لاتشعرون (169 آل‌عمران) و گمان مبر آنان که در راه خدا کشته شده‌اند، مردگانی هستند، بلکه آنان زنده و در بارگاه پروردگارشان بهره مندند...." شهید همواره زنده است و مرگ او در واقع انتقال از حیات جاری در سطح طبیعت به حیات پشت پرده آن می‌باشد بعد از قرآن خوندن در اتاق باز شد مامان اومد سمتم گفت: _چیشده قربونت برم الهی چرا اینجوری میکنی با خودت مامان رو که دیدم پریدم توی آغوشش و بلند بلند هق هق کردم... مامان هم کنارم نشست و اونم با من اشک ریخت هر کاری کرد آروم نگرفتم... انقدر گریه کردم تا یک آن جلوی چشمام سیاه شد... 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 💟(صرم نیوز) @sarm_news 🔴🔷🔴🔷
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۶۷ و ۱۶۸ _از فاطمه چه خبر؟ _اونم با نام
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰ چشامو که باز کردم با اولین چیزی که رو به رو شدم سفیدی سقف بود. همه جا رو خوب نگاه کردم چشم چرخوندم با قران خوندن کسی شوکه شدم... محسنو دیدم کنار تخت نشسته و برام قران میخونه. با دیدن من سر صحبتو باز کرد...قربون صدقه ام میرفت... _سلامممم خانومم خوبی قشنگم، حالت خوبه، خانوم خونم دختر قشنگ بابا چطوره؟ اذیتت که نمیکنه؟! دستمو که تکون دادم با سوزش دستم تصویر محسن از جلو روم محو شد.... چشام تر شد.... که چقدر دلم برای محبتش مهربونیاش خانومم گفتناش تنگ شده.... با باز شدن در فکر کردم محسنمه... با دیدن مامان که با روی خوشی به سمتم میاد.... _سلام یکی یه دونه مامان خوبی دخترم؟ _بهترم مامان جان.. منو چرا اوردین بیمارستان؟ _نزدیک زایمانت نگران شدم تو خواب از درد هزیون میگفتی _مامان محسنم زنگ نزد ؟ گوشیم.. گوشیم کجاست بده یه زنگ به محسنم بزنم _خیلی خوب آروم باش تو دراز بکش الان گوشیتم میرم میارم با رفتن مامان تو دلم آشوبی برپا شد... نکنه برا محسنم اتفاقی افتاده باشه نکنه خدا ازم گرفتتش واییییییییییی نه من بدون محسنم میمیرم... اولین چیزی که به ذهنم رسید پیام دادن به محسنم بود:؛ 📲_سلام ‌ آقای خونم کجایی چرا نمیای قرار بود آخر این هفته بچمون به دنیا بیاد با هم ببریم خونه مراقبش باشیم... ♡محسنم؛؛ آخرین بازدید ۳ هفته پیش ساعت ۱۲:۰۰ با دیدن آخرین بازدید چشمام تر شد... توی این روزا دلتنگی چه سخته برای منی که سالها با مرد زندگیم زندگی کردم داشتم با خدا رازو نیاز میکردم... درد دلم شروع شد قران از دست افتاد مامان که کنار تخت نشسته بود فهمیده بود وقت زایمانه... رفت پرستار صدا بزنه: _پرستاررررر.. پرستار.. بچم بچم داره از درد به خودش میپیچه.. تروخدا بیاید بچم داره میمیره... پرستار با چند تا از دکترای سفید پوش آمدن بالای سرم دکتر گفت: _وقت زایمانشه انتقالش بدین اتاق عمل دردم هی می‌گرفت هی ول میکرد.. همزمان با برگشتن محسنم قرار بود فردا زایمان کنم خدایا خودت کمکم کن بچه ام صحیح و سالم به دنیا بیاد... با تزریق آمپول بیهوشی همه جا تیره و تار شد دیگه چیزی ندیدم.. با صدای بچه از خواب بیدار شدم.. به صورتش که نگاه کردم یاد محسنم افتادم قیافش کپی محسنم بود مامانم با چشمای گریون بالا سرم وایستاده بود _مامان چرا گریه میکنی؟! گریه شوقه؟ _آره دخترم گریه شوقه چشامو بستم بعد ۹ نه ماه یکم استراحت لازم داشتم. بیمارستان بقیه‌الله ساعت ۱۷:۳۰ دقیقه بعدازظهر.... 💤_توی خواب یه مردی شبیه محسنم بود... صداش زدم اما برنگشت... دیدم همون رفیق شهیدی که بعد عقدم رفتیم سر مزارش... گفتم: _شما اینجا چیکار میکنین؟! از محسن خبر دارین؟ میدونین کجاست؟ جواب پیامای منو نمیده خیلی دلم میخواست بدونم الان چیکار میکنه... رفیق شهید محسنم برگشت و گفت: 🕊_آقا محسن جاش خوبه یه چند ماه دیگه مهمون ما میشه.. شما نگرانش نباش همین که میخواستم حرفی بزنم از خواب بیدار شدم.... حرف اون شهید ترسی به دلم انداخت.. واییییییییییی نکنه محسنم شهید شده..... پرستار با بچه آمد گفت: _مامان خوشگله نمیخوای به بچتون شیر بدی؟ پرستار بچه رو داد بغلم بچه رو شیر بدم.. بچه که خوابید دادم دست پرستار بزار رو تختش.. به آسمون ابی و پر از پرستو که در حال کوچ کردن بودن، نگاهم رو جلب کرد از روی تخت به آرومی بلند شدم کنار پنجره رفتم هوا هوای سرد زمستونی بود... برگ همه‌ی درختان ریخته بود.. غروب آفتابی که به دلم نوا می‌داد نوای دلتنگی... گفتم دلتنگی دلم برای محسنم.. مرد زندگیم تنگ شده بود.... به‌سمت تخت رفتم و دراز کشیدم چشمام از دلتنگ بودن خسته شده بود چشمامو بستم خوابیدم... صبح ساعتای ۹ ونیم بود دکتر مرخصم کرد برم خونه... مامان هر چی اصرار کرد گفتم : _نه مادر من میرم خونه خودم خاله هم بهم کمک میکنه... _باشه پس من میرم فرداصبح که بابات میره سرکار سر راه منم میاره اینجا 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰ چشامو که باز کردم با اولین چی
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲ ☆☆سوریه ساعت ۵:۳۰ صبح☆☆ پوتینمو گذاشتم زیر سرم تو فکر بچمون بودم که پسره یا دختر.. عروسک بخرم یا ماشین. یکی از بچه‌های تیم عملیات به شوخی زد به بازوم: _کجایی کاکا تو فکری؟ _تو فکر خانوادمم.. قرار بچم این هفته به دنیا بیاد _خوب برو مرخصی ما هستیم بچه‌های پشتیبانی هستن _مرخصی تو این اوضاع جنگ؟ برم مرخصی که تک تک بچه هارو شهید کننن.. نه یزدان.. نه.. قرار شد یکم اوضاع اینجا درست شد برگردم.. داشتم حرف میزدم که علی برامون چایی آتیشی دبش آورد. نشست با لبی خنده داشت به حرفای منو یزدان گوش میکرد بهش نگاه کردم گفتم: _همیشه بخند که دنیا به روت بخنده علی جان گفت: _آقامحسن دیشب که یه چُرت کوتاه میزدم توی خوابم دیدم یه زنی مسن امده پیشمو بهم از شهادتم گفت گفتم: _خیره علی جان ایشالله شما هم شهید میشی... دیدم آنتن اینجا خوبه پاشدم یه زنگ به حسنا خانوم بزنم.. _بچه ها من یه زنگ به خانومم بزنم میام ادامه صحبت هامون _الو حسنا جاننن...سلام خانوم خوبی عزیزم...چی بچه به دنیا آمده... خودت خوبی... حسنا جان بچه خوبه خوبه... خدارو شکر.. الهی من قربون صدات بشم.. نگران نباش جام خوبه کناره بچه‌ها.. سلام میرسونن.. بلههههه براش خریدم فقط دو مدله چون نمیدونستم بچه پسره یا دختر... اسمش؟... اسمش میزاریم زینب بابا.. مامان اونجاست؟گوشی رو بده بهش... دستت درد نکنه... ایشالله برگشتم از خجالتت درمیام حسنا خانم..... سلام مادر خوبی فداتشم.. نه قربونت.. آره خیالتون راحت راحت.. ایشالله یکم اوضاع خوب بشه چشم میام.. ☆ایران ساعت ۱۴:۳۰ ظهر☆ دو روز از آمدنم به خونه گذشته بود. داشتم برا بچم فرنی درست میکردم که خاله زنگ خونه رو زد. _حسناااا جان مادر بیا این سوپ‌ بگیر بخور برات خوبه دخترم _ای واییییی خاله شما چرا زحمت کشیدی خودم یه چیزی درست میکردم _بخور بدنت قوی بشه که بتونی به بچم شیر بدی _بیاین یکم بشینین باهم حرف بزنیم -نه دخترم برم کلی کار دارم شام درست نکردم همین که خاله داشت میرفت پایین گوشیم زنگ خورد.. ♡محسنم 💕 میخواستم بال دربیارم برم آسمون گوشیم ورداشتم و وصل کردم گفتم: _خاله وایسا محسنه _سلام محسنم خوبی آقا.. به لطف شما خوبم...بچمون بلاخره به‌دنیا آمد.. من خوبم خداروشکر.. بچه هم خوبه یکم زردی داره.. جات خوبه؟.. خوب خداروشکر.. براش اسباب بازی خریدی؟.. محسنم اسمش و چی بزارم؟.. آره اینجاست پیش پات داشت میرفت پایین.. ای وایی آقا محسن.. گوشی رو دادم دست خاله، خاله گوشی رو گذاشت رو گوشش _سلام پسرم خوبی مادر.. جات راحته؟.. خیالم راحت باشه؟..خدایا پسرمو سپردم به تو بعد حضرت زینب.. کی برمیگردی محسن جان؟.. باشه پس اوضاع اونجا درست شد بیا 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲ ☆☆سوریه ساعت ۵:۳۰ صبح☆☆ پوت
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴ ♡سوریه ساعت ۱۴:۳۰ دقیقه ظهر♡ نزدیکای ظهر بود وقتی نماز تموم شد همه از نمازخونه رفتن بیرون. تنها منو علی موندیم تا با خدا کمی راز و نیاز کنیم... وسط راز و نیاز با خدا بودیم که یکی از بچه‌های تیم پشتبانی آمد -اقاااا محسن.... آقا محسن.... حمله شده چند تن از گروه داعشی ها بهمون حمله کردن _یاحسین ... بریم علی جان .. بیا بریم به بهشون کمک کنیم _چشم آقا محسن آمدم اسلحمو برداشتم تیر اولو زدم خورد تو مغزش. حقش بود.. _دمت گرم آقامحسن دمت گرم الله اکبر الله اکبر... حواسم به علی بود که تیر اصابت کرد به قفسه سینه ام افتادم زمین.. یاحسین... علی به‌سمتم آمد و منو بغل گرفت _پا شو آقامحسن پاشو فرمانده.. پاشو پاشو شیرمرد.. من با خنده و خونریزی زیاد از قفسه سینم میخندیدم. به علی نگاه کردم و با نفس نفس گفتم: _علی جـــ...ااا..نننن ، نگ..فتم ، به ، م ن نگ و ، ف ر م ا ن د ه ، فر..ما..ن...ده شماییی ، ع ل ی آقا با نفسای آخر گفتم: _من ، نوکر ، خانم زینبم.. علی گفت: _بزار برات مداحی بخونم دم اخری یه چیزی بگم خیلی دوست داشتم الان بچمو ببینم و بغلش کنم.. -بخونم مداحی رو آقامحسن _بخون علی جان ... بخون -بلند شو علمدار علم رو بلند کن؛ بازم پرچم حرم رو بلند کن.. واسه بچه های که چشم انتظارن؛ میخوان مثل من سر رو شونت بزارن.. واسم تکیه‌گاهی به تو تکیه کردم؛ تو از خیمه رفتی چقدر گریه کردم.. چشماشو بستم.... رفتی آقامحسن رفتی پیش رفقامون.. سلام منو هم به ارباب برسون.. از بچه های تیم آمدن آقامحسنو بردن آماده کنن ببرنش ایران.. خدافظ برادر.. خدافظ.. ♡♡♡ ♡♡ ♡ اولای صبح بود داشتم با خدا راز و و نیاز میکردم دلم یهو آشوب شد نکنه واسه محسنم اتفاقی افتاده.. سر سجاده خوابم برد.... توی خواب همه جا تاریک بود جایی رو نمیدیدم تا اینکه چراغی روشن شد جلو رفتم به تابوت شهیدی رسیدم پرچم رو کنار زدم دیدم محسنم چشماشو بسته و خوابیده با خودم گفتم حتما میخواد دوباره اذیتم کنه که چشاشو بسته و خوابیده تا منو بترسونه "بیدار شو عزیزم پاشو بچمون خونه منتظره ها..." دیدم جوابی نمیده خواستم دستشو تکون بدم با صدای زینب از خواب بیدار شدم.... زینب هرچی بغلش کردم آروم نمیشد چی شده مامان چرا گریه میکنی عزیزکم با قربون صدقه های من بلاخره آروم شد خوابید.. ساعت نزدیکای ۶ صبح بود گوشیم برداشتم وصل کردم: _الو بفرمایین؟ +سلام خواهر، من از معراج شهدا زنگ میزنم میخواستم خبری رو بهتون بدم.. _خبر؟ چه خبری؟ +خبر شهادت همسرتون.. اقای محسن رضایی با شنیدن اسم محسنم دیگه صدایی نشنیدم فقط آخرین تصویری که از رفتنش به سوریه بود به یاد آوردم... "خداحافظ... حسناااا خانومم مراقب خودت باشیاااا... زود برمیگردم..‌. زود برمیگردمممممم......" با صدای اون آقا به خودم آمدم با گریه گفتم: _کی میارنش؟ +فردا صبح از سوریه میارنش ایران -ممنون آقا که خبر شهادشو دادین تلفن و قطع کردم افتادم زمین..... 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 💟(صرم نیوز) @sarm_news 🔴🔷🔴🔷
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴ ♡سوریه ساعت ۱۴:۳۰ دقیقه ظهر♡
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۷۵ و ۱۷۶ باورش برام سخته که بعد دو سال مرد زندگیم از پیش بره با اشک و بغضی که راه گلومو بسته بود قاب عکسمون ورداشتمو با محسنم حرف زدم... "تو قول دادی... قول دادی زود برمیگردی... چرا قولت شکوندی محسنم... چرااا....." دیگه داشتم دیونه میشدم بغض راه گلومو بسته بود داشتم خفه میشدم که جیغ زدم صدام تا پایینم رفت... خاله با وحشت آمد بالا: _چیشده حسنا جانم.. چیشده دخترکم.. چرا اینجوری گریه میکنی؟! _خالههههه... محسنم رفت... رفت و منو تنها گذاشت... خاله پسرت شهید شد و رفت... رفت منو تو رو تنها گذاشت گوشیم دوباره زنگ خورد بلند شدم گوشیمو وصل کردم حالم خوب نبود... نبودن محسن دیونه ام میکرد _گوشی بده من حسنا جان شما حالت خوب نیست ... سلام پسرم خوبی... عروسم راست میگه پسرم شهید شده.. +حاج خانوم فردا ساعت ۱۰ ونیم صبح میارنش که دفنش کنن.. _ممنون پسرم خدا نگهدار.. با خبر شهادت پسرم محسن قلبم هزار تیکه شد.. _پاشو حسنا جان، پاشو دخترم، پاشو حاضر شو، زینبم آماده کن بریم، پسرم داره میاد، جیگر گوشم داره میاد.... با اشک حاضر شدم.. وارد اتاق زینبم شدم به چشمای بچم نگا کردم چشماش شبیه چشمای محسنم بود.. چادرمو سر کردم و زینب و بغلش کردم رفتم پایین سوار شدیم به سمت گلزار شهدا رفتیم.. ♡تهران.. گلزار شهدا ساعت ۹ونیم♡ پیاده که شدم زینب و دادم بغل مامان.. محسنم آوردن پاهام همراهیم نمیکردن تا پیش محسنم برم با اشک یواش یواش به سمتش رفتم و به تابوتش رسیدم.. "-سلام محسنم.. سلام مرد زندگیم.. محسنم یادته برام توی هوای سرد بستنی خریدی.. یادته اولین بار باهم آمدیم همینجا.. باهم تا ابد عهد و پیمان بستیم..." زینبو از بغل مامان گرفتم "-یادته موقع رفتن گفتی اگه دختر شد میزاریم زینب.. اگه پسر شد اسمشو میزاریم محمد حسین.." زینبو دادم به مامان. چشمام جایی رو نمیدید. و با دستام تابوتش لمس میکردم حالم خوب نبود.. مداح شروع کرد به خوندن.! 🎙شهیدِ بی سر اومد... وای! لاله ی پرپر اومد... وای! تنش شبیه... جسمِ علیِ اکبر اومد... عجب محرمی شد، امسال... شهیدِ بی سرم، برگشته... بیایید بریم، به استقبالش... مدافعِ حرم برگشته... عجب محرمی شد، امسال!... شهیدِ بی سرم، برگشته... بیایید بریم، به استقبالش... مدافعِ حرم برگشته... وای! شهیدِ بی سر اومد... وای! لاله ی پرپر اومد... وای! شهیدِ بی سر اومد... وای! لاله ی پرپر اومد... باخوندن مداحی جیگرم پاره پاره شد... حالم دست خودم نبود بغض به گلوم فشار می‌آورد و حالمو بدتر میکرد.. 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟