خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۳۱ و ۳۲ این حرفی که توی ذهنم زدم رو گفتم
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۳۳ و ۳۴
رفت بیرون و ماشینو آورد و نشستیم. تا مامان و خاله هم بیان. دیگه باهاش هیچ حرفی نزدم. از شوخی که کرده بود اصلا خوشم نیومد. داشتم تا سکته میرفتم. برای همین سرم توی گوشیم بود و سکوت کرده بودم. اقامحسن هم با ناراحتی زیر چشمی از توی آیینه یه نگاهی مینداخت. به خاله زنگ زد و گفت:
_سلام مامان جانم کجایید پس... ما توی ماشین منتظریم...باشه چشم... زود بیاید.. یاعلی
گوشیو قطع کرد و دوباره نگاه به بیرون کرد منم همونطوری سرم توی گوشی بود.
_حسنا خانم از دست من ناراحتید؟
دلم میخواست بگم اره ناراحتم. اما خب دلم نیومد بهترین روز زندگیمو خراب کنم
_نه فقط یکم دلخورم
+عذرمیخوام میخواستم یکم شوخی کنم
_اشکال نداره اینم خاطره میشه!
لبخندی زدم با لبخندم لبخندی زد. و خوشحال نگاه به بیرون کرد. بعد از چند دقیقه خاله و مامان اومدن. خاله درو باز کرد و نشست جلو. مامان هم کنار من.
_سلام مامان خانم و خاله خانم. چه عجب!
مامان با لبخند نگاه به محسن کرد و گفت:
_جاتون خالی انقدر خرید کردیم!
برگشتم نگاه مامان کردم و گفتم:
_شما که گفتی فقط دوتا لباس خریدیم!
همشون خندیدن...
_حالا دیگه یه دوتاش از دستمون حسابش در رفت!
اقامحسن ماشینو روشن کرد و راه افتاد توی راه مامان و خاله با اقامحسن شوخی میکردن. کنار یه شیرینی فروشی ایستاد
رفت و یه جعبه شیرینی خرید و اومد تو. مامان زد روی دست خودش و گفت:
_وای ببین اصلا یادمون رفت بپرسیم جواب ازمایش چیشد خوب بود یا نه!
اقامحسن سرشو انداخت پایین و گفت:
_بله خداروشکر مثبته..پس خاله به نظرت جواب منفی بود و من شیرینی خریدم؟
همشون خندیدن مامان رفت جلوتر و پیشونی اقامحسن رو بوس کرد و تبریک گفت. بعدم منو بوس کرد. خاله هم معترضانه گفت:
_عه اجی زرنگیا حالا که من دستم به حسنا نمیرسه که بوسش کنم تو از طرف من بوسش کن پیاده شدیم خودم میبوسمش
_چشم حتما
مامان هم از طرف خاله بوسم کرد و خاله تبریک گفت. کنار طلا فروشی ایستاد و پیاده شدیم. رفتیم داخل طلا فروش با اقامحسن حسابی گرم گرفته بود. انگشترها رو آورد جلو و گفت:
_انتخاب کن.
یه انگشتر ظریف قشنگ رو برداشتم و دستم کردم خیلی به دستم میومد. لبخند زدم و روبه خاله و مامان گفتم:
_چطوره؟
خاله گفت:
_ هرجور خودت دوست داری عزیزم
مامان گفت:
_دوستش داری؟
لبخند زدم و گفتم:
_اره قشنگه
خاله انگشترو گرفت و به اقامحسن گفت:
_همینو انتخاب کردن
اقامحسن انگشترو داد دست طلا فروش و گفت:
_همینو پسندیدن
خاله و مامان گفتن:
_مبارکت باشه عزیزم
از خجالت لپهام سرخ شده بودن..
_ممنون
اقامحسن رو به مامانش گفت:
_مامان شما برید توی ماشین منم الان میام
با خاله و مامان از مغازه اومدیم بیرون و رفتیم توی ماشین نشستیم. خاله به مامان گفت:
_امروز محسن میگفت دیگه همه طلاها رو بخریم برای عقد. من گفتم نه حالا زوده. بره مأموریت و بیاد بعد که تاریخ عقدو مشخص کردیم بقیشو میخریم.
مامان گفت:
_باشه اشکال نداره الان خیلی زوده حالا به سلامتی بره و بیاد وقت زیاده
اقامحسن یکم دیر کرد هنوز از مغازه نیومده بیرون. گوشیمو روشن کردم فاطمه سه تا پیام داده بود.
.کجایید پس؟
.چرا جواب نمیدی
.الو!
اخه من چی بهش بگم ،بگم رفتیم کجا؟جوابشو ندادم و گوشیو گذاشتم توی کیفم بالاخره اقامحسن اومد با لبخند نشست توی ماشین.
_سلام ببخشید دیر شد من و آقا مصطفی چند وقت بود همو ندیدیم. دیگه حسابی گرم گرفته بودیم.
خاله گفت:
_عه این همون سیده که طلا فروشی داره باهات رفیقه؟
_اره خودشه
_اها چقد آقا بود خدا خیرش بده
اقامحسن ماشینو روشن کرد و راه افتادیم که بریم خونه. اما سمت خونه نرفت جلوی یه رستوران نگه داشت. رو به مامان و خاله گفت:
_خب بفرمایید پایین امروز ناهار مهمون من!
مامان خندید وگفت:
_چرا زحمت میکشی عزیزم، بریم خونه ما من خودم ناهار درست میکنم!
اقامحسن اخم نمایشی کرد و گفت:
_حالا امروز که من میخوام دعوتتون کنم قبول نمیکنید!
خاله خندیدو گفت:
_چرا عزیزم میان، حسنا جان عزیزم پیاده شو
👈 #ادامه_دارد....
رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
#عشق_پاک
✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فرجهم
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۳۳ و ۳۴ رفت بیرون و ماشینو آورد و نشستیم
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۳۵ و ۳۶
پیاده شدیم و رفتیم داخل رستوران. غذا رو خوردیم و مامان به اقامحسن گفت:
_ممنون عزیزم خیلی خوشمزه بود اگه میشه زود بریم خونه، فاطمه خونه تنهاست!
_نوش جانتون چشم خاله بریم!
همه تشکر کردیم و بلند شدیم که بریم خونه. سوار ماشین شدیم انقدر خسته بودم از صبح که وسطای راه خوابم برد!
_حسنا پاشو رسیدیم!
با صدای مامان چشمامو باز کردم. در خونمون بودیم. مامان رو به خاله و محسن گفت:
_ممنون زحمت کشیدید بفرمایید خونه!
_ممنون اجی بریم دیگه، چه زحمتی؟
اقامحسن هم تشکر کرد و خداحافظی کردیم و پیاده شدیم. مامان کلیدو پیدا کرد از توی کیفش و درو باز کرد توی حیاط گفتم:
_مامان راستی فاطمه مگه گوشی داره؟
+نه گوشیش کجا بود!
_پس اگه گوشی نداره چه جوری امروز به من پیام داد!
+مگه بهت پیام داد؟
_اره گفت کجایید پس!!
مامان از تعجب چشماش گرد شد
_نمیدونم والا این دختره چیکار میکنه بیا بریم داخل ببینم چه خبره!
کفشامونو در آوردیم مامان زودتر از من رفت داخل. درو بستم مامان چادرشو در اورد گذاشت روی مبل.
_فاطمه کجایی!
صدایی نیومد مامان رفت بالا منم پشت سرش رفتم ببینم چه خبره چرا جواب نمیده! صدای بلند اهنگ از اتاقمون میومد مامان درو باز کرد و رفت داخل. فاطمه با دیدن مامان شوکه شد و گوشیو زیر بالشتش قایم کرد. با دستپاچگی گفت:
_عه سلام کی اومدین!
+علیک سلام چه خبره اینو از کجا اوردی!؟
فاطمه که هول کرده بود گفت:
_چیو از کجا اوردم!؟
مامان رفت جلو و از زیر بالشتش گوشیو برداشت و گفت:
_اینو از کجا اوردی؟؟
_از توی اتاقتون پیدا کردم!
از حرفش چشمام گرد شد. یعنی رفته همه جا رو گشته تا گوشیشو پیدا کنه!مامان رفت جلو
_گوشیتو بده به من تا تکلیفتو روشن کنم!
+مامان کاری نداشتم فقط میخواستم به شما زنگ بزنم شمارتونو نداشتم توی گوشیم بود نگران شده بودم.
_اها بعد شماره نداشتی چرا زنگ نزدی به من؟ چرا فقط پیام دادی!! بهونه نیار برای من گوشیتو بده به من حرفم نباشه
فاطمه که گریش گرفته بود گوشیو داد دست مامان. مامان هم گوشیو گرفت و رفت بیرون. فاطمه رو به من گفت:
_هان چته زل زدی به من الان داری تو دلت خوشحالی میکنی اره دیگه تو عزیز مامانی تویی که از صبح میبرتت بیرون الان برمیگیردین هیچی هم بهت نمیگه
همینطوری که دست به سینه به در اتاق تکیه داده بودم گفتم:
_من مگه مثل تو تنها رفتم بیرون یا اینکه مثل تو...
وسط حرفم پرید و گفت:
_برو از اتاق بیرون حوصلتو ندارم برو
برو آخر رو با صدای بلند گفت. دیگه حتی خودمم دلم نمیخواست کنارش بمونم لباسهامو عوض کردم کتاب هامو برداشتم و رفتم پایین. مامان از آشپزخونه اومد بیرون.
_مامان چی میخوری؟
+آب قند.. از دست این من اخرش میوفتم سکته میکنم!
_عه خدانکنه مامان اینجوری نگو!
+چرا بار کردی اومدی پایین؟!
_هیچی فعلا چند وقت میخوام برم اتاق علی، پیش فاطمه نباشم بهتره!
+از دست فاطمه!
_مامان راستی کی به فاطمه میگی؟
+امروز که اصلا حوصله ندارم اگه فردا موقعیتش بود میگم!
مامان رفت توی اتاق کتابمو باز کردم و نشستم روی زمین تا یکم درس بخونم. علی از مدرسه اومد درو باز کرد و اومد توی خونه.
_سلام آبجی
_سلام عزیزدلم خسته نباشید!
با صورت خستش لبخندی زد:
_مامان کجاست؟
+توی اتاقشه برو لباساتو عوض کن تا ناهار بیارم بخوری
_چشم
رفت سمت اتاقش و درو بست
👈 #ادامه_دارد....
رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
#عشق_پاک
✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فرجهم
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۳۵ و ۳۶ پیاده شدیم و رفتیم داخل رستوران.
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۳۷ و ۳۸
غذاشو آماده کردم
_علی جان بیا ناهار بخور
از پلهها اومد پایین
_ممنون
+خواهش میکنم، مدرسه امروز خوب بود؟
_اره خیلی، راستی مامان خوابه؟
+اره فکر کنم چطور
_فردا جلسه داریم میخواستم بهش بگم
+باشه بیدار شد بهش بگو الان خسته است
مشغول خوردن غذا شد از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم تا یکم دیگه درس بخونم. کاش انگشترو از خاله گرفته بودیم خیلی طرحشو دوست دارم. اما خب باید دست خاله اینا باشه تو اونا بیارن خونه ما!
راستی اصلا کی قراره بیان خونمون!
مگه اقامحسن اخر هفته نمیره؟ چشمم به صفحه کتاب بود و فکرم یه جای دیگه
_مامان کجاست؟
با صدای فاطمه سرمو بالا اوردم و از فکرام اومدم بیرون
_چی؟
+میگم مامان کجاست؟
_تو اتاق
در اتاقو اروم باز کرد
_نرو تو مامان تازه خوابش برده خسته است!
_حرف بیخود نزن مامان بیداره داره قرآن میخونه
شونه هامو به معنی به من چه زدم بالا. فاطمه رفت توی اتاق یعنی چیکار مامان داره. نکنه دوباره با مامان بحث کنه حال مامان بد بشه! علی از آشپزخونه بیرون اومد
_ممنون خیلی خوشمزه بود
+نوش جانت عزیزم
_اجی حسنا راستی بابا کی میاد خونه؟
+شب میاد عزیزم برا چی؟
_صبح قول داد که شب بریم بیرون
+خب اگه قول داده که حتما میبره!
لبخند رضایت بخشی زد و تند تند از پله ها رفت بالا. هرچی نگاه کتابم میکنم هیچی سر در نمیارم ازش. چشمم خورد به گوشیم که روی میز بود. صفحه گوشیمو باز کردم با پیام استادم یهو یادم اومد امروز کلاس داشتم و کلا فراموش کردم. البته اگه فراموش هم نمیکردم کلا نمیرسیدم امروز برم! تلفن خونه زنگ خورد گوشیمو گذاشتم زمین و رفتم ببینم کیه. شمارشونو نمیشناسم! جواب دادم ببینم کیه!
_الو سلام
+سلام عزیزم خوبی!
صدا آشنا بود اما هرچی فکر کردم یادم نیومد!
_ممنون بفرمایید!
+مامانت خونه است؟
_بله چند لحظه گوشی خدمتتون!
در اتاقو زدم و رفتم تو
_مامان یه نفر پشت تلفن کارتون داره!
×کیه؟
_نمیدونم
مامان بلند شد از روی صندلی و رفت سمت پذیرایی. نگاه کردم به فاطمه که چشماش پر از اشک بود و نشسته بود روی زمین. نگاهم کرد اما ایندفعه نگاهش فرق داشت مهربون بود!
_حسنا میای پیشم؟!
از حرفش تعجب کردم!
_باشه
رفتم کنارش روی زمین نشستم همین که نشستم کنارش اشک هاش سرازیر شدن و بغلم کرد و بلند بلند گریه کرد. از گریه فاطمه گریم گرفت هرچقدر هم بدی بهم کرده باشه بازم خواهرمه. خوبی هاش خیلی بیشتر بدی هاش هست. فاطمه با هق هق گفت:
_اجی منو ببخش من دیگه میخوام عوض بشم بشم اونی که شما ازم میخواین
محکمتر بغلش کردم و گفتم:
_الهی من فدای اشکات بشم اخه تو که کاری نکردی که ببخشمت!
👈 #ادامه_دارد....
رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
#عشق_پاک
✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
مراسم سوم و هفتم مرحوم#جلالمصر فردا پنجشنبه
مراسم زنانه: صبح ساعت ۱۰الی ۱۲ و بعداز ظهر هم ساعت ۱۵الی ۱۶ منزل مرحوم حاج اقا محمد آقامیرحسینی
و مراسم مردانه از ساعت ۱۵ الی ۱۶ در مسجدجامع برگزار میگردد.
شادی روح مرحوم صلوات
همہ هستی من حضرت ارباب سلام
اۍ دلیلِ تپشِ این دلِ بیتاب سلام
💚< #اَلسَلامُعَلَیکْیٰااَبٰاعَبدِاللّٰه>💚
#سلام_ارباب_خوبم 😍✋
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
#سلام_امام_زمانم😍✋
سلام ای دلیل محکم خندهها!
سلام ای دلیل محکم گریهها!
از قعر زمین به اوج افلاک، سلام؛
از من به حضور حضرت یار، سلام؛
▪️یا فارس الحجاز ادرکنی
#امام_زمان عج
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
🔴 نماز بسیار پرفضیلت پنجشنبه های ماه شعبان
🔵 در روایت آمده در هر پنج شنبه ماه شعبان دو رکعت نماز خوانده شود ، در هر رکعت بعد از حمد، صد مرتبه سوره توحید و بعد از سلام صد مرتبه صلوات بفرستد.
🟡 فضایل و ثواب نماز :
هر حاجتی دارد از امر دنیا و آخرت برآورده می کند.از مولای ما علی بن ابی طالب علیه السلام روایت شده که رسول خدا ﷺ فرمود: زینت داده می شود آسمان ها در هر پنج شنبه از ماه شعبان، پس عرض می کنند ملائکه خدای ما بیامرزد روزه داران این روز را،و اجابت کند دعای آنهارا، پس کسی که در این روز دو رکعت نماز، در هر رکعت سوره حمد یک مرتبه و سوره توحید را صد مرتبه بخواند و بعد از سلام صد مرتبه صلوات برمحمد و آل او بفرستد،خدا هر حاجتی که دارد از امر دنیا و آخرت برآورده می کند،و کسی که یک روز در آن روزه بگیرد خدا بدن اورا بر آتش حرام می کند.«امیرالمومنین علیه السلام می فرماید:»شاخه های نیکی دراین ماه نماز،روزه و... است.
🔵 این نماز که حدود نیم ساعت زمان میبرد در برآورده شدن حوائج بسیار موثر است و خوشا به احوال کسانی که این نماز را با حاجت فرج امام عصر ارواحنا فداه بخوانند.
📚 مفاتیح الجنان
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🔴 نماز بسیار پرفضیلت پنجشنبه های ماه شعبان 🔵 در روایت آمده در هر پنج شنبه ماه شعبان دو رکعت نماز خ
امروز آخرین پنجشنبه ماه شعبان، فقط امروز فرصته
آخرین فرصتها رو از دست ندیم
#اللهمعجللولیکالفرج
سلام و نور ورحمت
در نظر داریم با عنایت حضرت حق وهمت شما برای ایتام ونیازمندان در ماه مبارک رمضان بسته های معیشتی تهیه نماییم بسته شامل برنج روغن مرغ تخم مرغ رب گوجه خرما پنیر لپه نخود عدس ماکارونی هست
لطفا با هرتوان مالی قصد مشارکت در این امر خیر رو داشتید اعلام کنید قطعا خیر وبرکتش به زندگی تون بسیار برمیگرده ان شالله همراه با سلامتی
6037991777974753
ارغوانی