طناز
#پارت_۳۴۱ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. عمو و مامان میرن دنبال بابا از اون طرف زن عمو با ا
#پارت_۳۴۲
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
از مواجه با بابا وحشت داشتم، اگه قبولم نمیکرد چی؟
برای ظهر همه جمع شده بودیم.
زن عمو سفره بزرگی پهن کرده بود.
سارا و من هر دو دیس بزرگی برمیداریم و میبریم سر سفره میذاریم.
زهره و سپهر کنار هم نشسته بودن، بنظر تو این مدت بهم علاقه مند شده بودن.
سارا میخواد پیش من بشینه که عمو کاووس پدرش بهش میگه: سارا بیا پیش خودمون بشین.
- آخه بابا جون طناز تنهاست.
- همین که گفتم.
سارا نگاهی شرمنده به من میکنه منم دستش رو میگیرم زیر لب میگم برو.
سارا و پارسا کنار عمو و خاله میشینن، زهره هم امروز کلا نادیده گرفته بود منو.
حدس میزدم کار سپهر باشه که مانع رابطه دوستی ما شده.
سهیل که غریبی من رو میبینه کنارم میشینه و به چشم غره های زن عمو بها نمیده.
با بغض تو گلوم کم کم از غذا میخورم جو خیلی سنگینه.
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
لطفا برای دریافت رمان کامل #طناز
۵۰ هزارتومن واریز کرده و عکس فیش رو برای آیدی زیر ارسال کنید.
6219861935945401به نام خانم صادقی @s_majnoon
.
من
حرف دلم را به
زبان كه نه
ميريزم داخل چشمهايم...
با پلك زدنم
تمام خواستنم را بخوان!
#علي_قاضي_نظام
🌱🌸
طناز
#پارت_۳۴۲ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. از مواجه با بابا وحشت داشتم، اگه قبولم نمیکرد چی
#پارت_۳۴۳
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
عمو و مامانم رفته بودن دادگاه پی آزادی بابا و جای آقاجون و مرضیه جون حسابی دهن کجی میکرد.
بعد نهار سریع برمیگردم واحد خودمون، اشک هام آروم میریزه من تصمیم داشتم برای خودم زندگی کنم نه دیگران چرا باهام مثل کسی که بیماری مسری داره رفتار میکنن؟
مهدیار چرا انقدر یهویی ازم سرد شد؟ یعنی اشتباه کردم بهش اعتماد کردم و دخترونگیم رو فداش کردم؟
چرا فکر میکردم اون تافته جدا بافته و از آسمون افتاده.
انقدر گریه میکنم که نا بیدار موندن ندارم.
با اومدن بابا همه چیز برام جهنم تر میشه، بابا و عمو میان خونه.
از بالای تراس میبینمش، موهاش جوگندمی شده البته قبلا هم سفیدی داشت ولی رنگ میذاشت.
ریش هاش رو زده بود ولی آثار خستگی تو چهرهش مشهود بود.
نگاهمون از همون جا بهم گره میخوره، حس میکنم تو نگاهش یک دنیا غم و حسرت خوابیده.
خیلی حرف ها باهاش داشتم، اولینش درباره عمه فرشته و ادعای مهدیار بود.
خیلی حرف ها راجع به مرگ عمه شنیده بودم و چیزی که از همه بیشتر آزارم می داد ادعای مهدیار بود.
این پدر خمیده و خستهی من نمی تونست قاتل باشه.
اشک تو چشمم حلقه میزنه و با وجود تمام دلخوری هام با چشم های گریون میدوم به طرفش و هم دیگه رو در آغوش میگیریم.
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
لطفا برای دریافت رمان کامل #طناز
۵۰ هزارتومن واریز کرده و عکس فیش رو برای آیدی زیر ارسال کنید.
6219861935945401به نام خانم صادقی @s_majnoon
هدایت شده از تبـلیـغــاتـــ دلـانـهـ💚
رمان تـلـخـ❤️🩹ـیِ جـام
#پارت_226
با آن بوی تند الکل ! سرش رو عقب کشید گفت :
_به ....اون داداش عوضیت ...گفتم میخوامت ....گفتم
،میخوام ... باهات آشنا بشم ...کثافت چنان ...ردم کرد کهانگار ... پسر شاهزاده اس.
دستش زیادی محکم دور بازوم چفت شده بود... منو سمت
خودش میکشید ... طرف آغوش.ی که م.س.ت در آغو...ش
کشیدنم بود...
چشمام رو محکم بستم و انگار تمام تنم منقبض شد و
نفسم جایی لابهلای استخوان دنده ام گیرکرد !
میلرزیدم ...ازهمسرم ؟!
شاید از اجباری که برای این زندگی بالای سرم بود تا
وادارم کنه به کسی چون او ،فکر کنم ....آنهم به عنوان
همسر!
یکدفعه خودم رو ازش جدا کردم وچند قدمی عقب رفتم...
...با تعجب اخمی کرد که با خواهش گفتم :
_لطفا ...
_چی ؟!
با هزار التماس، که به اشک چشمانم پیوند خورده
بود،نگاهش کردم و گفتم :
_امشب نه ...
دست دراز کرد تا مچ دستم و بگیره که قدمی عقبتر رفتم
و گفتم :
_تو امشب م..س...تی ...حالت خوب نیست.
عصبی شد. رنگ صورتش به قرمزی رفت. به رنگ همان
لباس خ.واب.ی که تنم بود، و فریاد کشید :
_چطور ...جرات کردی ...به من ....به شوهرت ...میگی نه؟! ... دندوناتو توی دهنت خرد ...میکنم .
قدمی جلو اومد که دستام بی اراده سپر شد و...
https://eitaa.com/joinchat/3712483670C20ebdd5778
رمانی جذاب و هیجان انگیز😍🔥🫀
هدایت شده از تبـلیـغــاتـــ دلـانـهـ💚
ارغوان دختر خانواده مذهبیِ حاج صابری که بخاطر حفظ چهره زیباش از توجه نامحرمان و حجابش پوشیه هم میزنه...
حالا متهم به قتل پدر رادوین هست😱 و در عوضِ قصاص ،محکوم به زندگی و ازدواج اجباری با رادوین می شود…🥺💔❤️🩹
رادوین دچار اختلالات روانی پنهانی است که از دوران کودکی با خود دارد،..
سرنوشت او با رادوین و این ازدواج اجباری به کجا خواهد کشید…
برای خوندنش رو لینک زیر بزن👇پشیمون نمیشی🤤
https://eitaa.com/joinchat/3712483670C20ebdd5778
وَقتی هَمه جا از غَـــزلِ مَن سُخنی هست
يعنی
هَمه جا تُ
هَمه جا تُ
هَمه جا تُ
#محمدعلی_بهمنی
🌸🌱
هدایت شده از ابر گسترده🌱
سرگذشت ممنوعهی انار⛔️
وقتی به دنیا اومدم، بخاطر صورت گلگونم آقام اسمَمو انار گذاشت و وقتی پونزده ساله شدم، مجبورم کرد با پسر دوستش ازدواج کنم.
پسر دوستش، آدم خیلی خشک و مذهبیای بود که ساختن باهاش کار هرکسی نبود.
شبی که پای سفرهی عقد نشستیم، از توی آینه بهم خیره شد و گفت: این آخرین فرصتت برای نه گفتنه!
ولی من چون خیلی از اقام و مخالفت باهاش میترسیدم، بله دادم و بعد از مراسم راهی خونهای شدیم که مادرامون برامون آماده کرده بودن.
همین که وارد خونه شدیم، به سمت اتاق کشیدتم و با پرت کردنم روی زمین گفت: سریع آماده شو که باهات کار دارم.
منم بچه بودم و هیچی نمیفهمیدم... از ترس اینکه دعوام کنه و داد بزنه، سریع شروع به باز کردن گیرههای موهام کردم ولی از موهای بلندم در نمیاومدن.
وقتی ازش کمک خواستم، به جای اینکه کمکم کنه؛ سیلیای توی گوشم زد و از توی کشو یه قیچی بزرگ بیرون آورد و گفت: حالا بهت یه درس حسابی میدم که دیگه رو حرفم حرف نیاری!
و موهایی که از بچگی کوتاه نکرده بودم رو چید...!!
از ترس به گریه افتاده بودم که با نگاهی تحقیرآمیز گفت: الان وقت اصل کاریه...
و با قیچی لباس عروسمو خراب کرد و منِ پونزده ساله رو.....😱😱
https://eitaa.com/joinchat/1543111489Cd2ef4853e7
https://eitaa.com/joinchat/1543111489Cd2ef4853e7
برای خوندن سرگذشت واقعی انار بزنید روی لینک بالا 🏷✔️
هدایت شده از ابر گسترده🌱
من انارم، زنی که از شانزده سالگی توی خونهی طاها بچهداری کرد و خونه زندگیشو جمع کرد.
یه روز طاها دست یه زن رو گرفت و آورد خونهام و گفت: این زن مادر بچهها و عشقمه. از این به بعد اینجا میمونه و تو تر و خشکش میکنی..
اون موقع اینقدر بهتزده بودم که نمیدونستم چه عکسالعملی نشون بدم و اون زن رو به خونم راه دادم.
اما یه روز که طاها نبود. متوجه سر و صدایی از توی اتاقش شدم.
به سمت در اتاقش که رفتم، قبل از اینکه وارد اتاق بشم؛ از لای در اتاق دیدم به شکم برجستهاش خیره است و داره...❌🔥💔
https://eitaa.com/joinchat/1543111489Cd2ef4853e7
این سرنوشت چون خیلی موقعیت حساسی داره، ظرفیتش رو محدود کردن.
برای آخرینبار میزارم⭕️🦋
طناز
#پارت_۳۴۳ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. عمو و مامانم رفته بودن دادگاه پی آزادی بابا و جای
#پارت_۳۴۴
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
مهم نیست اگه بخاطر اون تاوان دادم و ازش ناراحتم هرچی بود اون پدرم بود، پدری که ازش اندازه یک دنیا دلخوری داشتم ولی حجم و اندازه دلتنگیم بیشتر بود.بابا روی نگاه کردن به هیچ کدوم مون رو نداره به تراس میره و سیگار دود میکنه.
دلم میخواست ازش درباره گذشته ها بپرسم ولی الان فرصتش نبود.
با اومدن بابا احساس میکردم یک پشتیبان دارم کسی حواسش به من باشه.
نمیدونم بعد شنیدن ازدواج موقت من و مهدیار و اتفاقات بینمون چی پیش میاد ولی دلم گرم بود بهش.
بابا تا شب بیرون نیامد از اتاق اما بعد از اینکه طاها به خواب میره، دوش میگیره و میاد پیش من و مامان.
مامان سفره شام میچینه مثل اون روزا قرمه سبزی و قیمه پخته و کنار سفره ترشی و سالاد چیده.
من و بابا با بی میلی چند قاشقی غذا میخوریم، درسته دوباره خانوادمون جمع شده ولی همه خوب میدونیم این جمع خانوادگی دوام چندانی نداره.
به زودی بابا برمیگرده زندان و من...
من هیچ آینده ای رو برای خودم متصور نیستم.
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.