طناز
#طناز🦋 #پارت_۲۵۴ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ🤍✨.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ با شنیدن صدای داداش د
#طناز🦋
#پارت_۲۵۵
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._.__._._._.
مهدیس به دروغ دستش رو میذاره روی شکمش و با لحنی مظلومانه میگه: من لکه بینی دارم دکتر بهم گفته استراحت مطلق باشم.
مرضیه جون و بابا محمد نبودن فقط بی بی تو حیاط نشسته که با شنیدن مکالمه ما میاد تو سالن: چی شده دخترا؟
مهدیس با بغض میگه: خدا آدم رو محتاج غریبه نکنه، اینجا شیرینی ریخته بهش میگم جمع کن به خانم بر میخوره.
بی بی لبخند میزنه و میگه: اشکال نداره لاکو(دختر) بده من جارو رو.
خجالت میکشم بدم به پیرزن جارو کنه مهدیس که شعور نداره.
- اشکال نداره خودم جارو میکنم بی بی جون.
- خب باشه مادر بعدش بیا گردو بشکنیم میخوام آغورقاتق بپزم.
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._.__._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#طناز🦋 #پارت_۲۵۵ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._.__._._._. مهدیس به دروغ دستش رو میذاره روی شکمش و
#طناز🦋
#پارت_۲۵۶
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ🤍✨.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ــ.ـ.ـ
با رفتن بی بی مهدیس لبخندی شیطانی میزنه و با پاش به خورده ریزای شیرینی اشاره میکنه: قشنگ جمع کن مورچه جمع نشه.
خشمم رو سرکوب میکنم و میشینم آشغال ها رو جمع کنم، که باز مهدیس مثل مگس روی اعصابم خط میاندازه: طناز تو چجوری روت شد با مهدیار بیای اینجا؟
بابا یک صیغهی چند ماهه بینتون بود، شوهر رسمیت که نبود خودتو سبک کردی دنبالش اومدی.
فکرش رو نمی کردم طناز خانم عزیز دردونه انقدر کشته مرده دادش مهدیارم باشه که با یک اشاره خودشو شل کنه و بیافته گردنش.
- چرا خفه نمیشی مهدیس؟
مهدیس بلند میشه و میاد بالای سرم: چون تا اشکت رو درنیارم ول کن نیستم.
می دونی اون روزایی که تو با مامان مهناز جونت و بابا جلالت خوش بودی من و داداشم تو حسرت پدر و مادرمون سوختیم.
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ🤍✨.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ــ.ـ.ـ
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#طناز🦋 #پارت_۲۵۶ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ🤍✨.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ــ.ـ.ـ با رفتن بی بی مهدیس لبخن
#طناز🦋
#پارت_۲۵۷
ـ.ــ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ــ.ـ.ـ.🤍✨ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.
نمی تونی حس کنی وقتی بعد بیست و یک سال بابا محمد رو پیدا کردم چقدر حسرت خوردم و تو دلم به پدر بزرگ لعنتیت چقدرش فحش دادم.
ازت متنفرم طناز چون تو دردونهی بزرگ زاده هایی، چون من هرچی نداشتم تو داشتی!
نمیدونم چجوری دل مهدیار رو بردی، ولی بدون من اینجا اومدم تا بشم ملکه عذابت، نمیذارم یک آب خوش از گلوت پایین بره.
بهت زده به چشم های مهدیس که ازش آتیش میباره نگاه میکنم، این دختر راستی انگار دیوانه بود...
- به کارت برس کلفت کوچولو امروز برات برنامه ها دارم.
حتما زندگی بدون پدر و مادر سخته ولی خالی کردن خشمش سر یک بی گناه مثل من واقعا دور از انسانیته.
تو چشم های خبیثش خیره میشم و خونسرد لبخند میزنم: میدونی مهدیس هرچقدر هم قبولش برات سخته ولی تو هم نوهی همون پیرمردی از خونه و رگش.
و اتفاقا خیلی شبیه آقاجون و عموت شدی یک عقده ای به تمام معنا...
ـ.ــ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ــ.ـ.ـ.🤍✨ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.
کپی برداری ممنوع است.