هدایت شده از تک نت
✅ اولویتهای حج تمتع ۱۴۰۴
🔸ثبت نام و گرفتن کد رهگیری از سامانه
🔹اعتبار داشتن گذرنامه
🔸واریز مبلغ پیش ثبت نام
🔹داشتن تایید سلامت
🌐 کافی نت مجازی تک نت
@taknet402
▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️
لا حول و لا قوة إلا بالله
إنا لله و إنا إليه راجعون
الله يغفر له و يرحمه و يصبر اهله .. لا إله إلا الله ..رب العرش العظيم
▪️به اطلاع اهالی محترم روستامیرسانیم
#حاجعباسپاکیزه فرزند حاج جمشید
دار فانی را وداع و به دیار باقی شتافت.
▪️مراسم تشییع از ساعت ۱۱ صبح روز پنجشنبه از مسجد مصطفی خمینی خیابان بسیج به سمت گلزار شهدا قم برگزار میگردد.
شادی روح مرحوم صلوات🥀
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۶۲ روسری ام در هوا معلق بود و باد آن را با صدای کوبیدن قدمهام میرقصو
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۶۳
نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خودم افتادم که ساعتی پیش با بی انصافی داخل کیفم حبسش کردم!!
دلم گرفت .
باشرمندگی به سمت کیفم رفتم و از داخلش چادرم رو در آوردم.همه ی مردم با نگاهی متعجب بهم خیره شدند. زنی که روسریم رو سرم کرده بود نزدیکم شد و نچ نچ کنان گفت:
-وااا چادر داشتی؟! خوب چادرتو میندازی تو کیفت با این سرو شکل این وقت شب میای تو محل همین میشه دیگه!! امان از دست شما دخترها و بعد رفت سراغ زنهای محل و باهم درباره ی من پچ پچ کردند. چه شرایط سختی بود.
از شرم نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم. دانه های درشت اشکم یکی بعد از دیگری پایین میریخت.
نمیدونم دلم از زهر کلام اون زن سوخت یا از مجازاتی که به واسطه ی بی حرمتی کردن به چادرم شامل حالم شده بود! هرچه بود حقم بود..و من تاوان سختی دادم.خیلی سخت. بیشتر از این نمیتونستم سنگینی نگاه اونها رو تحمل کنم.با بدنی کوفته و چشمانی گریان به سمت انتهای کوچه راه افتادم.
ماشین اورژانس از کنارم رد شد.حتی روی تشکر کردن از اون مرد بینوا که بخاطر من اسیب دیده بود رو هم نداشتم.
🍃🌹🍃
اینبار برام مهم هم نبود که صدای گریه هام بلند شه.چادرم رو محکم چسبیده بودم و در تاریکی کوچه ها، های های گریه میکردم.من به هوای چه کسی وبه چه قیمت خودم رو درگیر اینهمه خطر و عذاب کرده بودم؟! تا کی میخواستم بخاطر عشقی نافرجام اینهمه خطر رو به جون بخرم و از بی توجهی او، تحقیر بشم.؟؟؟ اگر امشب بلایی سرم میومد چی؟ اون وقت همین حاج مهدوی اصلا یک نگاه هم بهم مینداخت؟! در دلم خطاب به خدا گفتم:خدایااا خستم!!!
از اینهمه دویدن و نرسیدن خستم..همه تنهام گذاشتن.تو هم تنهام گذاشتی.از یچگی..از وقتی مادرم رو ازم گرفتی دستامو ول کردی.اولا فک میکردم حاج مهدوی و فاطمه رو تو واسم فرستادی ولی اشتباه فکر میکردم.اونا رو فرستادی تا بیشتر دقم بدی.تا بهم بفهمونی اینا بنده های خوبم هستن.تو لیاقتشونو نداری.. وسط گله گذاریهام یادم افتاد که چقدر جملاتم شبیه پانزده سال پیشم شده.!! اون زمانها هم به همین نتیجه رسیده بودم و از همون وقت بین من و خدا فاصله افتاد..
🍃🌹🍃
دوباره خواب آقام یادم افتاد و به دنبالش لحظه ی افتادن روسریم تو محشر چند دقیقه ی پیش بخاطرم اومد و ازته دل اشک ریختم.نمیدونم تا بحال اشک از ته دل ریختید یانه.؟! وقتی از ته دل گریه میکنی اشکهات صورتت رو میسوزونند…
همچنان در میان کوچه های پیچ در پیچ گم شده بودم.و برام اصلا اهمیتی نداشت که راه خروج از این کوچه ها کدومه.به نقطه ای رسیده بودم که هیچ چیزی برام اهمیت نداشت! فقط دلم میخواست نباشم! با این خفت وخواری وتنهایی نباشم!
🍃🌹🍃
رسیدم به پیچ کوچه. همون کوچه ای که تا چند دیقه پیش داشتم با ترس میدویدم ! ! ناگهان محکم خوردم به یک تنه ی سخت وخوش بو!!!
از وحشت جیغ زدم.
در میان هق هق و جیغم حاج مهدوی رو دیدم که با نگرانی و تعجب نگاهم میکرد.دیگه از این بدتر نمیشد! فقط پیش او آبرو داشتم که اون هم رفت….
او بی خبر از همه جا عذرخواهی کرد.
در اوج نا امیدی مقابلش زانو زدم و با بیتابی گریه کردم.
چند دقیقه گذشت واو مات ومبهوت از رفتارات من در سکوت به هق هقم گوش میداد. من با کلمات بریده بریده تکرار میکردم:
-حاج …اقا…حا..ج اقا
او مقابلم نشست. سرم پایین بود.نگران و محجوب جواب داد:
-بله؟ ؟ …چی شده؟
سرم رو بالا گرفتم و با صورتی که مالامال اشک بود نگاهش کردم.
از گریه زیاد سکسکه ام گرفت بود و مدام تکرار میکردم:
-حاجج آ…قا..
او انگار تازه منو شناخت.
به یکباره چشمانش درشت شد و حیرت وتعجب جای نگرانی رو گرفت.پرسید:
-شما هستی؟ شما.؟؟ شما دوست خانوم بخشی نیستی؟
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼🍃🌼.═══════╗
👇
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
╚═══════🌼.🍃🌼═╝
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄 قسمت ۶۳ نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خودم افتادم که ساعتی پ
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۶۴
من از شرم آبروم بجای جواب دوباره گریه از سر گرفتم.او با یک الله اکبر از جا بلند شد و گفت:
-اینجا چیکار میکنید؟
وقتی دید همچنان بجای جواب سوالش هق هقم بیشتر میشه گفت:
-استغفرالله..بلند شید..بلند شید از روی زمین. صورت خوشی نداره.
پاهام درد میکرد.به سختی بلند شدم و سرم رو پایین انداختم.او از جیبش یک دستمال گل دوزی شده ی تمیز درآورد و مقابلم گرفت:
-صورتتون خونیه!
🍃🌹🍃
دستمال رو گرفتم و اون رو بوییدم.حیف این دستمال بود که کثیفش کنم.جوری که متوجه نشه گذاشتمش تو کیفم.
و از داخل کیفم دستمال درآوردم و صورتم رو پاک کردم.ولی لخته های خون در صورتم خشک شده بود.
حاج مهدوی آهی کشید و با همون ژست همیشگی پرسید:
-میخواین ببرمتون درمانگاه؟
با لبخندی تلخ گفتم:
-هنوز هزینه ی درمانگاه جنوب رو باهاتون تصفیه نکردم.
او نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وسرش رو تکون داد. شرمنده بودم شرمنده تر شدم.! او یک قدم جلو اومد و گفت:
-اینجا این وقت شب کجا میرفتید؟ یادمه گفته بودید پیروزی زندگی میکنید.
سکوت کردم.حتی روی نگاه کردن به او را نداشتم.او آهی کشید و در حالیکه میرفت گفت:
-زیاد اینحا نایستید.برای بانویی مثل شما این وقت شب خیلی خطرناکه..
با وحشت و اضطراب گفتم:
-حاج آقا..
برگشت نگاهم کرد.گفتم
-من گم شدم.میشه باهاتون تا یه جایی بیام.. قول میدم ازتون فاصله بگیرم…
اجازه نداد جملمو تموم کنم.اخم دلنشینی کرد و گفت:
-همراه من بیاین.
🍃🌹🍃
پشت سرش راه افتادم.اشکم بند نمیاومد. خیلی زود رسیدیم به خیابون اصلی. میان راه توقف کرد وبه طرفم برگشت.رو به زمین گفت:
_مطمئنید که احتیاجی به درمانگاه ندارید؟
وقتی دید ساکتم به سرعت به سمت ماشینش رفت. من همونجا ایستاده بودم که صدا زد:
_تشریف نمیارید؟؟
با دودلی و اضطراب سمتش رفتم.با خودم فکر کردم چطور ماشینش رو در این محل خطرناک و بی درو پیکر پارک کرده!؟ نمیترسید که کسی ماشینش رو ببره؟! یا قطعاتش رو بدزده؟ او در عقب را باز کرد و با حالتی عصبی اما محترمانه گفت:
-بفرمایید لطفا.بنده میرسونمتون.
سوار شدم.بینیم به شدت درد میکرد و چانه ام میسوخت.هیچ حس خوبی نسبت به صورتم نداشتم.از داخل کیفم آینه ی کوچک جیبیم رو درآوردم و با دیدن صورتم ناخوداگاه گفتم:
-وااای! !
او در حالیکه کمربندش رو می بست با لحنی سرد پرسید:
-اتفاقی افتاده؟
من با دو دلی و شرمندگی گفتم:
_ببخشید شما داخل ماشینتون آب دارید؟
او با دقت به اطراف ماشینش نگاه کرد و بی آنکه سرش رو به طرفم برگردونه گفت:
-دارم ولی گمونم گرم باشه.تو مسیر براتون خنکش رو میخرم
با عجله گفتم:
-نه نه برای خوردن نمیخوام.میخواستم صورتم رو بشورم.
او بطری آب رو به سمتم تعارف کرد.در ماشین رو باز کردم و دستمالم رو آغشته به آب کردم و صورتم رو شستم.دستم رو نزدیک بینی ام نمیتونستم ببرم چون خیلی درد میکرد.بی اختیار گفتم
-اگه بینیم شکسته باشه چی؟
او با صدایی نجوا مانند در حالیکه متفکرانه به خیابون نگاه میکرد گفت:
-اول میریم درمانگاه.
گفتم:
-نه نمیخوام دوباره شما رو تو زحمت بندازم. خودم فردا میرم.
او بی آنکه جوابم رو بده ماشین رو روشن کرد. در عقب رو بستم و ناراحت از برخورد سرد او سکوت کردم.
دقایقی بعد مقابل یک درمانگاه توقف کرد.
گفتم:
-حاج آقا من که گفتم درمونگاه نمیام!
او در حالیکه کمربندش رو باز میکرد و از ماشین پیاده میشد گفت:
-رفتنش ضرری نداره.در عوض خیالتون راحت میشه.
به ناچار پیاده شدم ولی در رو نبستم.پول زیادی همراهم نبود.با اصرار گفتم:
-حاج آقا لطفا سوار شید من خوبم!
او نگاهی گذرا به من کرد و با حالتی عصبی گفت:
-نگران نباشید! نمیزارم زیر دینم بمونید!
انگار هنوز بابت رفتار اون روزم ناراحت بود. چون رفتار اون روزم روبه رخم میکشید.با دلخوری جواب دادم:
-بحث این حرفها نیست.باور کنید حوصله ی درمونگاه رو ندارم. دلم میخواد زودتر برم خونه.خواهش میکنم درکم کنید.
او سکوت معنا داری کرد!!
تمام حواسم به او بود.حرکاتش شبیه کسانی بود که خیلی به خودشون فشار می آوردند چیزی بگن ولی نمیتونستند. من حدس میزدم چی تو ذهنشه.هرچه باشد او منو با اون سرو شکل خونی تو کوچه پس کوچه های اون محله ی ترسناک دیده بود و قطعا فکرهای خوبی نمیکرد.
باید چی کار میکردم؟ کاش ازم میپرسید؟! خب اون وقت من چه جوابی داشتم بهش بدم؟! بگم دنبال تو بودم که اون مرتیکه خفتم کرد؟! بعد نمیگه تو غلط کردی دنبالم راه افتادی؟ او در سکوت و خودخوری به نقطه ای از آسمان خیره شده بود.دلم میلرزید..
ناگهان بی مقدمه گفت:
-چرا منو تعقیب میکنید؟
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼🍃🌼.═══════╗
👇
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
╚═══════🌼.🍃🌼═╝
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۶۴ من از شرم آبروم بجای جواب دوباره گریه از سر گرفتم.او با یک الله
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۶۵
دلم آشوب شد.با دقت نگاهش کردم.او همچنان به همون نقطه خیره بود! با لکنت پرسیدم:
-با.. من ..هستید؟
او سرش رو با حالت تایید تکون داد.
_هرجا میرم شما هستید. اوایل فکر میکردم اتفاقیه ولی با چیزی که امشب دیدم بعید میدونم.
🍃🌹🍃
خدای من!!! خوابم داره تعبیر میشه! اون در این مدت متوجه من بوده..او منو میشناخته. امشب اگر سکته نکنم خوبه. چه بی مقدمه رفت سراغ اصل مطلب؟!!!چقدر فشار روی قلبمه.لال شدم! چی باید میگفتم!؟ سرش رو به سمتم چرخوند و بانگاه نافذش آبم کرد.
-نمیخواین چیزی بگید؟
انگار اینجا آخر خط بود!باید اعتراف میکردم. و خوب میدونستم آخر این اعتراف چی میشه!و اونی که همه چیزش رو میبازه منم! با شرمندگی گفتم:
-چی بگم؟؟
او یک ابروشو بالا انداخت و گفت:
_راستشووو!!
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب کردم: _راستشو؟!!! این برای کسی که عمریه داره به همه،حتی به خودش دروغ میگه کار سختی نیس؟
او همچنان نگاهم میکرد.گفت:_این جواب من نیست!
سرم رو پایین انداختم و به صدای ضربان قلبم گوش دادم.او در حالیکه سوار ماشین میشد گفت:
_بسیار خب!! مساله ای نیست! سوار شید بریم!کجا باید ببرمتون؟
🍃🌹🍃
خوب ظاهرا قرار نبود بحث قبلی پیگیری شه.خیالم راحت شد.نشستم توی ماشین.
گفتم:
_شما منو تا یه جایی برسونید باقی راه رو با تاکسی میرم.
او با ناراحتی مردمک چشمهاشو چرخوند و گفت:
_این وقت شب تاکسی وجود نداره! الان وقت تعارف کردن نیست بفرمایید کجا برم؟
چقدر لحن کلامش بی رحمانه وعصبانی بود.خدایا یعنی او در مورد من چه فکرهایی میکرد! ؟ دوباره سکوت کردم.تنها چیزی که من میخواستم این بود که او اینطوری باهام حرف نزنه! دلم میخواست کمی با من مهربون تر باشه.او به سمتم چرخید و با غیض نگاهم کرد.من سرم پایین بود ولی رنگ ولحن نگاهش رو کاملا درک میکردم.
دل به دریا زدم.پرسیدم:
_شما در مورد من چه فکری میکنید؟
سرم رو بالا گرفتم تا عکس العملش رو ببینم. او به حالت اولش نشست و گفت:
_من هیچ فکری در مورد شما نمیکنم.
با دلخوری گفتم:
_چرا..شما خیلی فکرها میکنید.این رو میشه از حرکات و طرز حرف زدنتون فهمید.
او با خنده ی کوتاه و عصبی گفت: _استغفرالله!! باز همون موضع همیشگی! خانوم محترم! من در مورد شما هیچ فکر خاصی نمیکنم چیزی که از شما در ذهن من وجود داره فقط مشتی سوال بی جوابه! که هربار ازتون پرسیدم از دادن جواب طفره رفتید.!
🍃🌹🍃
پس او هم به من فکر میکرد؟؟ پس او هم ذهنش مشغول من بود؟ با غرور به چشمهایش در آینه نگاه کردم وگفتم:
_یادم نمیاد سوالی ازم پرسیده باشید.!برعکس اونی که هیچ وقت اجازه نداد حرفهامو بزنم شما بودی.!!
او اخم کرد و درحالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت:
_خودتون هم میدونید که اینطور نبوده. نمونش همین الان ازتون پرسیدم چرا تعقیبم میکنید ولی شما بجای جواب دادن، طفره رفتید.
با دلخوری گفتم:
_برای اینکه دلیلم شخصیه!
او با عصبانیت جمله ام رو سوالی کرد:
_دلیل شخصیی؟خانوم.. سادات.. بزرگوار.. یک طرف این قضیه من وآبروی منه اونوقت شما میفرمایید دلیلتون شخصیه؟
با بغص گفتم:
_دیگه تکرار نمیشه. .
زدم زیر گریه. او واقعا از رفتارات من عصبی و سردرگم به نظر می رسید.من سی سالم بود ولی از وقتی که عاشق او شده بودم مثل دخترهای نوجوون برخورد میکردم. اینها رو خودم میدونستم. و این رفتارها بیشتر از هرکس خودم رو آزار میداد.
🍃🌹🍃
بعد از چند دقیقه گفت:
_میخوام بدونم! دلیل شخصیتون رو..!! میخوام بدونم چرا هرجا میرم شما اونجا هستید! حتی..
حرفش رو خورد.سرم رو از روی شیشه برداشتم و در حالیکه اشکهامو پاک میکردم منتظر شدم تا جملشو کامل کنه. ولی او آهی کشید و گفت:
_استغفرالله
گفتم:
_چرا باید بهتون بگم وقتی که قرار نیست دیگه این کارو کنم؟ شما گفتید با این کار من آبروتون به خطر میفته ومنم قانع شدم و قول میدم دیگه..
جمله م رو قطع کرد و گفت:
-عرض کردم میخوام علت اینکارتون رو جویاشم!!حتی اگه دیگه تکرار نشه.!! فکر میکنم این حق من باشه که بدونم.
سکوت کردم! تا موضوع به اینجا میرسید زبانم قفل میشد.اگر واقعیت رو میگفتم او را برای همیشه از دست میدادم. دستهام رو باحرص مشت کردم..ناخنهای بلندم داخل گوشت دستم فرو میرفت وکمی از فشاری که روم بود کم میکرد.
خودش شروع کرد به جواب دادن:
_کسی ازتون خواسته.درسته؟
من باتعجب گفتم:
_نه!!! چرا باید کسی ازم بخواد؟ بخدا قضیه اونطور که شما فکر میکنید نیست
او با ناراحتی صداش رو یک پرده بالاتر برد و گفت:
_پس قضیه چیه که این وقت شب دنبال من به این محله ی خطرناک اومدید؟ قضیه خونی شدن سرو صورتتون چیه؟چرا بااینکه محل زندگیتون با مسجد محل اینهمه فاصله داره اینهمه راه میکوبید میاید اونجا؟ اینا بسه یا بازم بگم؟
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
امروزمان گذشت🌺
فردایمان را با «گذشتت»
💕شیرین و با صفا کن💕
خدای مهربانم💕
شب ما را با یادت
زیبا و نورانی کن✨🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
شبتون بخیر 🌙⭐️
همہ هستی من حضرت ارباب سلام
اۍ دلیلِ تپشِ این دلِ بیتاب سلام
💚< #اَلسَلامُعَلَیکْیٰااَبٰاعَبدِاللّٰه>💚
#سلام_ارباب_خوبم 😍✋
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
#سلام_امام_زمانم😍✋
سلام ای دلیل محکم خندهها!
سلام ای دلیل محکم گریهها!
از قعر زمین به اوج افلاک، سلام؛
از من به حضور حضرت یار، سلام؛
▪️یا فارس الحجاز ادرکنی
#امام_زمان عج
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاطمیه خط مقدم ماست...
حجت الاسلام👇
#حامد_کاشانی🎙
#سخنرانی 📺
#ایام_فاطمیه🏴
#ایران
#وعده_صادق
#امام_زمان عج
#فاطمیه_سلام_الله_علیها
💚 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💚
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
#تلنگر
📌 مسافرت...
💰 وقتی میخواست با خانوادهاش به مسافرت برود، مبلغ زیادی صدقه میداد.
اما هر وقت میخواست برای امام زمانش صدقه بدهد، کلی ته جیبش را بالا و پایین میکرد تا شاید یک اسکناس هزار تومانی بیگوشه پیدا کند که توی صندوق بیندازد!
دست آخر هم میگفت: آقاجون! خواستم بندازم، خرده نداشتم! مهم نیته که من همیشه به یادتون هستم!
👤 او هم خودش را #یک_منتظر میدانست!
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح بارونیتون بخیر و شادی😍😍
چه صبح دل انگیزی💥👌👌
پاشو برو بیرون از خونه زیر بارون، رحمت الهی روحس کن و نفس بکش🙃🙃
خدایا شکرت ❤️❤️
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️ این پرندهها رو هیچکجا ندیدین
تا آخر ببینید...😍
خدایی دیده بودین😍😍
قربون بزرگی خدا با این نقش و نگارش👌👌
لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم
═━⊰⊰❀🕊️☀️🕊️❀⊱⊱━═
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
چه میچسبه آش رشته تو این هوای سرد و بارونی😋😋😋
اونم آشی که یهو در بزنن بدن دستت😍😍
روح امواتشون شاد👌👌
#اللهم_صلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
🏴اقامه عزای حضرت زهرا سلام الله علیها
▪️پنج شنبه ۲۴ ابان بعد ازنماز مغرب و عشا
▪️مسجد جامع روستای صرم
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
#بسیار_مهم
🔹دربارهی خودکشیِ " #کیانوش_سنجری"
🔻انصافا شب تلخیست که یک هموطن _ هرچند که از ابعادِ مختلفِ تفکراتش با ما فرق داشته باشد_ خودکشی کند و امیدوارم رحمت خداوند متعال شامل حال او شود؛ ولی درباره این اتفاق ذکر چند نکته مهم است:
▪️۱. خودکشی را به هیج وجه به رسمیت نشناسیم و یکپارچه تقبیح کنیم؛ همهگیری این اتفاق تبعات سنگینی برای ایران دارد.
▪️۲. ۲۴ ساعتِ اخیرِ زندگیِ کیانوش سنجری در چه حالی گذشته؟! کسی هست که او را دیده باشد؟! توییتهایش را خودش نوشته و یا فردی برای او قلم زده؟! فردی میتواند ساعاتِ آخر زندگی او را برای ما تعریف کند؟!
▪️۳. پاساژ چهارسو طبیعتا هم سیستم نظارتی (دوربینها) قویای دارد و هم نیروهای حراستیِ مسلط؛ چگونه این جوان به همراهِ لااقل دونفر (بنا از اظهار نظر یک کاربر) توانستند به قسمتهایِ بالایی پاساژ بروند بدون هیچ گونه ممانعتی؟! یعنی این اتفاق برای مجتمعهای مشابه با طبقاتِ زیاد شدنی هست که هر فردی دلش خواست بدون دردسر و بازکردن قفلی به طبقات بالایی آن برود؟!
▪️۴. اگر سقوط از طبقهای باشد که مرحوم تصویر آن را در توییتش منتشر کرده، حادثه حداقل از ارتفاعِ ۲۰، ۳۰ متری رخ داده؛ پس چرا زن و مردی که در کنار جنازه کیانوش هستند در حال احیاء وی دیده میشوند؟! سقوط از آن ارتفاع چه علائم حیاتیای برای حادثه دیده برجای میگذارد؟! آیا سقوط از ارتفاع کمتر در طبقات پایینی رخ داده؟! تصویرِ توییت آخر کیانوش سنجری با تسلط و کیفیت گرفته شده؛ آیا تصویر را خود او گرفته؟!
ادامه دارد 👇👇👇👇