eitaa logo
طناز
8.3هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
188 ویدیو
0 فایل
تبلیغاتمون😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1759249087C4c9dc63f34
مشاهده در ایتا
دانلود
طناز
#پارت_۳۶۴ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ بالاخره روزی که منتظرش بودم از راه می‌رسه و من توی
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ دوماه از عقدم گذشته بود و دلم میخواست هر چه زودتر عروسی کنیم. از اون روز زندگی من و مهدیار شکل خاصی به خودش گرفته بود. ما هر دو ر.ابطه خوب و سالمی داشتیم. دیگه درباره گذشته ها حرفی وسط نبود دیگه از مادرش نمی‌گفت اما چیزی که این وسط آزارم می داد دوری مهدیار ازم بود. انگار بعد اون اتفاقات دلش نمی‌خواست با من رو به رو بشه، یجورایی ازم فراری بود. با رسیدن به خونه از فکر خارج می‌شم. ماشین رو پارک می‌کنم و وارد آسانسور میشم، هنوز در آسانسور بسته نشده که یک آقایی وارد آسانسور میشه. توی آپارتمان ما نگهبان وجود نداره ولی سر خیابون یک اتاقک نگهبانی بود که فقط شبها نگهبان می‌اومد. یک مقدار از دیدن اون آقای کت و شلواری که عینک دودی زده بود و شبیه بادیگارد ها بود می‌ترسم و خودم رو جمع و جور می‌کنم. ما طبقه سوم ساکن بودیم همون طبقه از آسانسور میام پایین ولی اون آقا طبقه پنجم پیاده می‌شه.. _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ ‌
طناز
#پارت_۳۶۵ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ دوماه از عقدم گذشته بود و دلم میخواست هر چه زودتر
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ مهدیار مثل همیشه خونه نبود و رفته بود اداره. دیگه چیدمان آپارتمان تموم شده بود و شبا مهدیار بخاطر امنیت خونه اونجا می‌موند. منم تا غروب می‌موندم و بعد خوردن شام برمیگشتم خونه. شب قبل پیشنهاد داد بعد کنکور بیاد دنبالم ولی من درخواستش رو رد کردم و گفتم خودم با ماشین برمی‌گردم‌. در خونه رو قفل می‌کنم و میرم دوش می‌گیرم بعد دوش موهای بلندم رو آب می‌گیرم. خیلی دلم می‌خواست کوتاهشون کنم ولی دلم نمی‌اومد. چای می‌ذارم و میرم یک تاپ حلقه ای قرمز و شلوارک مشکی می‌پوشم‌. لباسای کثیفمم سریع آب گیری می‌کنم و می‌رم سمت تراس تا بندازمشون روی بند رجه. توی تراس می‌ایستم و مشغول پهن کردن لباسام که پایین خونه همون مرد رو می‌بینم. مطمئن بودم رفته طبقه پنجم ولی نیم ساعت نشده پایین آپارتمانه‌... نگاهمون بهم تلاقی پیدا می‌کنه سریع میام تو خونه باید به مهدیار می‌گفتم یک آدم مشکوک دیدم؟! نکنه توهم می‌زنم و هیچ اتفاقی نیافتاده؟! صدای کتری که بلند می‌شه میرم تو آشپزخونه‌، همزمان تلفن میره روی پیغامگیر و صدای زهره تو گوشی پخش میشه: سلام طناز جون خوبی؟ آقا مهدیار خوبه؟. ‌‌ ‌ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۶۶ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ مهدیار مثل همیشه خونه نبود و رفته بود اداره. دیگ
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ طناز آخر این هفته مراسم من و سپهره زنگ زدم جدا از خانواده عموت و شخصا دعوتت کنم. سریع گوشی رو برمی‌دارم و می‌گم ؛ _الو سلام زهره جون خوبی پس بالاخره عروسی رو راه انداختین؟ - آره عزیزم دیگه افتاد آخر هفته دائم عقب می‌افتاد گفتم دیگه هرچی باد آباد همین هفته همه چیز رو اوکی کردیم تا مراسم راه بیافته. - خوب کردید عزیزم منکه از ماه پیش لباس و همه چیزو انتخاب کرده بودم زن عمو که گفت افتادم دنبال خرید . - خوبه پس منتظرم. عروسی زهره و سپهر افتاده بود عید قربان مامان پيشنهاد داده بود عروسی من و مهدیارم بیافته عقد غدیر از الان استرس زیادی داشتم. گوشی رو که قطع می‌کنم. فکرم مشغول مراسم خودم میشه اگه دوباره بهم بخوره چی؟ اگر مهدیار نیاد چی؟ خاطره اون مراسم تلخ از ذهنم بیرون نمی‌رفت. صدای قدم های محکم از راه پله میاد و بعد صدای برخورد محکم دستی با در. ‌ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۶۷ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ طناز آخر این هفته مراسم من و سپهره زنگ زدم جدا از
‌ انقدر می‌ترسم که بی فکر شماره مهدیار رو می‌گیرم و در رو جواب نمی‌دم... - الو مهدیار میشه همین الان بیای خونه؟ مهدیار با شنیدن صدای من نگران می‌شه: چی شده عزیزم اتفاقی برات افتاده؟ چرا صدات می‌لرزه‌؟ - من خونه‌ام لطفا فقط بیا. - باشه باشه حتما میام نگران نباش. روی مبل می‌شینم و صدای تلوزیون رو میبرم بالا. خوشبختانه دیگه کسی به در نمی‌زنه و حدود نیم ساعت بعد صدای چرخش قفل میاد. با دیدن مهدیار پا تند می‌کنم به سمتش و خودم رو می‌اندازم تو آغ.وشش‌. مهدیار با تعجب منو نگاه می‌کنه: ـ خوبی طناز اتفاقی برات نیافتاده؟ - من خیلی ترسیدم. امروز یک ناشناس دیدم تو آسانسور، بعد رفتم دوش گرفتم وقتی رفتم تو تراس لباس بندازم توی خیابونم دیدمش. بعدم صدای در زدن پشت سر هم اومد‌‌. مهدیار به فکر فرو میره و بعد چند لحظه می‌گه: ـ ببینم با این تاپ و شلوارک رفتی تو تراس؟ - من چی می‌گم تو چی می‌گی؟ اصلا بی خیال نباید نگرانت می‌کردم. دست دور کمرم حلقه می‌کنه: یک لحظه غیرتی شدم حق داری الان وقت حاشیه نیست. ‌‌
طناز
#پارت_۳۶۸ #طناز ‌ انقدر می‌ترسم که بی فکر شماره مهدیار رو می‌گیرم و در رو جواب نمی‌دم... - الو مهد
- بنظرت من بی جهت نگران شدم؟ با هم روی مبل می‌شینیم: ـ نه خانم کوچولو حق داری بترسی میگم مدیر ساختمون دوربین ها رو چک کنه. نگاهمون بهم گره می‌خوره، چشم های مهدیار برق می‌زنه و من تپش قلب می‌گیرم ولی قبل اینکه هر اتفاقی بیافته مهدیار خودش رو عقب می‌کشه. نفس عمیقی می‌کشه و من حس می‌کنم صورتش یک حالت کلافگی داره: ـ طناز جان برو برام چایی بیار لطفا. یک مقدار از اینکه پسم زده دلگیر می‌شم اما ناخودآگاه فکرش که می‌افتم عضلاتم از ترس منقبض می‌شه و یک هراس مبهمی سراغم میاد. یاد اون دو باری که با خ‌.شونت و ک‌.ت.ک بهم نزدیک شد که می‌افتادم همه‌ی حس و حالم تخلیه می‌شد و جاش رو اضطراب‌ پر می‌کرد. در واقع تکلیف من با خودم هنوز روشن نشده بود، از یک طرف تشنه محبت و توجه مهدیار بودم، از یک طرف یک هراس مبهمی وجودم رو می‌گرفت. مطمئنم تجریه تلخ اتفاقات گذشته مون باعث این دوریه. هم مهدیار نمی‌خواست دوباره بهم ضربه بزنه و هم من از درد کشیدن و صدمه دیدن دوباره وحشت داشتم. برای مهدیار و خودم دو فنجون چایی می‌ریزم و میام تو هال. فرش ابریشم آبی فیروزه‌ایم هدیه مرضیه جون بود که با بوفه آبی طلایی وسط پذیرایی هارمونی داشت. فضای خونه‌م حالت کلاسیک و سنتی داشت از تابلو فرش های رو دیوار تا مبل های سلطنتی و سرویس فیروزه کاری شدم همه حالت سنتی داشت و من عاشق این سبک چیدمان بودم. دو تا اتاق خواب داشتیم که یکیش با تخت و کمد پر شده بود و یکیش هم حکم اتاق بچه رو داشت. ‌
طناز
#طناز #پارت_۳۶۹ - بنظرت من بی جهت نگران شدم؟ با هم روی مبل می‌شینیم: ـ نه خانم کوچولو حق داری ب
‌ - می‌خوای بری اداره؟ سرش رو تکیه می‌ده به کاناپه. ریش هاش بلند شده و موهاش رو مثل این چند وقته کوتاه کرده. انقدر سرش شلوغه که وقت نمی‌کنه موهاش رو بلند کنه، فکر منم نیست که دلم می‌خواد دست بکشم تو موهای لختش‌. - نه امروز زیاد سرم شلوغ نبود، انشالله فردا می‌رم قبلشم تو رو می‌برم خونه بابات می‌ذارم. - نمی‌خواد نمی‌ترسم اصلا. حوصله چشم ابرو اومدن های زن عمو و اخم و تخم های آقاجون رو ندارم. - تو دیگه زن منی غلط کرده هرکسی برات اخم و تَخم کنه. - کاش بابا حالا که برگشته راضی می‌شد از ویلای آقاجون می‌اومد بیرون بیست ساله زیر سایه آقاجون مونده. برای عوض کردن بحث می‌پرسه: - طناز راستی کنکور رو چی کار کردی حرف پیش اومد فراموش کردم بپرسم. چشم هام برقی از خوشحالی می‌زنه و با ذوق می‌گم: بشین برات سر جلسه چی شد. ‌
طناز
#طناز #پارت_۳۷۰ ‌ - می‌خوای بری اداره؟ سرش رو تکیه می‌ده به کاناپه. ریش هاش بلند شده و موهاش رو م
‌ با پیشنهاد مامان این چند روزی که مهدیار رفته بود رشت یک سر بزنه و بیاد افتادیم دنبال انتخاب لباس عروس و رزرو تالار. از بعد خبر عروسی زهره و سپهر مامان به صرافت افتاده بود عروسی ما رو هم هرچه زودتر راه بیاندازد. همیشه خرید و مهمونی هام همراه هدیه بود. ولی بعد اینکه ذات واقعی خودش رو نشون داد و با سهیل اون کار رو کرد دیگه خوشم نمی‌اومد باهاش دوستی داشته باشم. همراه مامان برای انتخاب لباس برای عروسی زهره و عروسی خودم می‌ریم بیرون. اول چند مدل پیراهن برای عروسی زهره و مانتو مجلسی و..‌. می‌خریم. طاها رو تو کالسکه می‌ذاریم و با هم می‌ریم سمت یکی از پاساژ های نزدیک خونه. - اول بریم مزون پروانه دوستم اگه لباس مناسب نداشت می‌ریم جاهای دیگه. لبخندی می‌زنم و می‌گم: حله. - طناز تو و مهدیار اصلا دیگه با هم بحثی نکردید؟ - تو بگو من اصلا مهدیاری می‌بینم؟ یا تو ماموریته یا اداره. ‌
طناز
#طناز #پارت_۳۷۱ ‌ با پیشنهاد مامان این چند روزی که مهدیار رفته بود رشت یک سر بزنه و بیاد افتادیم د
مزون دوست مامان از همه لحاظ عالیه ولی من چون دوست ندارم با همون دیدن اول انتخاب کنم از مامان می‌خوام کمی تو مزون های دیگه گشت بزنیم و اگه مدل بخصوصی پیدا نکردم دوباره برگردم پیش پروانه خانم‌... - طناز به خدا تو عوض نشدی همون لجبازی که بودی هستی. - مگه قرار بود عوض بشم. - گفتم شاید مهدیار عوضت کنه‌. - مامان خانم آدم ها نباید برای عوض کردن هم دیگه بعد ازدواج تلاش کنن بلکه باید تفاوت های هم دیگه رو بپذیرش. لبخندی مهربون می‌زنه و نوک بینیم رو می‌گیره: خیلی خب خانم روانشناس. با هم به چند مزون دیگه می‌ریم. حس می‌کنم دائم یک نفر در تعقیب ماست... - مامان انگار کسی دنبالمونه. برمی گردم عقب همون مرد کت شلواری جلوی خونه است. حالا که مامان کنارمه جرعت بیشتری به خرج می‌دم و دقیق نگاهش می‌کنم. با هم چشم تو چشم می‌شیم. اون با حالت خاصی نگاهم می‌کنه‌، انگار حرف هایی برای گفتن داره. - اتفاقی افتاده طناز؟ - نه بیا بریم.
طناز
#طناز #پارت_۳۷۲ مزون دوست مامان از همه لحاظ عالیه ولی من چون دوست ندارم با همون دیدن اول انتخاب کن
‌ با دیدن اون آقا دل و دماغم به کل میره‌، برمی‌گردم پیش پروانه خانم و خیلی سر سری یک لباس رو انتخاب می‌کنم یک پیراهن ساده سفید با پارچه ای شاین دار که روی دامن پر از پروانه های ریزه و تو قسمت سینه‌ش سنگ دوزی های خیلی ظریفی شده. مامان غر می‌زنه، که چرا از اول همین مدل لباس رو انتخاب نکردم و انقدر راه بردمش. دیدن اون مرد و تلفن مشکوکی که چند وقت پیش بهم شده بود رو کنار هم مثل قطعات پازل که بچینم حس می‌کنم همه‌ی اینا بهم ارتباط داره و کسی قصد دیدن و یا ترسوندن من رو داره. - طناز مهدیار فردا می‌گرده؟ - آره مامان بریم دیگه طاها هم خسته است. - این شوهر تو کردی شبیه ستاره سهیله هیچ وقت نیست. می‌خوام براش کت و شلوار و ساعت بخرم. - همون بهتر وگرنه الان طاها کوچولوی من یک خواهر زاده داشت. - وای فکر کن طناز من تو ۳۸ سالگی بشم مامان بزرگ. - خدا نکنه من کلی آرزو ها دارم بابا. تازه از زیر فشار های آقاجون و بابا خلاص شدم. میخوام برم دانشگاه و پزشک بشم. دلم نمی‌خواد به این زودی اسیر بشم مامان من فقط ۱۹ سالمه. - من بهت حق میدم دخترم ولی صحبت درباره بچه و درس و ادامه تحصیل بین تو و شوهرته. مهدیارم باید راضی باشه. - مهدیار هیچ وقت نیست فعلا خودش رو درگیر پرونده منصور مالک کرده. من مهدیار رو خیلی دوست دارم، ولی هدف مون و رویا هامون با هم یکی نیست. اون فقط دنبال انتقام و گرفتن مالکه و اصلا ذوق و شوق ازدواجمون رو نداره. - دخترم بزرگ شده و صلاحش رو خوب می‌دونه. ‌
طناز
#طناز #پارت_۳۷۳ ‌ با دیدن اون آقا دل و دماغم به کل میره‌، برمی‌گردم پیش پروانه خانم و خیلی سر سری
‌ مهدیار تا بعد از ظهر روز عروسی سپهر اداره بود و من می دونستم دلش راضی به شرکت تو عروسی نیست و اگه بخاطر ارتباط دوستی با پدر عروس نبود تو مراسم شرکت نمی کرد. امیدوار بودم سپهر و سهیل خوشبخت بشن مخصوصا سهیل که برام از برادر عزیز تر بود. برای هزارمین بار شماره مهدیار رو می‌گیرم و او در دسترس نیست‌. مامان پیامک می‌ده: پس کجایی ساعت ۸ شب شدا. با حرص طول و عرض خونه رو پیش میرم. دلم نمی‌خواد تنها برم مراسم و شاهد پوزخند های زن عمو و سپهر باشم ولی از طرفی مهدیار دیر کرده. با پیچیدن صدای نحسی که خاموشی گوشی رو اعلام می‌کنه دیگه نگران میشم. شماره هیچ کدوم از دوست و هم کار های مهدیارم ندارم که باهاشون تماس بگیرم. - الو طناز سهیلم چرا نمیاید‌. انگار وجود سهیل برام یک نعمته با چشم های گریون می‌گم: - سهیل مهدیار هنوز سر کاره. - ای بابا شاید نتونه تا آخر شب بیاد،بیام دنبالت؟ - آره بیا من بخاطر زهره باید حتما تو عروسی باشم. صدای بم و بغض دارش به قلبم چنگ می‌زنه: - باشه اومدم. ‌
طناز
#طناز #پارت_۳۷۴ ‌ مهدیار تا بعد از ظهر روز عروسی سپهر اداره بود و من می دونستم دلش راضی به شرکت ت
‌ بعد حدود یک ربع ساعت سهیل می‌رسه و من سوار ماشینش میشم. امیدوار بودم تو عروسی بتونم از طریق پدر زهره که همکار مهدیار نشونی ازش پیدا کنم. چقدر بی فکر بودم که تا حالا هیچ وقت ازش شماره هیچ کدوم از همکار هاشو نگرفتم یا هیچ وقت درباره کارش و خطراتش کنجکاوی نکردم. سهیل یک کت و شلوار مشکی پوشیده با کروات سرمه‌ای و چیزی از داماد ها کم نداره‌. - سهیل حالت خوبه؟ - آره هدیه رو فرستادم رفت چرا بد باشم. با بهت پلک می‌زنم: هدیه رو کجا فرستادی چه طور؟ - اون چیزی که می‌خواست رو بهش دادم اونم دهنش رو بسته نگه داشت. با بهت می‌گم: بهش پول دادی؟ سر تکون می‌ده و سیگار روشن می‌کنه. - سهیل می خوای با هم نریم عروسی؟ اگه سختته؟ - بالاخره که چی تو عروسی نبینمش تو خونه می‌بینم. دلم از این می‌سوزه که بخاطر اینکه از خودم مطمئن نبودم پا عقب کشیدم و اجازه دادم سپهر که از من کفتار صفت تره بیاد جلو. دستی دستی دختر مردم رو بیچاره کردم. فضای بینمون خیلی سنگینه و یک جرقه میخواد برای شکستن بغض مون. ‌
طناز
#طناز #پارت_۳۷۵ ‌ بعد حدود یک ربع ساعت سهیل می‌رسه و من سوار ماشینش میشم. امیدوار بودم تو عروسی ب
با هم می رسیم مراسم عروسی. عروسی تو باغ خانوادگی زهره برگزار شده. یک آقای کت و شلواری خیلی جدی جلوی در ایستاده. - مراسم مختلطه؟ سهیلم تعجب می‌کنه: نمی دونم گمونم از آقاجون و خانواده زهره بعیده. مراسم مختلط بود برای همین همه اقوام عروس با مانتو های مجلسی و حجاب کامل تو عروسی حاضر بودن. از دور زهره رو می‌بینم که توی لباس عروس با حجابش چقدر زیبا شده. یک لباس آستین بلند که حتی قسمت گردنش هم پوشش داره. یک توربان مروارید دوزی شده هم روی موهاش رو پوشونده. سهیل با دیدن زهره و سپهر دستش رو مشت می‌کنه و با خشم می‌غره: تو برو جلو تبریک بگو منم میرم پیش بابا اینا. با رفتن سهیل می‌رم سمت زهره و سپهر... سپهر با دیدن من پوزخند معناداری می‌زنه و می‌پرسه: آقا مهدیارت نیست؟ نفس عمیقی می‌کشم تا خشمم رو پنهان کنم. - شوهر من پلیسه و شغلش ساعت و مکان و زمان نمی‌شناسه.