eitaa logo
طناز
8.1هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
191 ویدیو
0 فایل
تبلیغاتمون😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1759249087C4c9dc63f34
مشاهده در ایتا
دانلود
طناز
#طناز #پارت_۳۸۳ ‌ انگار عقلم تازه برگشته سر جای خودش. ساعت یازده شبه و مهدیار هنوز نیاومده، با حال
‌ دستم رو می‌گیره و با خودش به سمت اتاق می‌بره. لباسش خاکی و خستگی از سر و صورتش می‌باره: _خیلی خستم طناز.میرم دوش بگیرم برام لباسام رو آماده می‌کنی؟ سرم رو تکون میدم: _ آره. با همون لباسا می‌بره تو حموم و من براش یک دست تیشرت مشکی و شلوار گرم کن آماده می‌ذارم. صدام می‌کنه تا حوله‌ش رو براش ببرم اما جلوی در حموم مچ دستم رو می گیره و من رو بی مقدمه می‌کشه داخل. - وای مهدیار چی کار می‌کنی! لباسام خیس آب میشن. - امشب مهربون شدی. موهای خیسم رو بهم می‌ریزه: _منتظر یک حرکت از سمت تو بودم. طناز من خیلی خراب کاری کردم می ترسیدم بازم خراب کنم. - منم می‌ترسیدم باز اعتماد کنم و دیوارش فرو بریزه. دستم رو می‌گیره و جدی زل می زنه تو چشم هام: _مطمئن باش دیگه اشتباهات گذشته رو تکرار نمی کنم. دستم رو تو دستش میذارم و نگاهی طولانی بهش می اندازم: _ بهت اعتماد می کنم. ‌
طناز
#طناز #پارت_۳۸۴ ‌ دستم رو می‌گیره و با خودش به سمت اتاق می‌بره. لباسش خاکی و خستگی از سر و صورتش
‌ مهدیار چای ساز رو روشن می کنه و من از داخل یخچال کیک یزدی هایی که دیروز خریده بودم رو میارم. - مهدیار تو الان تو ماموریتی؟ همین طور که چایی ها رو می‌ریزه می‌گه: چطور؟ - آخه سبحان می‌گفت بخاطر یک ماموریته که هنوز تهرانی! سکوت می‌کنه. - نمی‌خوای جوابم رو بدی؟ - برام راحت نیست درباره ماموریت هام حرف بزنم. ببینم تو دوست داری برای زندگی رشت باشیم یا تهران؟ مقابل هم می‌نشینیم: _خب من رشت رو دوست دارم اما تهران رو ترجیح می دم پایتخته. فعلا چون قراره برم دانشگاه اینجا. - اما من دوست دارم همه مشکلاتی که مثل کوه روی دوشمه رو بذارم زمین و برگردم رشت. برم پیش بی بی و بابا محمد، برم تو زمین کشاورزی مون تو دریا روی لنج. - همه‌ی اینایی که گفتی زیبا هستن اما زندگی یعنی پیشرفت یعنی رفتن سمت بهترین ها نه سمت گذشته. - وقتی گذشته از آینده و حال زیبا تره چرا نرم سمت؟ دستم رو دور ماگ حلقه می‌کنم و به بخار چای خیره می‌شم: مهدیار چیزی اذییت می‌کنه؟
طناز
#طناز #پارت_۳۸۵ ‌ مهدیار چای ساز رو روشن می کنه و من از داخل یخچال کیک یزدی هایی که دیروز خریده بو
‌ - حرف های حاجی رو که کنار خاطرات بابا محمد می رسم، حقیقت تلخ جلوی روم عریان میشه. می‌خوام خودم با همین دستم منصور مالک رو بگیرم و به سزای عملش برسونم. اما می‌ترسم طناز از اینکه اون حرف های پدربزرگت حقیقت باشه. از اینکه پاکی مامان فرشته زیر سوال بره. از خیلی چیز ها می‌ترسم طناز. - مهدیار تو درست بهم نمیگی آقاجون چی گفت و اون شب بینتون چی گذشته؟ مهدیار از خشم سرخ میشه انگار تحت تاثیر حرف های آقاجون قرار گرفته دوباره. دستش رو مشت می‌کنه و میگه: _پدربزرگت می‌گفت من من... سکوت می‌کنه و با دندون های چفت شده می‌گه: _می‌گفت من پسر منصورخان هستم. ناباور پلک می‌زنم مهدیار به طرف تراس میره و من روی صندلی آشپزخونه وا می‌رم کاش اون شب می دونستم زندگی برام چه خواب هایی دیده. مهدیار صبح زود به اداره رفت اما قبل رفتن برام میز صبحانه چیده بود و روی یک برگه نوشته بود شب کشیک دارم بهتره بری خونه مامانت تا تنها نمونی. مهدیار عادت به سحر خیزی داشت از قدیم اینطور بود. ‌
طناز
#طناز #پارت_۳۸۶ ‌ - حرف های حاجی رو که کنار خاطرات بابا محمد می رسم، حقیقت تلخ جلوی روم عریان میشه
‌ ‌ بعد خوردن صبحونه با مامان تماس می‌گیرم و بهش می‌گم دارم میام خونه باغ پیشش. مامانم در جوابم می‌گه: _امروز می‌خوام زهره و سپهر رو پاگشا کنم بنظرت خوبه؟ - آره با اینکه چشم دیدن سپهر رو ندارم دلم می‌خواد زهره رو ببینم. مامان یک سری لیست میده برای خرید قبل اومدنم بخرم. قبل اینکه آماده بشم میرم سر بالکن تا پیراهنم رو بردارم که اون مرد رو دوباره پایین خونه می‌بینم. نمی‌دونستم باید به مهدیار حرفی می‌زدم یا نه ولی دیگه ته دلم اون ترس اول نبود چرا که مطمئن بودم اون مرد قرار نیست بلایی سرم بیاره. شاید از طرف یکی مامور بود تعقیبم کنه یا می‌خواست علیه مهدیار مدرکی جور کنه. یک تیپ ساده مشکی میزنم و میرم طبقه پایین. به خودم جرئت میدم و میرم سراغ ماشین شاسی بلندی که مرد داخلش نشسته: _سلام . مرد با تعجب شیشه ماشین رو پایین میده، حتما انتظار این شجاعت یا شایدم حماقت رو از طرف من نداشته. - میشه بدونم از جون من چی می‌خواید؟ ‌
طناز
#طناز #پارت_۳۸۷ ‌ ‌ بعد خوردن صبحونه با مامان تماس می‌گیرم و بهش می‌گم دارم میام خونه باغ پیشش. م
‌ نگاه متعجب مرد خیلی زود جای خودش رو به سردی قبل می‌ده و با جدیت می‌گه: _ آقا ازم خواسته مراقبت باشم. انتظار نداشتم جوابم رو بده، مثلا الان جا داشت با یک اسلحه مغزم رو هدف بگیره اما جوابم رو داده بود! هزار تا آقا میاد تو ذهنم در نهایت می‌پرسم: _آقا کیه مهدیار؟ - آقا مالک خودشون خواستن. منظورش همون منصور خان بود؟! پس چرا ازش خواسته من رو تعقیب کنه؟ - منصور مالک؟ همون. مرد می‌پره وسط حرفم و می‌گه: اگه دلت می‌خواد آقا رو ببینی کافیه بدونم. نکنه حرف های پدر بزرگم درست بوده و بین منصور و مهدیار ارتباط پدر و فرزندی وجود داشت؟ باید به مهدیار می‌گفتم اون بهم نزدیک شده . عقب عقب می‌رم بدون اینکه جوابی به پیشنهادش بدم سوار ماشینم میشم و با سرعت سمت خونه می‌رونم. همین که در ورودی رو باز می کنم با سهیل چشم تو چشم می‌شم. جلوی در ایستاده با دیدنم لبخند می زنه و می‌گه: _به به طناز خانم اومدی این طرف ها. - داشتی جایی می رفتی؟ پشت سرش رو دست می‌کشه و با حالتی کلافه می‌گه: _سپهر و زهره اومدن اینجا. - سهیل تا کی می‌خوای ازشون فرار کنی؟ - تا وقتی کارای سپهر آزارم نده، پسره الدنگ می دونم عاقبت دختر مردم رو بدبخت می‌کنه. ‌ ‌
طناز
#طناز #پارت_۳۸۸ ‌ نگاه متعجب مرد خیلی زود جای خودش رو به سردی قبل می‌ده و با جدیت می‌گه: _ آقا ازم
‌ - تو جوش دختر مردم رو می خوردی نباید بی خیالش می شدی، حالا این حرف ها گذشته. - من نمی دونستم نسیب دست کفتار می‌شه. نفسی با حرص می‌کشه و می‌گه: _حالا که اومدی نمیرم بیرون میام واحد شما به زن عمو هم بگو برام کیک موزی درست کنه. دلم نمیاد بگم برای شب مامان گفته زهره اینا بیان واحد ما پا گشا با خودم می برمش خونه خودمون. بخاطر دیدن اون مرد ناشناس فراموش کرده بودم برای مامان خرید کنم، مامانم سرم غر می زنه و البته بخاطر حضور سهیل به زن عمو یواشکی زنگ میزنه و قرار شام رو می‌اندازه برای هفته آینده‌. سهیل لپ تاپش رو میاره و میذاره وسط: _ پای بازی هستی؟ لبخند می‌زنم و می‌گم چجورم. مامان از داخل آشپز خونه سرزنش وار نگاهم می‌کنه. - از دست تو دختر که بزرگ نشدی! تصمیم می‌گیرم وقتی با سهیل تنها شدم، ماجرا مرد نشناس و حرف های سبحان رو بهش بگم هرچه نباشه اون مثل برادرمه و می‌تونه کمکم کنه. وسط بازی با سهیل انقدر کل کل می‌کنیم و جیغ و داد می‌کشیم که سر و صدامون کل باغ رو بر میداره. زن عمو میاد طرف واحد ما و با دیدن من و سهیل وسط کوه تخمه اخم می‌کنه و می‌گه: _ سهیل تو وسط مهمونی پا گشای برادرت اومدی اینجا بازی می‌کنی؟ نگاهش که به من می‌افته پشت چشمی نازک می‌کنه و با سر سنگینی سلام می‌کنه. - هر دوتاتون بیاد برای نهار اون طرف. زهره هم تنهاست بیا باهاش دو کلمه حرف بزن دختره دلش گرفت تو خونه. بعد با مامان پچ پچ می‌کنن و می‌رن سمت خونه عمو اینا. سهیل پشت سرش رو می‌خارونه و می‌گه: _فکر کنم باید بریم نهار رو اونجا باشیم. _ نگران نباش سهیل تو قوی ای از پسش برمیای. نگاهی پر از حرف و غمگین بهم می‌اندازه و با هم می‌ریم سمت واحد عمو. ‌ ‌
طناز
#طناز #پارت_۳۸۹ ‌ - تو جوش دختر مردم رو می خوردی نباید بی خیالش می شدی، حالا این حرف ها گذشته. -
‌ با ورود به مراسم متوجه می‌شم فقط زهره مهمون عمو نیست و زهرا و ستاره خواهرش وسبحان هم حضور دارن‌. رفتار سپهر با زهره واقعا خوبه و داره من رو به این باور می‌رسونه که سپهر فقط دنبال ازدواج بوده و کینه و کدورتی پشت رفتارش نیست. زهره یک پیراهن بلند آبی اسمونی پوشیده و روسریش رو لبنانی بسته. و من یک پیراهن چهارخونه مردونه با شلوار لی. کنار سهیل می‌نشینم و علارغم چشم ابرو های مامان کمک کسی نمی‌کنم. موقعیت مناسبی بود با سبحان صحبت کنم. نمی‌دونستم مهدیار داره چی کار می‌کنه و ممکنه خودشو تا کجا به کام خطر بکشه؟ سبحان با دیدنم توجه نشون می‌ده: سلام طناز خانم از مهدیار چه خبر؟ - صبح زود رفته اداره تا الان. اخم های سبحان در هم فرو می‌ره. سبحان نامزد خواهر بزرگ زهره یعنی ستاره است، خواهر دومش زهرا هم ازدواج کرده بود اما رابطه خوبی با شوهرش نداشت و گویا در شرف طلاق بود. پدرشون هم سرهنگ حسینی مرد جدی و جا افتاده ای بود. سبحان برای آوردن موبایلش از ماشین مهمونی رو ترک می‌کنه. منم موقعیت رو مناسب می‌دونم و سریع دنبالش می‌رم. - آقا سبحان میشه با هم حرف بزنیم؟ ‌
طناز
#طناز #پارت_۳۹۰ ‌ با ورود به مراسم متوجه می‌شم فقط زهره مهمون عمو نیست و زهرا و ستاره خواهرش وسبح
‌ - آقا سبحان میشه با هم حرف بزنیم؟ می ایسته و می‌گه: بفرمایید. - اون شب تو عروسی گفتی مهدیار خودشو درگیر پرونده خطرناکی کرده. میپره وسط حرفم: _ من نباید اسرار کاری رو لو بدم. چشم هامو با کلافگی می‌بندم و می‌گم: _ می‌دونم می‌دونم فقط می‌خوام مطمئن بشم مهدیار کار خطرناکی نکنه. - ببین مسئله اینکه مهدیار بخاطر ارتباط خونی با منصور خان از پرونده دستگیری اون کنار گذاشته شده ولی انگار نمی‌خواد باور کنه و خودشو غرق کارش کرده. بدون اینکه حرف بیشتری بزنه از کنار من رد میشه. شماره مهدیار رو چند بار می‌گیرم اما هر بار که زنگ می‌زنم جواب نمی‌ده... حس بدی دارم انگار یک چیزی داره زندگی مون رو تحت تاثیر قرار می‌ده و یا شاید خراب می‌کنه. با شنیدن صدای سهیل از فکر در میام. - اتفاقی افتاده طناز؟ - مهدیار از وقتی ازدواج کردیم درگیر کارشه همش درگیرش بوده اصلا توجهی به من و زندگی مون نداره. کل زندگیش شده انتقام از کسی که مادرش رو کشته یک مدت من و بابا یک مدت منصور میران... ‌
طناز
#طناز #پارت_۳۹۱ ‌ - آقا سبحان میشه با هم حرف بزنیم؟ می ایسته و می‌گه: بفرمایید. - اون شب تو عروس
‌ مهدیار اون شب خیلی دیر اومد و تو مهمونی هم شرکت نکرد . شک داشتم تو عروسی خودمون هم حاضر باشه. دیگه کم کم از رفتار های سردش داشتم به ستوه می اومدم. دل خوش بودم بعد از اون اتفاقات زندگی گرمی انتظارم رو بکشه اما همش کار کار کار بود. انگار از اون مهدیاری که تو جنگل ب.غلم کرد و اعتراف کرد عاشقمه یک رد و خیالی باقی مونده. با دیدن من که روی صندلی آشپزخونه نشستم و دارم چای می خورم لبخندی خسته می‌زنه و می‌گه: برای منم چای هست؟ با اکراه براش چایی می ریزم، مقابلش می نشینم. به صورتش که خیره می‌شم جز خستگی و شکستگی هیچی نمی بینم. موهاش بلند و نا منظم شده و ته ریشش در اومده چشم هاش از خستگی فروغ نداره و حالش بنظر اصلا خوب نمیاد. - مهدیار میشه بهم بگی داری با خودت چی کار می‌کنی؟ مهدیار با کلافگی پلک می‌زنه و دستش رو میذاره روی صورتش: یک پرونده ای تو اداره است که خیلی پیچ خورده .
. - به عموت مربوطه؟ سرش رو تکون: طناز خواهش می‌کنم صبر کن بذار من هم... از کوره در می‌رم با خشم می‌ایستم: _تو فقط سر عذاب وجدانت با من ازدواج کردی.اصلا با من مشورت نمی‌کنی و نمی‌گی چه اتفاقاتی داره برات می‌افته چرا هر روز تا دیر وقت اداره‌ای ؟ اونا کی بودن با تعقیب من تو رو تهدید می‌کنن؟ مهدیار بازو هام رو می‌گیره تو دستش: _هیس عزیزم آروم باش. - آروم نیستم مهدیار چون تو باهام صادق نیستی!. ما قراره چند روز دیگه عروسی بگیریم و من حتی نگرانم تو دوباره تو عروسی قالم بذاری. - من فقط سعی دارم ازت محافظت کنم. - اون سمیرا کیه که باهاش چت می‌کنی؟ ارتباط این تهدید ها با منصور خان چیه؟ برای چی اون مرد غریبه می‌گفت به وقتش منصور خان میاد دیدن من‌؟ چشم های مهدیار متعجب میشه! - داری از چی حرف می‌زنی اون مرد باهات حرف زده؟ - پس این تعقیب و گریز ها بهم مربوطه درسته؟ ‌
طناز
#طناز #پارت_۳۹۴ . - به عموت مربوطه؟ سرش رو تکون: طناز خواهش می‌کنم صبر کن بذار من هم... از کوره
‌ - طناز همه چیز بر می‌گرده به اون روزی که پدر بزرگت حاجی به من گفت پسر پدرم نیستم. خیلی بهم ریختم و داغون شدم، می‌دونستم حاجی بدون علت این تهمت سنگین رو به کسی نمی‌زنه. رفتم سراغ پدرم بابا محمد و یقه‌ش رو گرفتم و گفتم حقیقت رو بگو. بگو چی پشت ماجرای تو و مامان فرشته بوده؟ بابا محمد به حرف اومد و گفت که خیلی قبل تر اینکه با هم فرار کنن مامان فرشته به زور و اجبار نامزد منصور خان میشه. منصور که پی به علاقه مامان فرشته و بابا محمد می‌بره عصبانی میشه و توهمون دوران محرمیت مامان رو باردار می‌کنه. مشت محکم مهدیار روی میز منو از اعماق خاطرات تلخ گذشته بیرون می‌کشه. یعنی منصور خان پدر واقعی مهدیاره؟ پس آقاجون دروغ نمی‌گفته!. _بابا و مامان فرشته فرار می‌کنن رشت و من به دنیا میام، بعد تولد منم عقد می‌کنن و به اسم بابا محمد برای من شناسنامه می‌گیرن. بعدم اتفاقات دیگه ای که از زبون خاله فرخنده و عمه شنیدی پیش میاد. - خب ربط اینا به دیر اومدن های تو چیه مهدیار؟ تو یک بار این بحران رو پشت سر گذاشتی چرا هنوز بهش فکر می‌کنی؟ مهدیار سکوت طولانی می‌کنه، صورتش پریشون و انگار یک کوه روی دوشش داره. - منصور خان بعد مرگ پدر بزرگم اداره فرش فروشی پدر بزرگم رو به عهده می‌گیره. ‌
طناز
#طناز #پارت_۳۹۵ ‌ - طناز همه چیز بر می‌گرده به اون روزی که پدر بزرگت حاجی به من گفت پسر پدرم نیستم
‌ ...اما ورشکست میشه و رو به قاچاق عتیقه میاره. مرگش رو جعل می‌کنه و با اسم منصور مالکی دوباره برمی گرده به تجارت فرش و عتیقه. الان پلیس مدتهاست دنبالشه، یک مدت به پدر تو مشکوک بودیم، بعد تونستیم مدرک ازش پیدا کنیم اما باز کافی نبود. سرهنگ از من خیلی عصبانیه و از وقتی متوجه شده منصور مالک عموی منه در ظاهر، منو از پرونده کنار گذاشته‌. اما من هر کاری می‌کنم تابتونم برگردم به اون پرونده‌. - مهدیار سمیرا کیه؟! - نباید به موبایلم دست می‌زدی. - تو هم نباید از من پنهان کاری کنی. - اسرار شغلی من خیلی مهمه،پنهان کاری برای یک پلیس معنایی نداره. - یعنی سمیرا هم مربوط به همین کار هاس؟ دستم رو بین پنجه های مردونه‌اش قرار میده و می‌گه: _سمیرا یجورایی خواهرمه طناز...