eitaa logo
طناز
8.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
184 ویدیو
0 فایل
تبلیغاتمون😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1759249087C4c9dc63f34
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
. اشتباه رو از هر جایی که ادامه ندی « بُردی »🕊 ‌ ‌💞🦋💫
طناز
#پارت_۳۴۱ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ عمو و مامان میرن دنبال بابا از اون طرف زن عمو با ا
‌_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ از مواجه با بابا وحشت داشتم، اگه قبولم نمی‌کرد چی؟ برای ظهر همه جمع شده بودیم. زن عمو سفره بزرگی پهن کرده بود. سارا و من هر دو دیس بزرگی برمی‌داریم و می‌بریم‌ سر سفره می‌ذاریم. زهره و سپهر کنار هم نشسته بودن، بنظر تو این مدت بهم علاقه مند شده بودن. سارا می‌خواد پیش من بشینه که عمو کاووس پدرش بهش می‌گه: سارا بیا پیش خودمون بشین. - آخه بابا جون طناز تنهاست. - همین که گفتم. سارا نگاهی شرمنده به من می‌کنه منم دستش رو می‌گیرم زیر لب می‌گم برو. سارا و پارسا کنار عمو و خاله می‌شینن، زهره هم امروز کلا نادیده گرفته بود منو. حدس می‌زدم کار سپهر باشه که مانع رابطه دوستی ما شده‌. سهیل که غریبی من رو می‌بینه کنارم می‌شینه و به چشم غره های زن عمو بها نمیده. با بغض تو گلوم کم کم از غذا می‌خورم جو خیلی سنگینه. _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ لطفا‌ برای دریافت رمان کامل 40هزارتومن واریز کرده و عکس فیش رو برای آیدی زیر ارسال کنید.
6219861935945401
به نام خانم صادقی @s_majnoon
. من حرف دلم را به زبان كه نه ميريزم داخل چشمهايم... با پلك زدنم تمام خواستنم را بخوان! 🌱🌸
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
طناز
#پارت_۳۴۲ ‌_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ از مواجه با بابا وحشت داشتم، اگه قبولم نمی‌کرد چی
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ عمو و مامانم رفته بودن دادگاه پی آزادی بابا و جای آقاجون و مرضیه جون حسابی دهن کجی می‌کرد. بعد نهار سریع برمی‌گردم واحد خودمون، اشک هام آروم میریزه من تصمیم داشتم برای خودم زندگی کنم نه دیگران چرا باهام مثل کسی که بیماری مسری داره رفتار می‌کنن؟ مهدیار چرا انقدر یهویی ازم سرد شد؟ یعنی اشتباه کردم بهش اعتماد کردم و دخترونگیم رو فداش کردم؟ چرا فکر می‌کردم اون تافته جدا بافته و از آسمون افتاده. انقدر گریه می‌کنم که نا بیدار موندن ندارم. با اومدن بابا همه چیز برام جهنم تر میشه، بابا و عمو میان خونه. از بالای تراس می‌بینمش، موهاش جوگندمی شده البته قبلا هم سفیدی داشت ولی رنگ می‌ذاشت. ریش هاش رو زده بود ولی آثار خستگی تو چهره‌ش مشهود بود. نگاهمون از همون جا بهم گره می‌خوره، حس می‌کنم تو نگاهش یک دنیا غم و حسرت خوابیده‌. خیلی حرف ها باهاش داشتم، اولینش درباره عمه فرشته و ادعای مهدیار بود. خیلی حرف ها راجع به مرگ عمه شنیده بودم و چیزی که از همه بیشتر آزارم می داد ادعای مهدیار بود. این پدر خمیده و خسته‌ی من نمی تونست قاتل باشه. اشک تو چشمم حلقه می‌زنه و با وجود تمام دلخوری هام با چشم های گریون می‌دوم به طرفش و هم دیگه رو در آغوش می‌گیریم. _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ لطفا‌ برای دریافت رمان کامل 40هزارتومن واریز کرده و عکس فیش رو برای آیدی زیر ارسال کنید.
6219861935945401
به نام خانم صادقی @s_majnoon
پارت جدیدمون❤️
🌱🤍 ‌
♥️🧷 ‌
«چون دوستت دارم راهی پیدا خواهم کرد تا نور زندگی تو باشم حتی اگر در تاریک‌ترین و دلگیر ترین حال خود باشم» ♥️✨
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
🤍🌱 ‌