طناز
#پارت_۳۲۲ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. - من اون خرگوش رو مدتها داشتمش تا اینکه مامان بخا
#پارت_۳۲۳
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
- تو فقط فکر خودت و انتقامت هستی، هیچ فکر غرور من رو کردی؟
میدونی الان خاله و دایی هام چه برخوردی با مادر بیچارم دارن؟
میدونی زن عمو سهیلا و عمه فخری چیا پشت سرم میگن؟
اشک از گوشه چشمم چکه میکنه.
مهدیار بی طاقته نفس عمیقی میکشد و دست طناز رو فشار میده: گریه نکن فسقلی من...
صدای زنگ موبایل میاد.
بابا محمده صدا این طرفم میاد: سلام پسر مرضیه گفت عقد رو عقب انداختی.
- آره بابا جون فراموش کردم زنگ بزنم ما تو راه تهرانیم.
حاجی سکته کرده میخواد طناز رو ببینه. نتونستم به خواسته طناز نه بگم.
- خوب کردی بابا جان دل عروسم رو نشکن، بذار پدربزرگش رو ببینه شاید کدورت ها برطرف که نه کمرنگ تر بشه حداقل مهناز خانم و بقیه تو مراسم عقد دخترشون باشن.
- عمه مرضیه چه طوره بابا؟
- بهش قضیه حاجی رو گفتم دل نگرانه احتمالا خودم میارمش تهران.
بی بی رو می برم خونه مهدیس بعد میام.
با قطع تماس منم که حسابی پلکم گرم شده بی توجه به مهدیار میخوابم و به ذهن پریشونم استراحت میدم.
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
🍂🍁🍂🍁🧡🍁🍂🍁🍂
برای دریافت رمان کامل #طناز💜
برای آخرین بار میتونید با پرداخت 40 هزار تومن به شماره کارت زیر و ارسال فیش واریزی به آیدی ادمین عضو کانال #وی_آی_پی #طناز🦋 بشید.
❌توجه داشته باشید که از هفته آینده هزینه وی آی پی افزایش خواهد داشت.❌
6219861935945401به نام خانم سهیلا صادقی (روی شماره کارت بزنید،کپی میشه) @s_majnoon 🍁 رمان در وی آی پی به پایان رسیده 🍁 🍂🍁🍂🍁🧡🍁🍂🍁🍂
.
نمیدانم از دلتنگی عاشق ترم
یا از عاشقی دلتنگ تر!
فقط میدانم در آغوش منی
بی آنکه باشی...
#عباس_معروفی
✨♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولـدِ جـانِ جـانـانِ حـــســیـن
مبارک🍃
دلم میخواهد
دلت طوری مرا بخواهد
که انگار
آخرین روز دنیاست ...
#حمیدرضا_عبداللهی
✨♥️
طناز
#پارت_۳۲۳ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. - تو فقط فکر خودت و انتقامت هستی، هیچ فکر غرور من
#پارت_۳۲۴
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
آقاجون توی بیمارستان خصوصی نزدیک عمارت بستری شده بود، سهیل آدرسش رو بهم داد.
با دیدن مامانم تو بخش با سرعت به سمتش پر کشیدم، خبر داشت برگشتم به بهونه ملاقات آقاجون برگشته بود.
عطر تنش رو بو میکشم، انگار تازه میفهمم چقدر دلتنگشم و نبودش چه بلایی سرم آورده.
- مامان جون طاها کجاست؟
- سپردمش به سهیلا.
- مامان سپهر که دیگه دنبال خون و خونریزی نیست؟
- نه دخترم فعلا رفته خواستگاری دختر سرهنگ حسینی از ترس پدرزنشم شده خطا نمیره.
مهدیار پشتم ایستاده مامان رو که میبینه جلو میاد و با مهربونی سلام میده.
مامان ولی با دلخوری جوابش رو میده: سلام از ماست.
- انگار ازم دلخورید مهناز خانم.
- خوب فهمیدی آقا مهدیار، نمیدونم گذشته رو یادت میاد یا نه؟ ولی من تا تونستم به حق فرشته و فرخنده خوبی کردم.
چه کتک هایی که به خاطر حمایت از فرشته نخوردم.
این بود جواب خوبی من به مادرت مهدیار؟
اینکه دخترم رو وسط عروسی رها کنی و بری؟ اینکه باز فریبش بدی و فراریش کنی؟
من نمیذاشتم حاجی عقد بین سپهر و طناز رو بخونه دختر خیره سرم عجله کرد و رفت.
سپس نگاهی به چشم های غمگین من میاندازه: ولی انگار این حرف ها دیره این چشم های غمگین پشتش پر حرفه، من چشم خونی دختر رو بلدم که، میفهمم عاشق شده، حداقل الان بهش خوبی کن و خیر برسون بهش.
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.