طناز
#پارت_۲۶۹ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. حرف های مهدیار رو باورم میکنم و از فکر برگشتن به
#پارت_۲۷۰
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
صبح قبل از طلوع آفتاب مهدیار رفت، با رفتنش ته دلم به شور میافته دلتنگشم و آروم و قرار ندارم.
هیچ وقت فکر نمیکردم اینجوری دلبسته مهدیار بشم.
کسی که تا دیروز میخواستم سایهش رو با تیر بزنم حالا تبدیل شده بود به مرد زندگی من.
کنار ساحل میشینم کیارش میاد سراغم و وقتی میبینه تو خودم فرو رفتم میپرسه: طناز تو مطمئنی ازدواجت با مهدیار صوریه؟
- چه طور مگه؟
- دیروز حس کردم شما دو تا نگاهتون بهم از سر عشقه یعنی چجوری بگم...
- درست حدس زدی من و مهدیار ناخواسته بهم حس هایی داریم که همیشه خواستیم انکارش کنیم.
انگار از همون موقعیم که ازش متنفر بودم باز بهش حس داشتم.
دیدی میگن فاصلهی بین عشق و نفرت یک موی نازکه.
حالا من دارم با احساسات واقعی خودم نسبت به مهدیار مواجه میشم.
من اگه دوستش نداشتم هیچ وقت سمتش نمی رفتم.
اگه ازش متنفر بودم بهش پیشنهاد ازدواج نمیدادم، میرفتم سراغ یک آدم دیگه.
چرا دائم خودم رو گول بزنم؟ بالاخره یک کششی باعث شد که به بهونهی سهمیه و ازدواج صوری نزدیک مهدیار بشم.
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۷۰ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. صبح قبل از طلوع آفتاب مهدیار رفت، با رفتنش ت
#پارت_۲۷۱
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._.
م درست مثل منه، همیشه سعی میکرد ازم فاصله بگیره و دوری کنه ولی در آخر به بهونهای نزدیکم میشد.
کیارش لبخندی دوستانه میزنه: چه خوبه که واقعیت رو پذیرفتی.
- بعد از اینکه با مهدیار ازدواج کنم خیالم آسوده میشه دیگه کسی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه اون وقت برمیگردم به عمارت و مامان و طاها رو هم با خودم میارم رشت.
چه خوب میشد اگه خانواده خودم دور هم جمع میشدیم!
بدون دخالت های اقاجون زندگی میکردم، بدن سایه نحس مردای بزرگ زاده که فقط خواستن من رو سرکوب و محدود کنن.
کیارش نگاهی به ساعت میاندازه و میگه: بهتره بریم کلبه دیگه وقت نهاره.
- ممنون به پر حرفی هام گوش دادی!.
- اشکال نداره هزینه مشاوره رو ازت میگیرم.
- خیلی پر رویی.
- تقصیر منه مشاوره میدم بهش.
- تو که هیچی نگفتی فقط لبخند زدی.
- روانشناس های دیگه هم همین کار رو میکنن.
با گفتن این حرف بی خیال شونهش رو بالا میاندازه و جلو جلو راه میافته.
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۷۱ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._. م درست مثل منه، همیشه سعی میکرد ازم فاصله بگ
#پارت_۲۷۲
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
انگار خوشبختی به من نیامده و همیشه باید یک مصیبتی در کمین باشه و آزارم بده.
امید و مهدیس هم همین مصیبت بودن که سرم نازل شدند.
مهدیس برای سنوگرافی به رشت رفت و وقتی برگشت گفت دکتر توی جفتش خون دیده و بهش استراحت مطلق داده.
بی بی هم پیشنهاد داد چون امید میره سر پرژه های عمرانی و گاهی شب ها خونه نمیاد مهدیس کاملا پیش ما بمونه و برای اینکه رابطه سگ و گربه ای ما دو تا خوب بشه من مسئول مراقبت از مهدیس بشم.
هر چقدرم اما و اگر آوردم قبول نکرد، خودش که ۷۵ ساله بود و مرضیه جون ۵۲ ساله توان مراقبت از مهدیس رو نداشتن برای همین من بیچاره رو جلو فرستادن.
بهونهشون هم این بود با این کار رابطه عروس و خواهر شوهر آینده بهبود پیدا میکنه و از طرفی ممکنه خودمم بعدا نیاز به کمک داشته باشم و مهدیس دستم رو بگیره.
نا گزیر مجبور به قبول شدم، هرچند خوب می دونستم این نقشهای از جانب مهدیس برای گرفتن انتقام از من و آزار دادنمه.
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.