طناز
#طناز🦋 #پارت_۲۱۴ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._. پلک هام رو به زور باز نگه میدارم، نمیدو
#طناز🦋
#پارت_۲۱۵
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
خودشه، خود مهدیاره نه رویا و خیال، اشک هام جاری میشه: مهدیار!
در کمال تعجب من سرم رو بغل میگیره و نفس راحتی میکشه: جانم جانم.
با عجز و التماس میگم: من و ببر من رو ببر تو رو خدا.
انقدر ترسیدم که دلم نمیخواد ازش فاصله بگیرم.
شونه های لرزونم رو نوازش میکنه: باشه طناز نترس.
آخه تو اینجا چی کار میکنی دخترهی نفهم؟!
نگاه پر سرزنشی بهم میاندازه و میخواد ادامه بده که با دیدن بغض من و حالت مظلومانه چهرم انگار ساکت میشه فقط زل میزنه بهم.
نگاهی به مچ پام میافته و اخمش گره کور ترسناکی میشه و با لحنی جدی میگه: باعث شدی زیر قولم بزنم طناز.
🥲😍میدونید میتونید تو وی آی پی همین امروز بخونید تموم شه رمان؟!؟؟
فقط با پرداخت 45تومن 🌱
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اص و نسب و مذهب ما را چو بخواهید،
آغاز مسلمانی ما،روز غدیر است
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است.
💚
طناز
#طناز🦋 #پارت_۲۱۵ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. خودشه، خود مهدیاره نه رویا و خیال، اشک هام
#طناز🦋
#پارت_۲۱۶
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
نگاهش به مچ پام میافته و اخمش گره کور ترسناکی میشه و با لحنی جدی میگه:
-باعث شدی زیر قولم بزنم طناز.
نمیفهمم منظورش از قول چیه؟! ولی همون لحظه درد عجیبی مچ پام رو میگیره.
مهدیار مچ در رفته پام رو جا میندازه بعد با یک پارچه که احتمالا شال گردنشه دورش رو محکم میبنده.
- میتونی راه بیای؟
سرم رو بالا میگیرم : نه نمیخواستم....
نمیذاره حرف بزنم، انگشتش رو روی لبم میذاره:
-ساکت بعدا دربارهش حرف میزنیم.
مطیعانه سر تکون میدم: چشم.
سرش رو با تعجب بالا میاره باز همون طور با حالت عجیبی زل میزنه به چهره درمانده من.
مهدیار من رو میگیره و با کمک یک طناب که تو کوله همراه خودشه میاد بیرون.
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#طناز🦋 #پارت_۲۱۶ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. نگاهش به مچ پام میافته و اخمش گره کور ترسن
#طناز🦋
#پارت_۲۱۷
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
منو میذاره زمین و میگه:
- میتونی راه بیای؟
ماشین من پایین تپه پارکه بقیه هم داشتن اطراف جنگل و روستا دنبالت میگشتن باید به اونام خبر بدم سالمی.
تا منو میذاره زمین صدای جیغم بلند میشه: وای وای پام داره نصف میشه.
مهدیار عصبی زیر لب نچ میگه و بهم چندتا فحشم میده.
با پیچیدن صدای رعد و برق مهدیار زیر لب میگه:
-گند بزنن دوباره بارون.
- اگه تو این تاریکی بریم پایین ممکنه با هم بیافتیم تو چاه.
- پس چی کار کنم آخه؟!
نگاه به ساعت میکنه و میگه:
- بهتره بذارم یکم هوا روشن بشه تا بتونم جلوی راهم رو ببینم بعد میریم سمت خونه...
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.