طناز
#طناز #پارت_۳۸۹ - تو جوش دختر مردم رو می خوردی نباید بی خیالش می شدی، حالا این حرف ها گذشته. -
#طناز
#پارت_۳۹۰
با ورود به مراسم متوجه میشم فقط زهره مهمون عمو نیست و زهرا و ستاره خواهرش وسبحان هم حضور دارن.
رفتار سپهر با زهره واقعا خوبه و داره من رو به این باور میرسونه که سپهر فقط دنبال ازدواج بوده و کینه و کدورتی پشت رفتارش نیست.
زهره یک پیراهن بلند آبی اسمونی پوشیده و روسریش رو لبنانی بسته.
و من یک پیراهن چهارخونه مردونه با شلوار لی.
کنار سهیل مینشینم و علارغم چشم ابرو های مامان کمک کسی نمیکنم.
موقعیت مناسبی بود با سبحان صحبت کنم.
نمیدونستم مهدیار داره چی کار میکنه و ممکنه خودشو تا کجا به کام خطر بکشه؟
سبحان با دیدنم توجه نشون میده:
سلام طناز خانم از مهدیار چه خبر؟
- صبح زود رفته اداره تا الان.
اخم های سبحان در هم فرو میره.
سبحان نامزد خواهر بزرگ زهره یعنی ستاره است، خواهر دومش زهرا هم ازدواج کرده بود اما رابطه خوبی با شوهرش نداشت و گویا در شرف طلاق بود.
پدرشون هم سرهنگ حسینی مرد جدی و جا افتاده ای بود.
سبحان برای آوردن موبایلش از ماشین مهمونی رو ترک میکنه.
منم موقعیت رو مناسب میدونم و سریع دنبالش میرم.
- آقا سبحان میشه با هم حرف بزنیم؟
طناز
#طناز #پارت_۳۹۰ با ورود به مراسم متوجه میشم فقط زهره مهمون عمو نیست و زهرا و ستاره خواهرش وسبح
#طناز
#پارت_۳۹۱
- آقا سبحان میشه با هم حرف بزنیم؟
می ایسته و میگه: بفرمایید.
- اون شب تو عروسی گفتی مهدیار خودشو درگیر پرونده خطرناکی کرده.
میپره وسط حرفم:
_ من نباید اسرار کاری رو لو بدم.
چشم هامو با کلافگی میبندم و میگم:
_ میدونم میدونم فقط میخوام مطمئن بشم مهدیار کار خطرناکی نکنه.
- ببین مسئله اینکه مهدیار بخاطر ارتباط خونی با منصور خان از پرونده دستگیری اون کنار گذاشته شده ولی انگار نمیخواد باور کنه و خودشو غرق کارش کرده.
بدون اینکه حرف بیشتری بزنه از کنار من رد میشه.
شماره مهدیار رو چند بار میگیرم اما هر بار که زنگ میزنم جواب نمیده...
حس بدی دارم انگار یک چیزی داره زندگی مون رو تحت تاثیر قرار میده و یا شاید خراب میکنه.
با شنیدن صدای سهیل از فکر در میام.
- اتفاقی افتاده طناز؟
- مهدیار از وقتی ازدواج کردیم درگیر کارشه همش درگیرش بوده اصلا توجهی به من و زندگی مون نداره.
کل زندگیش شده انتقام از کسی که مادرش رو کشته یک مدت من و بابا یک مدت منصور میران...
طناز
#طناز #پارت_۳۹۱ - آقا سبحان میشه با هم حرف بزنیم؟ می ایسته و میگه: بفرمایید. - اون شب تو عروس
#طناز
#پارت_۳۹۲
مهدیار اون شب خیلی دیر اومد و تو مهمونی هم شرکت نکرد .
شک داشتم تو عروسی خودمون هم حاضر باشه.
دیگه کم کم از رفتار های سردش داشتم به ستوه می اومدم.
دل خوش بودم بعد از اون اتفاقات زندگی گرمی انتظارم رو بکشه اما همش کار کار کار بود.
انگار از اون مهدیاری که تو جنگل ب.غلم کرد و اعتراف کرد عاشقمه یک رد و خیالی باقی مونده.
با دیدن من که روی صندلی آشپزخونه نشستم و دارم چای می خورم لبخندی خسته میزنه و میگه: برای منم چای هست؟
با اکراه براش چایی می ریزم، مقابلش می نشینم.
به صورتش که خیره میشم جز خستگی و شکستگی هیچی نمی بینم.
موهاش بلند و نا منظم شده و ته ریشش در اومده چشم هاش از خستگی فروغ نداره و حالش بنظر اصلا خوب نمیاد.
- مهدیار میشه بهم بگی داری با خودت چی کار میکنی؟
مهدیار با کلافگی پلک میزنه و دستش رو میذاره روی صورتش: یک پرونده ای تو اداره است که خیلی پیچ خورده .
#طناز
#پارت_۳۹۴
.
- به عموت مربوطه؟
سرش رو تکون: طناز خواهش میکنم صبر کن بذار من هم...
از کوره در میرم با خشم میایستم:
_تو فقط سر عذاب وجدانت با من ازدواج کردی.اصلا با من مشورت نمیکنی و نمیگی چه اتفاقاتی داره برات میافته چرا هر روز تا دیر وقت ادارهای ؟ اونا کی بودن با تعقیب من تو رو تهدید میکنن؟
مهدیار بازو هام رو میگیره تو دستش:
_هیس عزیزم آروم باش.
- آروم نیستم مهدیار چون تو باهام صادق نیستی!.
ما قراره چند روز دیگه عروسی بگیریم و من حتی نگرانم تو دوباره تو عروسی قالم بذاری.
- من فقط سعی دارم ازت محافظت کنم.
- اون سمیرا کیه که باهاش چت میکنی؟ ارتباط این تهدید ها با منصور خان چیه؟
برای چی اون مرد غریبه میگفت به وقتش منصور خان میاد دیدن من؟
چشم های مهدیار متعجب میشه!
- داری از چی حرف میزنی اون مرد باهات حرف زده؟
- پس این تعقیب و گریز ها بهم مربوطه درسته؟
طناز
#طناز #پارت_۳۹۴ . - به عموت مربوطه؟ سرش رو تکون: طناز خواهش میکنم صبر کن بذار من هم... از کوره
#طناز
#پارت_۳۹۵
- طناز همه چیز بر میگرده به اون روزی که پدر بزرگت حاجی به من گفت پسر پدرم نیستم.
خیلی بهم ریختم و داغون شدم، میدونستم حاجی بدون علت این تهمت سنگین رو به کسی نمیزنه.
رفتم سراغ پدرم بابا محمد و یقهش رو گرفتم و گفتم حقیقت رو بگو.
بگو چی پشت ماجرای تو و مامان فرشته بوده؟
بابا محمد به حرف اومد و گفت که خیلی قبل تر اینکه با هم فرار کنن مامان فرشته به زور و اجبار نامزد منصور خان میشه.
منصور که پی به علاقه مامان فرشته و بابا محمد میبره عصبانی میشه و توهمون دوران محرمیت مامان رو باردار میکنه.
مشت محکم مهدیار روی میز منو از اعماق خاطرات تلخ گذشته بیرون میکشه.
یعنی منصور خان پدر واقعی مهدیاره؟ پس آقاجون دروغ نمیگفته!.
_بابا و مامان فرشته فرار میکنن رشت و من به دنیا میام، بعد تولد منم عقد میکنن و به اسم بابا محمد برای من شناسنامه میگیرن.
بعدم اتفاقات دیگه ای که از زبون خاله فرخنده و عمه شنیدی پیش میاد.
- خب ربط اینا به دیر اومدن های تو چیه مهدیار؟
تو یک بار این بحران رو پشت سر گذاشتی چرا هنوز بهش فکر میکنی؟
مهدیار سکوت طولانی میکنه، صورتش پریشون و انگار یک کوه روی دوشش داره.
- منصور خان بعد مرگ پدر بزرگم اداره فرش فروشی پدر بزرگم رو به عهده میگیره.
طناز
#طناز #پارت_۳۹۵ - طناز همه چیز بر میگرده به اون روزی که پدر بزرگت حاجی به من گفت پسر پدرم نیستم
#طناز
#پارت_۳۹۶
...اما ورشکست میشه و رو به قاچاق عتیقه میاره.
مرگش رو جعل میکنه و با اسم منصور مالکی دوباره برمی گرده به تجارت فرش و عتیقه.
الان پلیس مدتهاست دنبالشه، یک مدت به پدر تو مشکوک بودیم، بعد تونستیم مدرک ازش پیدا کنیم اما باز کافی نبود.
سرهنگ از من خیلی عصبانیه و از وقتی متوجه شده منصور مالک عموی منه در ظاهر، منو از پرونده کنار گذاشته.
اما من هر کاری میکنم تابتونم برگردم به اون پرونده.
- مهدیار سمیرا کیه؟!
- نباید به موبایلم دست میزدی.
- تو هم نباید از من پنهان کاری کنی.
- اسرار شغلی من خیلی مهمه،پنهان کاری برای یک پلیس معنایی نداره.
- یعنی سمیرا هم مربوط به همین کار هاس؟
دستم رو بین پنجه های مردونهاش قرار میده و میگه:
_سمیرا یجورایی خواهرمه طناز...
طناز
#طناز #پارت_۳۹۶ ...اما ورشکست میشه و رو به قاچاق عتیقه میاره. مرگش رو جعل میکنه و با اسم منصور
#طناز
#پارت_۳۹۷
فردای اون روزی که درباره سمیرا فهمیدم هست.
کل شب رو بهش فکر کردم و طاقت نیاوردم و رفتم خونه تا با خود مهدیار حرف بزنم.
نهار درست کردم ولی مهدیار نیومد و تا عصر ساعت ۳.۳۰ دقیقه اداره بود.
وقتی هم اومد، خستگی رو بهونه کرد و رفت تو اتاق تا چرت بزنه.
صدای پیامک روی موبایلش توجهم رو جلب میکنه.
پاورچین پاورچین میرم سراغ موبایلش یک پیامک از طرف سمیرا بود.
رمز موبایلش رو از قبل داشتم، سریع وارد میکنم.
با دیدن متن پیام دست و پام رو گم میکنم.
سمیرا نوشته بود: رو پیشنهادم خوب فکر کن مهدیار یک طرف آینده رویایی و میلیاردها دلاره یک طرفم زندگی بدبختانه ای که داشتی.
از کل دنیا دو تا آپارتمان فسقلی سرمایه داری، به حرف هام خوب فکر کن پسر خوب.
دست و پام می لرزه، یعنی سمیرا چه پیشنهادی برای مهدیار داره؟
اصلا این دختره از کجا اومده؟
تازه یادم میافته صفحه پیامک رو باز کردم و مهدیار متوجه میشه به گوشیش دست زدم.
با نگرانی گوشی رو بر میدارم و پاورچین پاورچین سمت اتاق خوابمون میرم.
همین که لای در رو به آرومی باز میکنم سینه به سینه مهدیار میشم.
با اون ظاهر خواب آلود و موهای آشفته دست به سینه ایستاده.
طناز
#طناز #پارت_۳۹۷ فردای اون روزی که درباره سمیرا فهمیدم هست. کل شب رو بهش فکر کردم و طاقت نیاوردم و
#پارت_۳۹۸
موبایلش رو پشت سرم پنهان میکنم:
_چرا نخوابیدی؟
- بدون تو نمیخوابم، اون چیه پشتت؟
لبخندی دستپاچه میزنم:
_هیچی نیست.
مهدیار تای ابروش رو بالا میندازه و خم میشه جلو:
_خانم کوچولو،من یک افسر پلیسم، یاد گرفتم به همه چیز خوب دقت کنم.
رنگ پریده و ظاهر ترسیدت نشون میده باز رفتی سراغ موبایل من.
موبایل رو میذارم تو دستش و میگم:
_ خیلی خب جناب شرلوک هلمز اینم موبایلت.
- فضول خنگ.
اخم هام در هم فرو میره:
_ مراقب حرف زدنت باش کارگاه گجت، ببینم منظور سمیرا چیه؟!
پیامکش رو میخونه، نگاهش جدی سرد میشه: هیچی بگیر بخواب.
- ببینم قصد داری باهاش معامله کنی؟ با مهدی خان قات....
با صدای محکم و جدی و حالتی هشدار گونه میگه:
_نمیخوام دیگه درباره اون موضوع حرفی بشنوم بیا بریم بخوابیم.
بازوم رو میگیره و من رو تقریبا هل میده روی تخت.
حرکتش خشونت نداره فقط خیلی تنده، میخوام اعتراضی کنم که میگه: هیس عزیزم بخوابیم غروب باید ببرمت خونه باغ.
طناز
#طناز #پارت_۳۹۷ فردای اون روزی که درباره سمیرا فهمیدم هست. کل شب رو بهش فکر کردم و طاقت نیاوردم و
#طناز
#پارت_۳۹۹
غروب بدون اینکه حرفی بهم بزنه میره اداره، میدونستم پلیسه و حق نداره اسرار کاریش رو فاش کنه، ولی این وسط فقط اسرار کاری نبود که پنهان میکرد مسائل شخصی زندگی مون هم گره خورده بود به این مسئله و متاسفانه شخصیت مهدیار جوری بود که کمتر درباره مسائل و دغدغه هاش با من حرف میزد.
برای عوض شدن حال و هوام کمی پیاده قدم میزنم و بعد به خونه باغ میرم.
همین که وارد حیاط میشم سهیل رو میبینم.
-من همیشه باید تو رو ببینم...
دست به پهلو میایسته و تای ابروش رو بالا میده: نه اینکه منم مشتاق دیدارم.
-داشتی جایی میرفتی؟
- میرم بیرون دور بزنم، سپهر و زهره اینجا لنگر انداختن حوصله چشم و ابرو اومدن های آقای دکتر رو ندارم.
- میخوای با هم بریم بیرون. منم از خونه فرار کردم تنها بودم.
سهیل همینجوری که داره در ماشین رو باز میکنه زیر لب زمزمه وار میگه:
_ تو که همیشه تنهایی.
دیگه به مامان اطلاع نمیدم داریم میریم بیرون.
با هم سوار ماشین میشیم و میریم سمت جاده.
طناز
#طناز #پارت_۳۹۹ غروب بدون اینکه حرفی بهم بزنه میره اداره، میدونستم پلیسه و حق نداره اسرار کاریش
#طناز
#پارت_۴۰۰
ته دلم از اینکه با سهیل برم بیرون اونم بدون اطلاع مهدیار یا مامان و بابا احساس گناه دارم.
اما اونا خودشون منو فراموش کردن، مامان و بابا فقط و فقط به طاها اهمیت میدن و مهدیار هم فقط به فکر کارشه.
با سهیل رفتیم دربند، جای سوزن انداختن نبود.
- خوب شد منو سر راهت دیدی ها نجاتت دادم.
- تو هم شانس اوردی وگرنه تنهایی میاومدی گردش.
سهیل همینطور که لبخند روی لبشه عمیق نگاهم میکنه، اما به یک باره لبخندش خشک میشه و پشت میکنه بهم.
- می میرم سفارش بدم، تو هم یه زنگ بزن مهدیار بگو اینجایی.
ازم فاصله میگیره، شونه ای بالا میندازم و یه پیامک به مهدیار میزنم که با سهیل بیرونم.
با دیدن اینکه جوابی نمیده، بی اختیار بغض و لبخند رو لبم میشینه.
الان اون بود که به جای سهیل باید همراهم میاومد، اما اون هیچ وقت نبود و همیشه به نحوی ازم فاصله میگرفت.
طناز
#طناز #پارت_۴۰۰ ته دلم از اینکه با سهیل برم بیرون اونم بدون اطلاع مهدیار یا مامان و بابا احساس گ
#طناز
#پارت_۴۰۱
سهیل چای و آجیل و قلیون سفارش میده و کنارم روی تخت مینشینه.
- ببینم تو که با دختر مختری قرار نداشتی من تنهایی بپرم وسطش؟
پوزخند میزنه و میگه:
_مگه ما با هم از این حرفا داریم؟ دختر مخترم بود میاوردمش اینجا.
- آقاجون هنوز بهت اون پولی که میخواستی کار باهاش راه بندازی رو نداده؟
سهیل بی تفاوت سرش رو بالار میاندازه:
_نچ میگه تا زن نگیری خبری از پول نیست.
میگم طناز تو چی کار با مهدیار کردی فراری شده از دستت؟
می دونم به شوخی میگه ولی من دلم میگیره از حرفش:
_ من چی کارش کردم؟ اون اصلا از روز اول عقدمون تا الان برام یک روزم وقت نذاشته، همش میگه پرونده پرونده دیگه خستهام کرده سهیل.
اصلا مطمئن نیستم برای عروسی خودمون بیاد نه میپرسه چی خریدی کجا رفتی فقط میگه پول خواستی بگو.
اشک تو چشم هام مینشینه؛ با بغض میگم: همیشه از بچگی بهم توجه داشت، یا با دشمنی یا با دوستی.
اون روز که تو چاله افتاده بودم و کمکم کرد بیام بیرون بعد بهم اعتراف کرد عاشقمه انگار دنیا رو بهم دادن.
طناز
#طناز #پارت_۴۰۱ سهیل چای و آجیل و قلیون سفارش میده و کنارم روی تخت مینشینه. - ببینم تو که با د
#طناز
#پارت_۴۰۲
اما الان هر چقدر میگذره دارم پی به این میبرم عشقش و همهی ادعاهاش دروغ بوده.
سهیل مثل همیشه با دیدن اشک های من از اون حالت شوخش بیرون میاد و جدی میشه:
ـ اون روز که بهت گفتم باهاش فرار کن چون فکر می کردم برات بهترینه.
ولی وقتی فهمیدم به جای مراقبت ازت خودش باعث آسیب بهت شده خیلی زود فهمیدم دربارهش اشتباه میکردم.
حالا هم اینجوری زانوی غم بغل نگیر، طنازی که من میشناختم انقدر منفعل و ضعیف نبود.
اگه میبینی نمیتونی تحملش کنی ازش جدا شو خودم قول میدم کمکت کنم.
- بعدش چی کار کنم برم خونه آقاجون برم عمارت؟
- میتونی با مهریهت آپارتمان رو ازش بگیری و اونجا زندگی کنی.
برای خرج و مخارج و کارم خودم کمکت میکنم.
هیچ وقت بخاطر اجبار با مردی که برات ارزش قائل نیست زندگی نکن طناز.
درسته آقاجون در ظاهر باهات همیشه سر لج بود، اما در نهایت اونم تو رو که نوه عزیز دردونهش هستی رها نمیکنه.
خوب فکر کن ببین میتونی زندگیت رو نجات بدی و زندش کنی، اما اگر خودش نمیخواد زنده بشه و مرده پس ازش بگذر.