سرزده
در راه کرمان
راستش دیگر سفرنامه نوشتن و ذکر اتفاقات و خاطرات مسافر یک سفر کاری عبث و بیهوده به نظر میرسد. زیادی دشوار نیست فهمیدن این امر که امروزه در این دوره و زمانه برای یک سفر چقدر پای اختیار و اراده برای رفتن کمیتش لنگ می زند.
از شما کمی پنهان امروز دقیقا برای رفتن به کرمان سیر حوادث و جاهایی که از بد حادثه و یا خوش حادثه آنجاها سر درآوردم منطقا هیچ دخلی برای رفتن به کرمان و مزار حاج قاسم نداشت . همه آنها کافی است که یک سفر را در نطفه کور کنی . ولی از قضا رفتن به جا و مکانی در یک نقطه کور و نامعلومی رقم میخورد.
آخر ما رفتن به جایی را یک کار عادی و در عداد یک حادثه عادی تلقی میکنیم. به این خاطر مثل همه عرصه های زندگی در این توهم به سر میبریم که فعال ما یشا هستیم. هر وقت خواستیم میرویم. و الان عجالتا و مصلحتا بهانه ای سد راه ما شده و نمیرویم!
نه اشتباه نکنید نمیخواهم حرف های همیشگی را پیش بکشم که قسمت نبود یا توفیق نبود.
نه نه
از قضا به نظرم مسافر یک سفر , مسافر یک تقدیر کور ؟ است . آری همین قدر گنگ و نامشخص و نابه هنگام فقط دیگر میشود به جایی سفر کرد
. ما جایی نمیرویم چون تقدیر را تقدیر قابل محاسبه میدانیم و برای همین محاسبه پذیر شدن همه چیز اصلا نمیخواهد جایی برویم!
همه چیز مشخص و تعیین شده و قابل دسترسی است که ما در طلب هیج جایی نباشیم. مکان همان (به کجا میروید) در اپلیکشن نشان (عزیز) ماست؛ میبینیم سفر و مسافر راه در انواع خودش مثل همین مورد اخیر *هیچهایکر شدن* (سواری رایگان برای سفرکردن) کالایی بیش نیستند . که باید خدمات برای آنها ارائه شود. پس سفر دیگر طلب راه نیست بلکه کالا قابل عرضه است.
تعجب نکنید که بگویم که شــهرهای کنونی ديار غربتند. هيچکس اهل هيچ شــهری نيست
و ْ همــه همه جايی يعنی هيچ جايی
اند
و از اين رو آدمها به جهانگردی و هیچهایکر بودن روی آورده اند و حق دارد اماکن
گذشته را ببيند، تا قدری تسلی پيدا کند. حال آنکه آن اماکن را
برای جهانگردان نســاخته بودند. بلکه با آن مکان عهد تازه میکردند و سراغ دیار آشنایی را میگرفتند.
جلال خان آل احمد ما در سفرنامه هایش مینوشت باید برای سفر کردن ضد اختیار عمل کرد. ولی قربانت بشوم ضد اختیار هم که اختیار است خودت هم که میدانی ولی اما شاید منظورت همین اختیار کور باشد؟ چه داریم سر هم میکنیم بی خیال...
ما اگر بر مزار و قبر کسی وارد میشویم به آن مکان سلام میدهیم. تا از این ناآشنایی و غریبگی که در تنهایی خود مثل پیله در آن فرو رفته ایم به در آییم. و این از خود برون رفتن با سلام به جایی آغاز میشود .
شروع و آغاز چیزی یعنی مهیا شدن برای یک سفر .... در آغاز و شروع است که همه چیز نامعلوم و ناآشناست تا که آدمی به وادی آشنایی و الفت بیفتد!
پس سلام بر کرمان عزیز
سلام بر حاج قاسم
سلام بر زائران حاج قاسم!
@sarzadee
در راه کرمان یا در راه شهادت
ساعت ۱۴ بود دقیقا یک ساعت قبل از انفجار، پای مزار حاج قاسم رفتم. اصلا آنجا کنار مزار نمیتوانستم بمانم. با حاج قاسم میخواستم حرف بزنم. زبانم بند آمده بود . حرفم نمی آمد. هیچ حوصله ای نداشتم گفتم آخر گله کردن از این زندگی پیش حاجی پیش یک مرد آن هم مرد مردها چرا؟ بیخیال. چه بگویم همه چی خوبه حاجی؟
انگار فقط میخواستم بروم پائین ،از طرف مزار به سمت پائین حرکت کردم. در راه دوستم مسعود را دیدم. به او گفتم گرسنه ام او پایه بود گفتم برویم از موکب ها غذا بگیریم. اگر گیرمان نیامد از سوپری بین موکب ها چیزی میخریم. من اشتباه آدرس دادم که مغازه آن پائین هست. رفتیم پائین حالم اصلا خوب نبود. از آن حال ها که نمیدانی چه مرگت هست. آن پائین کنار چادر هلال احمر نشستیم .سه تا خانم هلال احمر عضو کادر با ظاهری تقریبا غیر مذهبی با یک دختربچه و عروسکش و چندتا خانواده کرمانی که آنجا نشسته بودند. همه چیز به ظاهر آرام بود. ولی آن قبض سرجایش بود رهایم نمیکرد دل و دماغ ایستادن در صف غذا نداشتم گفتیم بیخیال به یک کاسه نذری شله زرد اکتفا کردم. گفتم برویم سمت موکب سها. ساعت :۱۴:۴۰ بود به مسعود گفتم برویم الان جلسه حاجی نجات شروع میشه غذا نمیخواهم. یکی از رفقا هم که آن پائین در صف فرستاده بودمش همین طاها را میگم چون سنش پائین است جور صف نایستادن ما را میکشید. گفتم بهش راه بیفت بیا بریم جلسه.
حرکت کردم به سمت موکب ,آمدم دیدم جلسه شروع نشده بود کمی دراز کشیدم تا خستگی در کنم که ناگهان صدای مهیبی آمد...
همه سراسیمه از موکب ها بیرون آمدند...
ادامه دارد
@sarzadee
در راه کرمان یا در راه شهادت.
صدای انفجار عجیبی آمد بنا به یک مصلحتی گفتیم صدای انفجار کپسول گاز بود این صحبت کمی مردم را آرام کرد. اما یک دل آگاهی رو کرد و گفت این صدای بمب است !زدند! شایعه صدای کپسول چند دقیقه ای همه چیز را آرام و عادی نگه میداشت. ولی وقتی صدای الله اکبر بلند شد همه چیز داشت عوض میشد آمپولانس به سمت پائین حرکت میکرد.
من مات و مبهوت مانده بودم. میخواستم ببینم فقط آقای نجات بخش(حاجی) چه کار میکند. با اینکه میدانستم که اینجور موقع ها میگوید هیچ کاری نکن ولی باز چشم دست بر نمی داشت. کمی از موکب جدا شدیم به سمت درخت ها و جنگل کناری که صدای انفجار دوم آمد. دیگر همه پذیرفته بودند حادثه ای در کار است. همه گمان میکردند انتهاری است. هیچکس نمیدانست کجا برود.
زنها و بچه ها نگران شده بودند. خانمی میانسال با بچه اش مدام گریه میکرد و میگفت لعنتی ها دست از سر این ملت بر نمیدارند. با آن حال و نگرانی که به زور پنهانش میکردم فقط داشتم آن زن و بچه را آرام میکردم. رو به حاجی(نجات بخش) کردم گفتم برویم یا بمانیم. حاجی گفت همین جا بشینید و به محمد رضا گفت حدیث کسا را بخوانیم. با تشویش و دلهره رو به حاجی کردم گفتم: ...... مردم را دارند میکشند. گفت : آرام باش مگه نگفتیم شهادت کجا میخوای بری. صدای خواندن حدیث کسا آمد . پاهایم سست شد همان جا ایستادم زانوهام خم شد زدم زیر گریه چه روزی چه عاشورایی! چه میلادی است میلاد مادر!
ادامه دارد
@sarzadee
در راه کرمان یا در راه شهادت
صدای انفجار دوم که آمد هرکس چیزی میگفت خیلی ها فکر میکردند انتحاری در کار است . هیج جا دیگر عادی و امن نبود. به هیچ دستاویزی در کار نبود که دلت به آن خوش باشد. فقط باید به شهادت و غربت و مظلومیت آنجا پناه میبردی و میماندی.
بچه ها روضه میخواندند یک گوشم به روضه یک دستم به گوشی ، مدام گوشیم زنگ میخورد. پدر و مادر ,دوست و آشنا...
تازه در فکر رفقایم رفتم که ای وای الان کجایند؟ . یکی اشان که همه چیز این زندگی را که دو دستی گرفته ایم را او به حال خودش رها کرده غیبش زده بود ...
کس خاصی را نمیگویم یکی از همان سرزده ها ، آره همین عامو مختار(امین) خودمان را میگویم رفته بود پائین به مجروحین کمک کند. من یکی تابش را ندارم دلیلش هم نمیدانم فقط میدانم برزخی شده بودم هر وقت میترسم به عادت برعکس خیلی ها فرار نمیکنم از وحشت حمله میکنم به چیزی یا کسی ولی آنجا فقط متوقف بودم تپیده بودم در خودم نه فرار نه حمله!
چشم انداختم دیدم امین نیست . نیم ساعت بعد پیدایش شد. با دستان پر از خون . دستش را که خونی دیدم گفتم نکند تیری و ترکشی خورده میخواستم بغلش کنم آخر تو عجب آدم از عقل معاش معاف شده ای هستی.
چهره اش مثل همان قبل آرام بود. لامصب تکان نمیخورد آخر روزگار از درون تکانش داده من یکی با همه بالا و پائین شدن های زندگی جلوی او کم آورده ام.
رو کرد به من و دوستم شهاب گفت یک سید روحانی جوان سرش روی دستام بود و روی دستم شهید شد. من هم بوسیدمش...
ادامه دارد
@sarzadee
در راه کرمان یا در راه شهادت
لابه لای حرف های امین که داشت توضیح میداد از مجروحین و شهدایی که پایین دیده بود یکدفعه گفت چندتا خانم نسبتا کم حجاب عضو هلال احمر آنجا شهید شدند. چه بگویم از جا بلند شدم وقتی گفت کجا؟ دیدم همان جایی بود که ده دقیقه قبل از انفجار کنار همان چادر هلال احمر نشسته بودم. فقط ده دقیقه ....
آنجا داشت مرگ و شهادت نابه هنگام می آمد و تو به همین سادگی کار میروی از ماجرا بیرون ! دیگر چیزی نگویم بهتر است.
دو ساعت همان جا نشستیم و هوا تاریک تر شد و جمعیت رفته بود . همه اهل سها دور هم جمع شدیم میخواستیم دیگر برویم همینطور که به سمت پائین میرفتیم برای من انگار از مجلس خاک سپاری کسی می آمدیم .
دیگر فقط میخواستم پیش رفقایم باشم هیج جا دیگر خبری نیست. دقیقا هیج جا....
اگر از من میپرسید سها کجاست و چه کار میکنند در آن؟ سها همین جاست همین موقعیت دقیقا تا اینجاهاش هم باید بروی تا ببینی کجاست....
بله همین جا کنار این آدم ها تا یکی قدمی شهادت رفته ای . بگذریم
@sarzadee
در راه کرمان یا در راه شهادت...
یکی از دوستان میگفت آنقدر از مرگ نوشتی در این مدت که تا نزدیکی هایش رفتی. گفتم شهادت یعنی کنار زدن خود تا عالمی دیگر به پا شود. تک تک این شهدای دیروز کرمان با هر اسم و نام و آوازه طنین آمدن چنین عالمی را در چنین جهان بی آینده و سرد و تاریک را سر داده اند.
در راه آمدن به کرمان نوشتم آدمی وقتی به یک تقدیر نامعلوم و نامعینی چشم بدوزد شاید به سفری رهسپار شود. نمیدانستم نهایت چشم دوختن به چنین مغاکی شهادت است.
سلام دادم به کرمان عزیز تا از دیاری که یار و آشنایی نیست ما را به دیار مهر و الفت راه دهند. پس باید دوباره در هنگام بازگشت به این دیار سلام داد.
سلام بر کرمان عزیز
سلام بر شهدای کرمان
سلام بر حاج قاسم که تنها قاسمی هنوز هست! ...
@sarzadee
سرزده
سخنم به درازا کشیده نشود ولی حیفم آمد در این آخر جرئت نکنم و برای شما نگویم . که آنچه امروز در اینگ
پاسخ استاد طاهرزاده:
با سلام اگر به گفته شما که به نظر بنده سخن درستی است .«شهادت نقطه عجز و فقر و ناپدید شدن اوست تا اجازه و رخصت بدهد تا عالمی برای بیداری ما بیاید. و آن فضا و عالم با ما سخن بگوید و ما را به آن عالم دعوت کند.» پس دیگر ما در شهادت به فکر رفتن نیستیم به فکر ماندن هرچه بیشتری هستیم و به نظر بنده حاج قاسم که قبل از رفتن اش شهادت را تجربه کرد و گفت آنچه را در مورد شهادت گفت ، در ازای حضور بیشتری بود که متوجه آن گشته بود .حضور انسان در وسعت انسانیِ خود که همه انسانها را با حضور در تاریخ طلوع انسان کامل بیابند و یا نام آن را «دا - ذاین» بنامید.انسانی که در وسعت انسانی خود با همه جهان، خود را تجربه میکند و اینجاست که شعر و شاعری نیز طلوع حقیقی خود را به میان میآورد. حیف که شاعران تنهایند و برای فهم آنها باید عسرت شاعران را اندیشه کرد.
@sarzadee
4953041.mp3
9.05M
چرا فرار میکنی به سمت سنگرای نو
به کی قراره لو بدی عقب کشیدن منو
@sarzadee
📝 سرچشمه(۱) یا سرآغاز
نبود نقش دو عالم، که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت، نه این زمان انداخت
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریبِ چشمِ تو صد فتنه در جهان انداخت
✅✅✅ قبلاً نوشته بودم بیا کمی تصورت را کنار بگذار. حالا آیا توان رفتن به آن سوی تصوراتت را داری؟
شاعر با زبان ما را مسافر خانه ی مهر و دوستی میکند. خانه ای که با تصورات ساخته شده و جهت یافته این زمان راه و مقصدی به آن نیست . در این خیال آسوده تا کی میخواهیم خود را به خواب بزنیم که ما منشا تصورات و آرزوها و اهداف مان نیستیم. هرچه هست برای آدمی با اراده ای بیرون از اراده و اختیار او تعیین شده است. به آن اراده چه بگوییم؟ اراده تکنیک؟
مگر میدانیم و میخواهیم بدانیم تکنیک چیست؟ مگر تکنیک اراده دارد تکنیک و مصارف تکنولوژی از کابل، تا نیوریوگ؛ قاهره به صف خریداران و استفاده کنندگان آن افزوده میشود. و هر روز در دست مردم فقیر و غنی قرار گرفته تا از آن استفاده کنند ! چه ساده دلی تو که تکنیک اراده دارد! بگذریم
به دهانه ی آسمان هم که نگاه میکنی آسمان را خالی و انتزاعی میابی آسمان انتزاعی زمین را بی رمق تر از همیشه نشان میدهد.
اگر ابر های آسمان تیر و تاریک و بر مدار ترس و وحشت میچرخند، زمین هم دیگر راه و مقصد نمیشناسد
اصلا کسی با زمین کاری ندارد بلکه باید هر روز به جای نامعلومی به نام فضای مجازی برای کسب اطلاع و خبر و آموزش، جنگ و آشوب و اعتراض,اغتشاش ،کسب درآمد و موفقیت و هرچه دل تنگت خواست کوچ کرد.
میبینیم که پای رفتن به سرچشمه و خانه ی دوست ، سست و لنگان است. دیواره ها و حصارهایی محکم و سختی تمام تصور و میل و خواست ما را در برگرفته است. دیواره هایی که نگهبانان عجیبی با زبان خشک و متصلب و رسمی و عادی
از آن پاسبانی میکنند. تا به تصور و خیال آدمی هم خطور نکند که میتوان این سد و دیواره ها را کنار زد و به آن سوی دیگر رفت.
✅ شوخی عجیبی که این چند روز در خبر گذاری های بزرگ صبح و عصر جهان در خانه های مردمانی که تنهایی ، غربت تقدیر آنهاست در حال انتشار است که بزرگترین فاجعه و آشوب در این ده سال اخیر در این منطقه در حال وقوع است.
نه!
هیچ بحران و فاجعه ای در کار نیست. اصلا در این دوران بحران و آشوبی وجود ندارد و فاجعه و آشوبی هم رقم نمیخورد.
بلکه فاجعه و آشوب و پریشانی سالها پیش اتفاق افتاده است و هر روز استمرار و بقا دارد. اگر این آشوب و فاجعه از چشمها و نظرها دور است چون ما داریم با این فاجعه به صورت عادی و روزمره زندگی میکنیم و در بطن آتشفشان قرار گرفته ایم. و مکر و فریب این زمان بر این امر نهفته است که این آشوب و پریشانی که در درون و وجود آدمی سالها پیش اتفاق افتاده است را پنهان کند.
و همه چیز دست به دست هم میدهد این مکر و فریب پنهان بماند . و آدمی خیال کند با خیال آسوده میتواند زندگی را با اختیار خود ادامه دهد.
با کدام زبان و سخن میتوان به سراغ سرچشمه رفت؟
در حالی که تصور ما سالهاست سرچشمه را گل آلود میبیند و خطر رفتن به خانه دوست را از یاد خود برده است.
@sarzadee
سرزده
📝 سرچشمه(۱) یا سرآغاز نبود نقش دو عالم، که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت، نه این زمان انداخت به یک ک
📝📝📝
تفکر و شعر اگر نباشد آدمی سکر و مستی را از یاد خود میبرد. و ذات آدمی همین مستی و از خود برون شدن است .
✅✅ جهان امروز چنان بند اسارت خود را مثل یک تار نازک ناپیدا به پای انسان بسته است که آدمی توان مستی و از خود برون شدن را ندارد.
همه در بند اسارت مسلمات و مشهورات و ملاک های این روزگار خود را محبوس کرده اند و جالب است که این غلبه را با میل و خواست خود پذیرفته اند و آنرا عین آزادی بشر میدانند.چه خوشتان بیاید یا نیاید همه در تاجگذاری سلطنت تکنیک و تکنولوژی خدمتگزار بی چون و چرا او هستند.
او حتی نمیداند که در دامگه حادثه و بلا افتاده است. ما امروز در جهانی پر از حادثه و تهدید و مخاطره افتاده ایم. جهانی به غایت خراب اما آغشته به قدرت و توهم توانایی !
اما این جهان نیست که خراب است ماییم که خرابیم. و نمیخواهیم با این خرابی و خراب شدن مواجه شویم.
در جهانی که همه به دنبال شور و انگیزه و اشتیاق هستند تا چند صباحی زندگی را با خیال موفقیت سپری کنند باید دنبال آن آذرخشی افتاد که ما را خراب کند.
هرچه بیش تر ما را خراب کند نشان کوی دوست از همین هم خراب شدن پیدا میشود.
کاش کسی پیدا شود و مرا خراب کند ؟. هرآنچه که برایت ساخته اند و تو آن را نساخته ای و فقط آن را پذیرفته ای
خراب کند
همه تصورات و کاسه کوزه هایت را بشکند. آتشی به پا کند که قراری برایم نماند.
اگر راه خراب کردن و خراب شدن آدمی در زبان پدیدار شود شاید در طریق همسایگی خانه ی دوست قرار بگیرید.
ادامه دارد....
@sarzadee
10.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فلسفه از ابتدا غریب بود!
زمان ،فلسفه را تحمل نمیکند!
@sarzadee