eitaa logo
طناز
9.5هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
136 ویدیو
0 فایل
تبلیغاتمون😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1759249087C4c9dc63f34
مشاهده در ایتا
دانلود
طناز
#طناز🦋 #پارت_۲۰۵ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. با قولی که به مهدیار داده بودم دیگه دور و بر م
🦋 _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. بوشو بوشو تره نخوام سیاهی تره نخوام بلایی تره نخوام سیاه سوخته تره نخوام  با دیدن مهدیار سوار یک اسب کنار ساحل میستم. زل زده به من و بر و بر داره نگاهم می‌کنه خودمم می‌دونم توی اون پیراهن قرمز طلایی با دامن چین دار رنگا و رنگ جذاب شدم ولی دیگه نگاه کردن نداره. - چیه آدم ندیدی زل زدی بهم؟ مهدیار جدی و سرد می‌گه: اینجا برای خودت نگرد روستا کوچیکه مردم حرف در میارن. میدونم داره الکی جو میده من رو اذییت کنه. - کسی این طرف ساحل نیست. - برو پیش بی بی. - تو هم شدی مثل آقاجون. فکر کردم میره اما بر خلاف تصورم خم شد و مثل یک بچه ب.غ.ل.م کرد و جلوی خودش روی اسب نشوندم: بشین محکم بریم. از اینکه اینجوری توی آغ.و.ش.ش بودم خجالت زده میشم. قشنگ تو ب.غ.ل مهدیار هستم و با هر تکون اسب باهاش برخورد می‌کنم. چند باری نزدیک بود بیافتم که برای کنترلم دستش رو میذاره روی بازوم. حس می‌کنم جای اسب سوار ارابه آتش شدم انقدر که تن مهدیار داغه و من معذبم ازش. _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. کپی برداری ممنوع است. ‌
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
طناز
#طناز🦋 #پارت_۲۰۶ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. بوشو بوشو تره نخوام سیاهی تره نخوام بلایی تر
🦋 _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. بعد پنج دقیقه می‌رسیم به کلبه، مهدیار قبل اینکه کمک کنه پیاده بشم زیر گوشم میگه: -من دارم میرم رشت یک سری وسیله برات بگیرم. فردا میرم ماموریت ممکنه چند هفته ای نباشم. - پس من تنها اینجا چی کار کنم؟ اگه آقاجون پیدام کنه چی؟! - پدر بزرگت فعلا پیدات نمی‌کنه، یک کارت بانکی به اسم عمه مرضیه برات گذاشتم روی طاقچه اونجا هرچقدر بخوای ماهیانه برات میریزم. فعلا خوب درست رو بخون تا موعد کنکور . - چی کنکور ولی مگه تو نگفتی آزادم هرکاری خواستم بکنم؟ - مگه نمی‌خوای درس بخونی؟ - آره اما تو این وضعیت؟! -با من بحث نکن برو به درس و مشقت برس هر کتابی هم خواستی به بابا بگو برات بخره. روح پدر بزرگتم از این کلبه و وجود بابا و بی بی خبر نداره، پس راحت زندگیت رو بکن. از اسب که میام پایین مهدیار با سرعت از من دور میشه و من از تنها شدن توی خونه‌ی جدیدم به وحشت میافتم... _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌ کپی برداری ممنوع است. ‌
💙🤍 ‌
💓 ‌
🌱🌸✨ در واقع اینجوریه که هرچی بی آزار تر آزار دیده تر ‌💞🦋💫
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
؛
طناز
#طناز🦋 #پارت_۲۰۷ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. بعد پنج دقیقه می‌رسیم به کلبه، مهدیار قبل اینک
🦋 _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. مامان همیشه می گفت باید برای به دست آوردن بعضی از آرزوهات بهاش رو بپردازی. گاهی برآورده شدن آرزو هات اون طور که به نظر می‌رسه زیبا و دلنشین نیست‌. و این دقیقا زندگی من درست یک هفته بعد از آمدن به این کلبه و روستا بود. بی بی زن خوبی بود زحمت کش و مهربان مادر حاج خانم و محمد خان بود و سالها از دخترش بی خبر... گویا بعد از مرگ همسرش، منصور خان اون رو به این روستای دور فرستاده بود تا از دیدن دخترش محروم باشه. عصره با هم به بازارچه می ریم. اینجا اکثر روستایی ها محصولات خود رو با قیمت ارزان می فروشن من و بی بی هم یک عالم خرید می‌کنیم. از زیتون تا مرغابی و چند مدل میوه‌. قرار می‌شه شب بی بی فسنجون مرغابی درست کند تا فردا ظهر نهار بخوریم. نمی‌دونم سهیل و مامان چه طور با نبود من کنار میان ولی از اینکه انتقام خودم رو از اقاجون گرفتم راضیم. بذار چوب حراج به آبروش بخوره تا از اون نخوت و غرورش دست بکشه... _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. کپی برداری ممنوع است. ‌
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
❣️ ‌
همه زیر و زبر زِ تو همگان بی‌خبر زِ تو چه غریب است نظر به تو چه خوش است انتظار تو - مولانا|♥️
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
طناز
#طناز🦋 #پارت_۲۰۸ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. مامان همیشه می گفت باید برای به دست آوردن بعض
🦋 _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._. محمدخان روی بالکن نشسته، حاج خانمم کنارش‌. مرد خوبیه بهم دائم لبخند میزنه و من رو دخترم خطاب میکنه. نمیدونم آقاجون چه طور دلش اومده در حق اون و عمه فرشته ظلم کنه و یک حسرت بزرگ رو روی دلشون بذاره. برای دیدن اطراف لباس های محلی پوشیده و بعد از اطلاع به بی بی راهی میشم. یک طرف کلبه زمین زراعته یک طرف جنگل، بی بی یک زمین کوچیک کشاورزی داره که نزدیک کلبه است. می‌گفت سالها توی این زمین نشاء می کرده، تا اینکه محمد خان زنده از دریا برمی‌گرده و کمک مادرش میشه. حالام حاج خانم اومده بود کنارشون، دیگه دلم نمی‌خواست بهش بگم حاج خانم. این اسمی بود که آقاجون بهش تحمیل کرده بود، مرضیه جون بهتر بود مگه چند سالش بود؟! البته خودش می‌گفت بخاطر سفر حجم باید بگید حاج خانم ولی من دوست داشتم مثل مامانم و خاله خودم بدونمش و اینطوری صداش کنم... _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._. کپی برداری ممنوع است. ‌
اعضای محترم، برای دریافت رمان کامل 💜 با 592پارت🤩😍 میتونید با واریز 45 هزار تومن به شماره کارت زیر و ارسال فیش واریزی به آیدی ادمین عضو کانال 🦋 بشید.
6219861935945401
به نام خانم سهیلا صادقی @s_majnoon ‌ 💜 رمان در وی ای پی به پایان رسیده. 💜
ایستاده در برابر جهان🪐 و زانو زده در برابر خدا🌙 💞🦋💫
🌿 ‌
❣️ ‌
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
طناز
#طناز🦋 #پارت_۲۰۹ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._. محمدخان روی بالکن نشسته، حاج خانمم کنارش‌.
🦋 _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._. از پایین دستی براش تکون میدم، وقتی مامان من رو به دنیا آورد ۱۸ ساله بود. برام تعریف می‌کنه اون موقع ها مرضیه جون تازه همسر آقاجون شده بوده و چون مامان کم سن و بی تجربه بوده گاهی تو نگهداری از من کمکش می‌کرده. من و مهدیس همیشه می‌رفتیم پیشش تا اون باهامون بازی کنه و برامون قصه بگه... اون برامون کیک درست می‌کرد و موهامون رو می‌بافت. وقتی به این فکر می‌کنم که با وجود ۳۰ سال سن مجبور به ازدواج با مردی ۵۰ ساله که خودش چهارتا بچه و نوه داشته شده دلم براش به درد میاد. چقدر تحمل یک زندگی اجباری با کسی که دوستش نداری سخته. حالا که بیست سال از اون ماجرا گذشته و اون یک زن ۵۰ ساله است اما چهره‌ش ده سال پیر تر از سن واقعیشه‌. قلبش مریضه و جونش بند دو تا یادگار برادرش یعنی مهدیار و مهدیسه... _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._. ‌ کپی برداری ممنوع است.
💓 ‌
🖤 ‌
✨ ‌
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱