eitaa logo
طناز
8.3هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
188 ویدیو
0 فایل
تبلیغاتمون😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1759249087C4c9dc63f34
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌🍂🍁🍂🍁🧡🍁🍂🍁🍂 برای دریافت رمان کامل 💜 با 595پارت🤩😍 میتونید با واریز 45 هزار تومن به شماره کارت زیر و ارسال فیش واریزی به آیدی ادمین عضو کانال 🦋 بشید.
6219861935945401
به نام خانم سهیلا صادقی (روی شماره کارت بزنید،کپی میشه) @s_majnoon ‌ 🍁 رمان در وی آی پی به پایان رسیده 🍁 ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 🍂🍁🍂🍁🧡🍁🍂🍁🍂 ‌
‌ پاییزِ قشنگم😍🧡 🍁🍂 ‌
طناز
#پارت_۲۸۷ _._._._._._._._._._.✨🤍._._._._._._._. من رو می‌بره درمانگاه، دکتر زنان بعد معاینه‌ام با
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ ‌ مهدیار تشکری که بدتر صد تا فحشه از دکتر می‌کنه و دستم من رو می‌گیره و با کمک پرستار سرمم رو هم میاره. تو ماشین سکوت بینمون جریان داره. وقتی می‌رسیم بابا محمد و بقیه رسیدن ولی خبری از مهدیس نیست. بابا محمد که سرش به کار خودشه و مرضی جون پیگیر حال بدم میشه و با دیدن سرم ابراز نگرانی می‌کنه. مهدیارم به دروغ میگه من بخاطر کمک به مهدیس ضعیف شدم و فشارم افتاده. بعد با تحکم به مرضیه حون می‌گه: دیگه مسائل مهدیس ربطی به نامزد من نداره. و با این حرفش جایگاه من رو به بی بی و بقیه یادآوری می‌کنه. _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۸۸ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ ‌ مهدیار تشکری که بدتر صد تا فحشه از دکتر می‌کن
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. خیلی افسرده و نگران بودم و حتی استراحت هم نمی تونست آرومم کنه. مهدیار بعد اون شب باز چند روز آفتابی نشد و من نمی دونستم این غیب شدن هاش تا کی ادامه داره؟ توی حیاط کنار حوض آب می‌نشینم، دلم خیلی برای مامان و طاها تنگه!. اشک هام آروم آروم می‌چکن و من سعی می‌کنم خودم رو کنترل کنم. دستم رو توی آب می‌برم و تکون می‌دم، مثلا می‌خواستم درس بخونم و برای خودم کسی بشم ولی نهایتا شدم یک دختر فراری با شناسنامه سفید و دخترونگی بر باد رفته. اگه مهدیار قبول نمی کرد عقد کنیم یا آدم مناسبی نبود چی؟ من هیچ پشتیبانی نداشتم؟ دست های گرمی دور بازوم حلقه میشه و عطر تلخش تو بینیم‌ می‌پیچه. - چرا تو فکری فسقلی! - مهدیار دلم برای خانوادم تنگ شده دلم میخواد مادرم رو ببینم. - صبر کن الان وقتش نیست عزیزم. _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. کپی برداری ممنوع است. ‌
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌🍂🍁🍂🍁🧡🍁🍂🍁🍂 برای دریافت رمان کامل 💜 با 595پارت🤩😍 میتونید با واریز 45 هزار تومن به شماره کارت زیر و ارسال فیش واریزی به آیدی ادمین عضو کانال 🦋 بشید.
6219861935945401
به نام خانم سهیلا صادقی (روی شماره کارت بزنید،کپی میشه) @s_majnoon ‌ 🍁 رمان در وی آی پی به پایان رسیده 🍁 ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 🍂🍁🍂🍁🧡🍁🍂🍁🍂 ‌
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
طناز
#پارت_۲۸۹ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. خیلی افسرده و نگران بودم و حتی استراحت هم نمی تونست آ
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. با حرص می‌گم: وقتش کیه؟ مهدیار سکوت می‌کنه و من با خشم می‌کوبم تو سینه‌ش: داری لج می‌کنی؟ تو مگه نگفتی اگه بریم دادگاه خیلی راحت بهمون حکم برای عقد میده؟ منم دیگه دختر نیستم مشکل چیه؟ - دلم نمی‌خواد بری پزشکی قانونی خودت رو نشون غریبه بدی‌. - وا پس رفتم پیش دکتر غریبه نبود - اون رو مجبور شدم. - مهدیار تو پلیسی یعنی نمی‌تونی با پارتی بازی یک حکم دادگاه بگیری؟ اون حاج آقا دوست آقاجون که برامون عقد موقت خوندم می‌تونیم شاهد ببریم. - اوه یک لشکر راه بندازم که دختره رو فراری دادم و حالا می‌خوام عقدش کنم. - خب نگو فرار... سکوت می‌کنم من داشتم سر عقد کردنم با مهدیار بحث می‌کردم؟ - تو نمی‌خوای عقد کنی همه اینا بازی بود من رو بی آبرو کنی بعد ببری بذاری پیش آقاجونم درسته؟ وای وای من چقدر خرم چقدر احمقم. متوجه پوزخند مهدیار می‌شم صورتم رو می‌گیره و با لبخندی از سر شوخی می‌گه: خانم کوچولوی من چقدر تو سرش فکرای بد بد می‌کنه... _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. کپی برداری ممنوع است. ‌
پارت جدید😍😍😍😍
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
طناز
#پارت_۲۹۰ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. با حرص می‌گم: وقتش کیه؟ مهدیار سکوت می‌کنه و من با
_.._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. - مهدیار تو رو خدا با من رو راست باش. مهدیاری که من می‌شناختم انسانیت داشت به خاطر گناه دیگران کسی دیگه‌ای رو محاکمه نمی کرد بگو تو همون مهدیار پاک و متدینی؟ برق نگاه مهدیار خاموش شده و لب هاش یک وری می‌افته‌. دست های قوی و نیرومندش رو دور بازوی نحیفم می‌ندازه. اون با این دست ها کار های بزرگی انجام داده اون آدم بزرگیه، من بهش اعتماد دارم. - با سرهنگ صحبت کردم بعد از دستگیری رئیس پدرت کسی که عامل اصلی اون قاچاق هاست و احتمالا خود منصور خان هست من دوباره ماموریت جدیدی می‌گیرم شغل من جوری هست که چند ماه از سال رو توی ماموریت هستم همیشه هم باید آماده باش باشم خب ببینم طناز خانم حاضری آقا مهدیار رو با هووت شریک بشی؟ از لحنش به خنده می‌افتم و متعجب پلک می‌زنم: هوو؟ - آره کارم عشق دومم بوده حاضری با شغلم کنار بیای؟ لبخندی از سر نگرانی می‌زنم تا حالا منطقی به شغل مهدیار فکر نکرده بودم.‌ ‌‌ _.._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. کپی برداری ممنوع است. ‌
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
🍁🍂 ‌