eitaa logo
سرزده
208 دنبال‌کننده
22 عکس
3 ویدیو
1 فایل
می‌خواهم بدانم مردم بیشتر از چه می‌ترسند؟تصور می‌کنم بیشتر از چیزهایی می‌ترسندکه آن‌ها را از مسیر عادتشان خارج میکند نقد و انتقادی هست @Hamidrezamohamadii
مشاهده در ایتا
دانلود
هنرمند و شاعر زبان‌شان زبان مردم است، زبان سهل و ممتنع است. هنرمندان ساده حرف می‌زنند ولی ساده سخن گفتنشان شبیه معجزه است یعنی ساده گویی آنها از عهده همه برنمی آید. شعر سعدی ساده است: گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق ساکت شود بدیدم و مشتاق‌تر شدم. همه این زبان را می فهمند گویی سعدی دارد درد دل می کند ولی همه نمی‌توانند ساده هایی از آن قبیل که او گفته است بگویند. اصلاً سخن شاعر تکرارشدنی نیست، مگر سخن ساده‌تر از این هم هست که: درخت غنچه برآورد و بلبلان مست‌اند جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند... هنرمند به زبان مردم سخن می گوید یا بهتر بگویم سخن گفتن و زبان آوری را به مردم می آموزد. او دوستِ مردم است و ناگزیر زبانش هم باید زبان مردم باشد. شاعر شب زندگی مردم را با چراغ هنر روشن می‌کند. @sarzadee
. حرفی نیست کلمات گم شده‌اند به دنبال واژه ها، دیشب انبانِ دل را زیر و رو کردم . از میان هزار جعبه گزارش تو خالی و چند صد تحلیل به درد نخور، دو سه تا گونی پاره پیدا شد‌. ته ‌گونی قدیمی‌تر، چند جمله باقی بود. حاصل این شد که می‌خوانید. . کلمات پراکنده ترکیب های ناقص و استعاره های سرخ، این شب ها، همه در قدس بیدارند. ترکیب تام لا موجود! همه چیز تکه تکه است آنجا! . پیر میکده، سال ها پیش گفته بود قصه راهی قدس است. قصه ای به رنگ عاشورا. و امروز، قصه در قدس قد عَلم کرده. اگر چه بغض، به حکایت امان نداده و هر چند کودکان گم شده‌اند، اگر چه مادر‌بزرگ زیر آوار است، حکایت هم چنان باقی‌ست... . قلم: عامو مختار(امین) @sarzadee
هدایت شده از فرصت…
🔻ما و آینده ▪️بررسی مقالات کتاب "فلسفه و آینده نگری" اثر "دکتر رضا داوری اردکانی" 🔹جلسه یازدهم 🔸مقاله این هفته: آیندهٔ فلسفه 🗓 پنجشنبه 7 دی، ساعت 15 📍خیابان ظهیرالاسلام، سرای هنر و اندیشه @forsat_soha @ArmanIUT
آینده فلسفه در زمانه حکومت و حکمرانی اطلاعات و تکنولوژی خرد آدمی معاف از تفکر و تذکر شده است. و حتی فلسفه که میتواند راهجویی کند و ما را در طلب راه آماده کند امروزه به اطلاعات فلسفی مبدل شده که پیوند با جان آدمی ندارد. فلسفه اگر باشد پیوند با جان ها دارد و راه تاریخ را طلب میکند هرچند افق آن راه را روشن نبیند. فلسفه اگر به تکرار آرا فیلسوفان و گذشتگان تکیه کند و آنرا فلسفه بپندارد ، هیچ گاه مسئله زمان را نمی‌تواند به آن بیندیشد. چرا که زمان هرچه هست زمان آینده است . زمان ذاتش در آینده تقرر پیدا میکند. بگذارید راحت ولی دشوار بگویم زمان نه گذشته است و نه حال, زمان ،زمان آینده است. و فلسفه اگر یافت زمان است پس فلسفه یعنی یافتن و طلب آینده! (گذشته چیزی پشت سر نیست بلکه در آینده جلوه میکند) ولی این طلب آینده با تکیه بر سایه ی گذشته و آرا و اقوال پشت سر امکان ندارد. با این اطلاعات و معلومات و گزارش فلسفه ها نمیتوان در انتظار تحول در وجود آدمی برای قدم گذاشتن در راه آینده بود. فلسفه مبدا و آغازش تحول وجود آدمی است و این تحول عین آینده داشتن است. اما آینده چیست؟ آینده چیزی نیست که در جایی بالفعل وجود داشته باشد و ما با کوشش به سوی آن برویم. آینده از عدم می آید و آدمی در راهی که به سوی عدم(مرگ) میرود آن را میسازد. طلب آینده هرجا باشد با زندگی عادی و مشهورات زمان ناسازگار است پس خواستن آینده خواستن مشهورات زمان نیست بلکه طلب درد و آزمایش جانهاست. فلسفه ای که از آینده و امکان های راه آینده پرسش میکند. در سیطره اطلاعات و حکومت زبان هرروزی (تکنیک) نیست . پس فلسفه جز درد و آزمایش این درد چه میتواند باشد؟ بماند برای بعد! @sarzadee
اما اسلام که آمد اینان را عزیز کرد و تا زمانی که یکدل و یکجهت بودند و دلها راست بود و با هم سازوار و دستها یکدیگر را مددکار، شمشیرها به یاری هم آخته،و دیده ها به یکسو دوخته و اراده ها در پی یک چیز تاخته ،آیا مهتران سراسر زمین نبودند؟ و بر جهانیان پادشاهی نمی نمودند؟ پس بنگرید پایان کارشان به کجا کشید،چون میانشان جدایی افتاد،و الفت به پراکندگی انجامید و سخنها و دلهایشان گونه گون گردید، والفت به پراکندگی انجامید و سخن ها و دلهایشان گونه گون گردید، ازهم جدا شدند و به حزبها گراییدند، و خدا لباس کرامت خود را از تنشان برون آورد، و نعمت فراخ خویش را از دستشان به در کرد، و داستان آنان میان شما ماند، و آن را برای پندگیرنده عبرت گرداند. نهج البلاغه خطبه ۱۹۲ ما اینجا همدیگر را یافتیم! @sarzadee
در راه کرمان راستش دیگر سفرنامه نوشتن و ذکر اتفاقات و خاطرات مسافر یک سفر کاری عبث و بیهوده به نظر می‌رسد. زیادی دشوار نیست فهمیدن این امر که امروزه در این دوره و زمانه برای یک سفر چقدر پای اختیار و اراده برای رفتن کمیتش لنگ می زند. از شما کمی پنهان امروز دقیقا برای رفتن به کرمان سیر حوادث و جاهایی که از بد حادثه و یا خوش حادثه آنجاها سر درآوردم منطقا هیچ دخلی برای رفتن به کرمان و مزار حاج قاسم نداشت . همه آنها کافی است که یک سفر را در نطفه کور کنی . ولی از قضا رفتن به جا و مکانی در یک نقطه کور و نامعلومی رقم میخورد. آخر ما رفتن به جایی را یک کار عادی و در عداد یک حادثه عادی تلقی میکنیم. به این خاطر مثل همه عرصه های زندگی در این توهم به سر می‌بریم که فعال ما یشا هستیم. هر وقت خواستیم میرویم. و الان عجالتا و مصلحتا بهانه ای سد راه ما شده و نمی‌رویم! نه اشتباه نکنید نمیخواهم حرف های همیشگی را پیش بکشم که قسمت نبود یا توفیق نبود. نه نه از قضا به نظرم مسافر یک سفر , مسافر یک تقدیر کور ؟ است . آری همین قدر گنگ و نامشخص و نابه هنگام فقط دیگر میشود به جایی سفر کرد . ما جایی نمی‌رویم چون تقدیر را تقدیر قابل محاسبه میدانیم و برای همین محاسبه پذیر شدن همه چیز اصلا نمیخواهد جایی برویم! همه چیز مشخص و تعیین شده و قابل دسترسی است که ما در طلب هیج جایی نباشیم. مکان همان (به کجا می‌روید) در اپلیکشن نشان (عزیز) ماست؛ میبینیم سفر و مسافر راه در انواع خودش مثل همین مورد اخیر *هیچهایکر شدن* (سواری رایگان برای سفرکردن) کالایی بیش نیستند . که باید خدمات برای آنها ارائه شود. پس سفر دیگر طلب راه نیست بلکه کالا قابل عرضه است. تعجب نکنید که بگویم که شــهرهای کنونی ديار غربتند. هيچکس اهل هيچ شــهری نيست و ْ همــه همه جايی يعنی هيچ جايی اند و از اين رو آدمها به جهانگردی و هیچهایکر بودن روی آورده اند و حق دارد اماکن گذشته را ببيند، تا قدری تسلی پيدا کند. حال آنکه آن اماکن را برای جهانگردان نســاخته بودند. بلکه با آن مکان عهد تازه میکردند و سراغ دیار آشنایی را میگرفتند. جلال خان آل احمد ما در سفرنامه هایش مینوشت باید برای سفر کردن ضد اختیار عمل کرد. ولی قربانت بشوم ضد اختیار هم که اختیار است خودت هم که میدانی ولی اما شاید منظورت همین اختیار کور باشد؟ چه داریم سر هم میکنیم بی خیال... ما اگر بر مزار و قبر کسی وارد می‌شویم به آن مکان سلام میدهیم. تا از این ناآشنایی و غریبگی که در تنهایی خود مثل پیله در آن فرو رفته ایم به در آییم. و این از خود برون رفتن با سلام به جایی آغاز میشود . شروع و آغاز چیزی یعنی مهیا شدن برای یک سفر .... در آغاز و شروع است که همه چیز نامعلوم و ناآشناست تا که آدمی به وادی آشنایی و الفت بیفتد! پس سلام بر کرمان عزیز سلام بر حاج قاسم سلام بر زائران حاج قاسم! @sarzadee
در راه کرمان یا در راه شهادت ساعت ۱۴ بود دقیقا یک ساعت قبل از انفجار، پای مزار حاج قاسم رفتم. اصلا آنجا کنار مزار نمیتوانستم بمانم. با حاج قاسم میخواستم حرف بزنم. زبانم بند آمده بود . حرفم نمی آمد. هیچ حوصله ای نداشتم گفتم آخر گله کردن از این زندگی پیش حاجی پیش یک مرد آن هم مرد مردها چرا؟ بیخیال. چه بگویم همه چی خوبه حاجی؟ انگار فقط میخواستم بروم پائین ،از طرف مزار به سمت پائین حرکت کردم. در راه دوستم مسعود را دیدم. به او گفتم گرسنه ام او پایه بود گفتم برویم از موکب ها غذا بگیریم. اگر گیرمان نیامد از سوپری بین موکب ها چیزی می‌خریم. من اشتباه آدرس دادم که مغازه آن پائین هست. رفتیم پائین حالم اصلا خوب نبود. از آن حال ها که نمی‌دانی چه مرگت هست‌. آن پائین کنار چادر هلال احمر نشستیم .سه تا خانم هلال احمر عضو کادر با ظاهری تقریبا غیر مذهبی با یک دختربچه و عروسکش و چندتا خانواده کرمانی که آنجا نشسته بودند. همه چیز به ظاهر آرام بود. ولی آن قبض سرجایش بود رهایم نمی‌کرد دل و دماغ ایستادن در صف غذا نداشتم گفتیم بیخیال به یک کاسه نذری شله زرد اکتفا کردم. گفتم برویم سمت موکب سها. ساعت :۱۴:۴۰ بود به مسعود گفتم برویم الان جلسه حاجی نجات شروع میشه غذا نمیخواهم. یکی از رفقا هم که آن پائین در صف فرستاده بودمش همین طاها را میگم چون سنش پائین است جور صف نایستادن ما را می‌کشید. گفتم بهش راه بیفت بیا بریم جلسه. حرکت کردم به سمت موکب ,آمدم دیدم جلسه شروع نشده بود کمی دراز کشیدم تا خستگی در کنم که ناگهان صدای مهیبی آمد... همه سراسیمه از موکب ها بیرون آمدند... ادامه دارد @sarzadee
در راه کرمان یا در راه شهادت. صدای انفجار عجیبی آمد بنا به یک مصلحتی گفتیم صدای انفجار کپسول گاز بود این صحبت کمی مردم را آرام کرد. اما یک دل آگاهی رو کرد و گفت این صدای بمب است !زدند! شایعه صدای کپسول چند دقیقه ای همه چیز را آرام و عادی نگه می‌داشت. ولی وقتی صدای الله اکبر بلند شد همه چیز داشت عوض میشد آمپولانس به سمت پائین حرکت میکرد. من مات و مبهوت مانده بودم. میخواستم ببینم فقط آقای نجات بخش(حاجی) چه کار میکند. با اینکه می‌دانستم که اینجور موقع ها میگوید هیچ کاری نکن ولی باز چشم دست بر نمی داشت. کمی از موکب جدا شدیم به سمت درخت ها و جنگل کناری که صدای انفجار دوم آمد. دیگر همه پذیرفته بودند حادثه ای در کار است. همه گمان میکردند انتهاری است. هیچکس نمی‌دانست کجا برود. زنها و بچه ها نگران شده بودند. خانمی میانسال با بچه اش مدام گریه میکرد و می‌گفت لعنتی ها دست از سر این ملت بر نمی‌دارند. با آن حال و نگرانی که به زور پنهانش میکردم فقط داشتم آن زن و بچه را آرام میکردم. رو به حاجی(نجات بخش) کردم گفتم برویم یا بمانیم. حاجی گفت همین جا بشینید و به محمد رضا گفت حدیث کسا را بخوانیم. با تشویش و دلهره رو به حاجی کردم گفتم: ...... مردم را دارند میکشند. گفت : آرام باش مگه نگفتیم شهادت کجا میخوای بری. صدای خواندن حدیث کسا آمد . پاهایم سست شد همان جا ایستادم زانوهام خم شد زدم زیر گریه چه روزی چه عاشورایی! چه میلادی است میلاد مادر! ادامه دارد @sarzadee
در راه کرمان یا در راه شهادت صدای انفجار دوم که آمد هرکس چیزی میگفت خیلی ها فکر میکردند انتحاری در کار است . هیج جا دیگر عادی و امن نبود. به هیچ دستاویزی در کار نبود که دلت به آن خوش باشد. فقط باید به شهادت و غربت و مظلومیت آنجا پناه میبردی و می‌ماندی. بچه ها روضه میخواندند یک گوشم به روضه یک دستم به گوشی ، مدام گوشیم زنگ میخورد. پدر و مادر ,دوست و آشنا... تازه در فکر رفقایم رفتم که ای وای الان کجایند؟ . یکی اشان که همه چیز این زندگی را که دو دستی گرفته ایم را او به حال خودش رها کرده غیبش زده بود ... کس خاصی را نمی‌گویم یکی از همان سرزده ها ، آره همین عامو مختار(امین) خودمان را میگویم رفته بود پائین به مجروحین کمک کند. من یکی تابش را ندارم دلیلش هم نمیدانم فقط میدانم برزخی شده بودم هر وقت میترسم به عادت برعکس خیلی ها فرار نمیکنم از وحشت حمله میکنم به چیزی یا کسی ولی آنجا فقط متوقف بودم تپیده بودم در خودم نه فرار نه حمله! چشم انداختم دیدم امین نیست . نیم ساعت بعد پیدایش شد. با دستان پر از خون ‌. دستش را که خونی دیدم گفتم نکند تیری و ترکشی خورده میخواستم بغلش کنم آخر تو عجب آدم از عقل معاش معاف شده ای هستی. چهره اش مثل همان قبل آرام بود‌. لامصب تکان نمی‌خورد آخر روزگار از درون تکانش داده من یکی با همه بالا و پائین شدن های زندگی جلوی او کم آورده ام. رو کرد به من و دوستم شهاب گفت یک سید روحانی جوان سرش روی دستام بود و روی دستم شهید شد. من هم بوسیدمش... ادامه دارد @sarzadee
در راه کرمان یا در راه شهادت لابه لای حرف های امین که داشت توضیح میداد از مجروحین و شهدایی که پایین دیده بود یکدفعه گفت چندتا خانم نسبتا کم حجاب عضو هلال احمر آنجا شهید شدند. چه بگویم از جا بلند شدم وقتی گفت کجا؟ دیدم همان جایی بود که ده دقیقه قبل از انفجار کنار همان چادر هلال احمر نشسته بودم. فقط ده دقیقه .... آنجا داشت مرگ و شهادت نابه هنگام می آمد و تو به همین سادگی کار میروی از ماجرا بیرون ! دیگر چیزی نگویم بهتر است. دو ساعت همان جا نشستیم و هوا تاریک تر شد و جمعیت رفته بود . همه اهل سها دور هم جمع شدیم می‌خواستیم دیگر برویم همینطور که به سمت پائین می‌رفتیم برای من انگار از مجلس خاک سپاری کسی می آمدیم ‌. دیگر فقط میخواستم پیش رفقایم باشم ‌هیج جا دیگر خبری نیست. دقیقا هیج جا.... اگر از من میپرسید سها کجاست و چه کار میکنند در آن؟ سها همین جاست همین موقعیت دقیقا تا اینجاهاش هم باید بروی تا ببینی کجاست.... بله همین جا کنار این آدم ها تا یکی قدمی شهادت رفته ای . بگذریم @sarzadee
در راه کرمان یا در راه شهادت... یکی از دوستان می‌گفت آنقدر از مرگ نوشتی در این مدت که تا نزدیکی هایش رفتی. گفتم شهادت یعنی کنار زدن خود تا عالمی دیگر به پا شود. تک تک این شهدای دیروز کرمان با هر اسم و نام و آوازه طنین آمدن چنین عالمی را در چنین جهان بی آینده و سرد و تاریک را سر داده اند. در راه آمدن به کرمان نوشتم آدمی وقتی به یک تقدیر نامعلوم و نامعینی چشم بدوزد شاید به سفری رهسپار شود. نمی‌دانستم نهایت چشم دوختن به چنین مغاکی شهادت است. سلام دادم به کرمان عزیز تا از دیاری که یار و آشنایی نیست ما را به دیار مهر و الفت راه دهند. پس باید دوباره در هنگام بازگشت به این دیار سلام داد. سلام بر کرمان عزیز سلام بر شهدای کرمان سلام بر حاج قاسم که تنها قاسمی هنوز هست! ... @sarzadee
پاسخ استاد طاهرزاده: با سلام اگر به گفته شما که به نظر بنده سخن درستی است .«شهادت نقطه عجز و فقر و ناپدید شدن اوست تا اجازه و رخصت بدهد تا عالمی برای بیداری ما بیاید. و آن فضا و عالم با ما سخن بگوید و ما را به آن عالم دعوت کند.» پس دیگر ما در شهادت به فکر رفتن نیستیم به فکر ماندن هرچه بیشتری هستیم و به نظر بنده حاج قاسم که قبل از رفتن اش شهادت را تجربه کرد و گفت آنچه را در مورد شهادت گفت ، در ازای حضور بیشتری بود که متوجه آن گشته بود .حضور انسان در وسعت انسانیِ خود که همه انسان‌ها را با حضور در تاریخ طلوع انسان کامل بیابند و یا نام آن را «دا - ذاین» بنامید.انسانی که در وسعت انسانی خود با همه جهان، خود را تجربه می‌کند و اینجاست که شعر و شاعری نیز طلوع حقیقی خود را به میان می‌آورد. حیف که شاعران تنهایند و برای فهم آنها باید عسرت شاعران را اندیشه کرد. @sarzadee
4953041.mp3
9.05M
چرا فرار میکنی به سمت سنگرای نو به کی قراره لو بدی عقب کشیدن منو @sarzadee
📝 سرچشمه(۱) یا سرآغاز نبود نقش دو عالم، که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت، نه این زمان انداخت به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد فریبِ چشمِ تو صد فتنه در جهان انداخت ✅✅✅ قبلاً نوشته بودم بیا کمی تصورت را کنار بگذار. حالا آیا توان رفتن به آن سوی تصوراتت را داری؟ شاعر با زبان ما را مسافر خانه ی مهر و دوستی میکند. خانه ای که با تصورات ساخته شده و جهت یافته این زمان راه و مقصدی به آن نیست . در این خیال آسوده تا کی میخواهیم خود را به خواب بزنیم که ما منشا تصورات و آرزوها و اهداف مان نیستیم. هرچه هست برای آدمی با اراده ای بیرون از اراده و اختیار او تعیین شده است. به آن اراده چه بگوییم؟ اراده تکنیک؟ مگر میدانیم و میخواهیم بدانیم تکنیک چیست؟ مگر تکنیک اراده دارد تکنیک و مصارف تکنولوژی از کابل، تا نیوریوگ؛ قاهره به صف خریداران و استفاده کنندگان آن افزوده میشود. و هر روز در دست مردم فقیر و غنی قرار گرفته تا از آن استفاده کنند ! چه ساده دلی تو که تکنیک اراده دارد! بگذریم به دهانه ی آسمان هم که نگاه میکنی آسمان را خالی و انتزاعی میابی آسمان انتزاعی زمین را بی رمق تر از همیشه نشان میدهد. اگر ابر های آسمان تیر و تاریک و بر مدار ترس و وحشت میچرخند، زمین هم دیگر راه و مقصد نمی‌شناسد اصلا کسی با زمین کاری ندارد بلکه باید هر روز به جای نامعلومی به نام فضای مجازی برای کسب اطلاع و خبر و آموزش، جنگ و آشوب و اعتراض,اغتشاش ،کسب درآمد و موفقیت و هرچه دل تنگت خواست کوچ کرد. میبینیم که پای رفتن به سرچشمه و خانه ی دوست ، سست و لنگان است. دیواره ها و حصارهایی محکم و سختی تمام تصور و میل و خواست ما را در برگرفته است. دیواره هایی که نگهبانان عجیبی با زبان خشک و متصلب و رسمی و عادی از آن پاسبانی میکنند. تا به تصور و خیال آدمی هم خطور نکند که میتوان این سد و دیواره ها را کنار زد و به آن سوی دیگر رفت. ✅ شوخی عجیبی که این چند روز در خبر گذاری های بزرگ صبح و عصر جهان در خانه های مردمانی که تنهایی ، غربت تقدیر آنهاست در حال انتشار است که بزرگترین فاجعه و آشوب در این ده سال اخیر در این منطقه در حال وقوع است. نه! هیچ بحران و فاجعه ای در کار نیست. اصلا در این دوران بحران و آشوبی وجود ندارد و فاجعه و آشوبی هم رقم نمی‌خورد. بلکه فاجعه و آشوب و پریشانی سالها پیش اتفاق افتاده است و هر روز استمرار و بقا دارد. اگر این آشوب و فاجعه از چشمها و نظرها دور است چون ما داریم با این فاجعه به صورت عادی و روزمره زندگی میکنیم و در بطن آتشفشان قرار گرفته ایم. و مکر و فریب این زمان بر این امر نهفته است که این آشوب و پریشانی که در درون و وجود آدمی سالها پیش اتفاق افتاده است را پنهان کند. و همه چیز دست به دست هم میدهد این مکر و فریب پنهان بماند . و آدمی خیال کند با خیال آسوده میتواند زندگی را با اختیار خود ادامه دهد. با کدام زبان و سخن میتوان به سراغ سرچشمه رفت؟ در حالی که تصور ما سالهاست سرچشمه را گل آلود میبیند و خطر رفتن به خانه دوست را از یاد خود برده است. @sarzadee
📝📝📝 تفکر و شعر اگر نباشد آدمی سکر و مستی را از یاد خود میبرد. و ذات آدمی همین مستی و از خود برون شدن است ‌ . ✅✅ جهان امروز چنان بند اسارت خود را مثل یک تار نازک ناپیدا به پای انسان بسته است که آدمی توان مستی و از خود برون شدن را ندارد. همه در بند اسارت مسلمات و مشهورات و ملاک های این روزگار خود را محبوس کرده اند و جالب است که این غلبه را با میل و خواست خود پذیرفته اند و آنرا عین آزادی بشر میدانند.چه خوشتان بیاید یا نیاید همه در تاجگذاری سلطنت تکنیک و تکنولوژی خدمتگزار بی چون و چرا او هستند. او حتی نمی‌داند که در دامگه حادثه و بلا افتاده است. ما امروز در جهانی پر از حادثه و تهدید و مخاطره افتاده ایم. جهانی به غایت خراب اما آغشته به قدرت و توهم توانایی ! اما این جهان نیست که خراب است ماییم که خرابیم. و نمی‌خواهیم با این خرابی و خراب شدن مواجه شویم. در جهانی که همه به دنبال شور و انگیزه و اشتیاق هستند تا چند صباحی زندگی را با خیال موفقیت سپری کنند باید دنبال آن آذرخشی افتاد که ما را خراب کند. هرچه بیش تر ما را خراب کند نشان کوی دوست از همین هم خراب شدن پیدا میشود. کاش کسی پیدا شود و مرا خراب کند ؟. هرآنچه که برایت ساخته اند و تو آن را نساخته ای و فقط آن را پذیرفته ای خراب کند همه تصورات و کاسه کوزه هایت را بشکند. آتشی به پا کند که قراری برایم نماند. اگر راه خراب کردن و خراب شدن آدمی در زبان پدیدار شود شاید در طریق همسایگی خانه ی دوست قرار بگیرید. ادامه دارد.... @sarzadee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فلسفه از ابتدا غریب بود! زمان ،فلسفه را تحمل نمی‌کند! @sarzadee
📝 غریب و آشنا گاهی که به کوچه و خیابان یا در یک جلسه یا هر جا که فکرش را بکنی میروم ناخواسته کسی یا رهگذری را میبینم که آشناست اما این آشنایی عمرش کوتاه میشود و آن آشنا ناشناس میشود . او میخواهد غریبه بماند و تو را هم در غربت نگه دارد. اما غربتی که میگویم تجربه شخصی من و او نیست. اگر ما برای هم غریب و جدا افتاده میشویم. چون هردوی ما از این عالم جدا افتاده ایم. ما چون از عالم و جهان دوریم در میانه راه غریب و ناشناس میشویم. دیگر بین من و او قصه ای هم آغاز نمیشود و همه نگرانی ها و انتظارها ، توجه ها ، بی تابی ها و حتی تاب آوردن ها، و چشم به راه بودن ها که با قصه ای میتوانست آغاز شود مجالی برایش نیست. تا دیگر ما فقط در دوری از هم به سر ببریم! آکنده از هر نوع بیم و هراس و خطر از آینده که نمی‌دانیم کی می آید؟ اما خواست من و او نیست که ناآشنا و غریبه باشیم بلکه عالم ما عالم قهر و جدایی است . حتی اگر آشنا شویم به هر سوی که برویم قهر و غلبه سر پنجه های خودش را شبکه وار از هرسو فعال میکند و گل دوستی و مهر را به قهر و کین می‌کشاند. ولی طریق آشنایی و دوستی راه و منزلی بس خطرناک دارد. منزل دوستی در این جهان در کشتی شکسته ای که در بیم موج های عظیم و مردابی هولناک به سر میبرد واقع شده و راه رفتن به سوی آن در طریق امن و آسایش میسر نیست! دیگر نه تنها قصه ای بین من و او نیست بلکه قصه ای بین هیچکس در نمیگیرد . اگر قصه ای در این روزگار باشد قصه ی دور افتادن ماست از عالم! اما کیست که بتواند قصه ی دور افتادن ما را از این عالم بگوید؟ @sarzadee
من که در آتشِ سودای تو آهی نزنم کِی توان گفت که بر داغ، دلم صابر نیست روز اول که سرِ زلفِ تو دیدم گفتم که پریشانیِ این سلسله را آخر نیست سَرِ پیوند تو تنها نه دلِ حافظ راست کیست آن کِش سَرِ پیوند تو در خاطر نیست ( سها سرزده ترین جای ممکن بود برام) @sarzadee
عادی و وطن ایران همین جاست که ایستاده ایم و نه فقط با در و دیوار و مردمش بلکه با دردها و مصیبت ها و حرمان ها و پیروزی ها و بهره مندی ها و شادی هایش آشنا هستیم ( و نمی-دانم چرا نمی خواهیم و نمی توانیم به وضع کنونی روح و خردش فکر کنیم) این ایران دیروز و امروز دارد و باید به فردایش هم فکر کرد و وقتی که فکر می کنیم در موقع و مقام و نه در فضای معلق و تهی بلکه با امکان های معین فکر می کنیم. این فکر با علایق قرین است. ما هر چه تظاهر به جهانی بودن بکنیم و نخواهیم از صورت همگانی شده رؤیای کانتی آزادی و صلح دائم یک قدم بیرون بگذاریم، از ایران و تاریخ و گذشته و آینده و دین و آئین و غم ها و شادی ها و دردهای گذشته و اکنونش و زبان و زمانی که در آن سکونت داریم نمی توانیم برکنار و غافل بمانیم. پس ایران هست و چون ایران هست، من هستم. من اگر ایرانی نبودم می بایست به جای دیگری تعلق می داشتم یا پناهنده و پناهجو و تبعیدی می بودم و در آن صورت از حقوق بشر هم (که آن را شرط لازم و کافی برای تحقق سعادت بشر می دانند) بهره ای نداشتم. (خلاصه کنم مردم عادی نمی توانند وطن نداشته باشند) رضا داوری اردکانی @sarzadee
📝هو الشهید ✅پارسال این کلیپ ۴ دقیقه ای را عزیزی برای من فرستاد. نمیدانم انگار یکسال است منتظر بودم دوباره دم تحویل سال ببینمش. آخر این جهان با همه ی سر و صدایی که دارد آنقدر سوت و کور است که این صدا برای من سرزده ترین صدای ممکن میتواند باشد. خود صاحب این سخنان و این کلمات در این فیلم سال هاست که سرزده از جایی که هم میدانم و هم نمیدانم به صورت نامتعارفی سر و کله اش پیدا شد. گفتم نامتعارف که بگویم که من خیلی وقت است که هرچه به زندگی عادی نگاه میکنم میبینم که آدمی در زندگی به امور عادی و متعارف نمی‌تواند مانوس باشد. آدمی به امور عادی زندگی انس ندارد هرچند که در دایره خواستن و نخواستن هایش باشد. یک لحظه چیزی را میخواهد و در عین حال همان چیز را نمیخواهد. این خواستن و نه خواستن های ما شادی و دل خوشی را می‌آورد که توام با غصه و پشیمانی است. و اما انس از خواستن و نخواستن و در یک کلام با اراده ما آغاز نمیشود. آدمی در آغاز با چیزی که از جایی ناشناخته و نامعلوم و به صورت سرزده می آید مانوس میشود. لحظه ای که اراده او را در هم میشکند . و این شکستن و شکسته شدن پس زمینه آن چیزی نیست مگر سکوت !!! سکوت است که مجال و رخصت سخن گفتن و حرف زدن و شکستن خود را به ما میدهد. و این لحظه شکسته شدن سکوت آدمی زمانی سرزده و نا به هنگام است. آری گفتم سرزده که بگویم , این کلمه برای خودم دست و پا نکرده ام که به این و آن بگویم: تو سرزده ای! سرزده بیش تر برای من یک موقعیت است . موقعیتی در حد فاصله ای میان وراجی کردن و سکوت ! در میان همه وراجی کردن های روزمره ما از شوخی گرفته تا فحش و ناسزا و اظهار علاقه و تنفر همه دست در دست یکدیگر میدهند تا مبادا آن پس زمینه سخن گفتن یعنی سکوت و مرگ آشکار شود. سخنهای عادی و دل‌مشغولی ها و وراجی ها ما سکوت یا مرگ را پنهان نگه میدارد. اما این شاعر و متفکر است که آن پس زمینه را که میل به پنهان شدن دارد را عیان میکند. ما بعد از خواندن شعر شاعر یا همین سخنان ۴ دقیقه ای انگار ندایی بی صدا را میشنویم که توان شنیدن آن را به صورت عادی و با انتخاب های روزمره نداریم. مرتضی با همان صدایی غریب و در عین حال آشنای خود آن پس زمینه را با طنین صدای خود احیا میکند. ما بعد از دیدن این چهار دقیقه در در دل وراجی کردن خود با سکوت عجیبی مواجه میشویم . و این سکوت طنین صدای مرگ است. انگار مرتضی ما را میان آنچه گفته شده و تمام شده است و آنچه نگفته است مقیم میکند . ماندن میان آنچه گفته شده(تمام شده) وگفته نشده است ماندن میان دو عدم است . و ما میان این دو عدم فرصت زیستن داریم. ✅سلام خدا بر مرتضی آوینی که آغاز هر سال با نام و یاد او و شهادتش شروع میشود!!!! @sarzadee
Mohsen Chavoshi - Bi Badan (320).mp3
11.26M
یه جوری گریه کن، دنیا بفهمه که مادرم اینجاست... پریشونم مادر محسن چاوشی ...(جهان دیوونه ای میخواست بی دردسر من بودم)