از سر ره تا غبار افشاند جان برخاستم
چون الف در وصل جانان از میان برخاستم
غرق خون هر چند جام روزیام چون لاله بود
از کنار خوان قسمت شادمان برخاستم
مقصد از سامان هستی مهر تابان تو بود
همچو شبنم چهره چون دادی نشان برخاستم
در لگدکوب حوادث جان دیگر یافتم
چون غبار از زیر پای کاروان برخاستم
همچو بلبل با گرانجانان ندارم الفتی
طوطیان تا لب گشودند از میان برخاستم
صحبت شوریدهحالان مایهٔ شوریدگی است
با «امین» هر گه نشستم بیامان برخاستم
#غزل
#امام_خامنهای (امین)
از سر ره تا غبار افشاند جان برخاستم
چون الف در وصل جانان از میان برخاستم
غرق خون هر چند جام روزیام چون لاله بود
از کنار خوان قسمت شادمان برخاستم
مقصد از سامان هستی مهر تابان تو بود
همچو شبنم چهره چون دادی نشان برخاستم
در لگدکوب حوادث جان دیگر یافتم
چون غبار از زیر پای کاروان برخاستم
همچو بلبل با گرانجانان ندارم الفتی
طوطیان تا لب گشودند از میان برخاستم
صحبت شوریدهحالان مایهٔ شوریدگی است
با «امین» هر گه نشستم بیامان برخاستم
#امین
#امام_خامنهای
میکند آشفتهام، همهمهٔ خویشتن
کاش برون میشدم، از همهٔ خویشتن
میکشد از هر طرف، چون پر کاهی مرا
وسوسهٔ این و آن، دمدمهٔ خویشتن
پنجه در افکندهام، در دل خونین خویش
گرگوش افتادهام، در رمهٔ خویشتن
بادهٔ نابم گهی، زهر هلاهل گهی
خود به فغانم از این، ملقمهٔ خویشتن
طفلم و بنهاده سر، بر سر دامان عشق
تا کُندم بیخود از، زمزمهٔ خویشتن
مست و خرابم امین، بیخبر از بود و هست
از که ستانم بگو! مظلمهٔ خویشتن
#امین
#امام_خامنهای
دلم قرار نمیگیرد از فغان، بیتو
سپندوار ز کف دادهام عنان، بیتو
ز تلخکامی دوران نشد دلم فارغ
ز جام عیش، لبی تر نکرد جان، بیتو
چو آسمان مهآلودهام ز دلتنگی
پر است سینهام از اندُه گران، بیتو
نسیم صبح نمیآورد ترانۀ شوق
سر بهار ندارند بلبلان، بیتو
لب از حکایت شبهای تار میبندم
اگر امان دهدم چشم خونفشان، بیتو
چو شمعِ کشته، ندارم شرارهای به زبان
نمیزند سخنم آتشی به جان، بیتو
عقیق صبر به زیر زبان تشنه نهم
چو یادم آید از آن شکّرین دهان، بیتو
گزارۀ غم دل را مگر کنم چو «امین»
جدا ز خلق به محراب جمکران، بیتو
#امین
#امام_خامنهای
سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم
در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش
چون آینه خوکرده به حیرانی خویشم
لب باز نکردم به خروشی و فغانی
من محرم راز دل طوفانی خویشم
یکچند پشیمان شدم از رندیومستی
عمری است پشیمان ز پشیمانی خویشم
از شوق شکرخند لبش جان نسپردم
شرمندهٔ جانان ز گرانجانی خویشم
بشکستهتر از خویش ندیدم به همه عمر
افسردهدل از خویشم و زندانی خویشم
هر چند «امین»، بستهٔ دنیا نیام اما
دلبستهٔ یاران خراسانی خویشم
#امین
#امام_خامنهای
دل را ز بیخودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است
از بیم مرگ نیست که سر دادهام فغان
بانگ جرس ز شوق به منزل رسیدن است
دستم نمیرسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شوق، گریبان دریدن است
شامم سیهتر است ز گیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است
سوی تو ای خلاصۀ گلزار زندگی!
مرغ نگه در آرزوی پر کشیدن است
بگرفت آب و رنگ ز فیض حضور تو
هر گل در این چمن که سزاوار دیدن است
با اهل درد شرح غم خود نمیکنم
تقدیر قصۀ دل من ناشنیدن است
آن را که لب به جام هوس گشت آشنا
روزی «امین» سزا لب حسرت گزیدن است
#امین
#امام_خامنهای
حرفی بگوی و از لب خود کام ده مرا
ساقی! ز پا فتاده شدم، جام ده مرا
فرسوده دل ز مشغلهٔ جسموجان، بیا
بستان ز خود، فراغت ایام ده مرا
رزق مرا، حواله به نامحرمان مکن
از دست خویش، بادهٔ گلفام ده مرا
بوی گلی، مشام مرا تازه میکند
ای گلعذار! بوسه به پیغام ده مرا
عمرم برفت و حسرت مستی ز دل نرفت
عمری دگر ز معجزهٔ جام ده مرا
ای عشق! شعله بر دل پُرآرزو بزن
چندی رهایی از هوس خام ده مرا
جانم بگیر و جام می از دست من مگیر
ای مدّعی! هر آنچه دهی، نام ده مرا
مرغ دلم به یاد رفیقان به خون تپید
یا رب! امید رستن از این دام ده مرا
بشکفت غنچهٔ دلم، ای باد نو بهار!
خندان دلی بسان «امین» وام ده مرا
#امین
#امام_خامنهای
دلا ز معرکهٔ محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
تو راست معجزه در کف ز ساحران مهراس
عصا بیفکن و از بیم اژدها مگریز
تو موج غیرت و عزمی ز بحر، بیم مدار
حذر ز غرّش طوفان مکن ز جا مگریز
ز سست عهدی ایام دلشکسته مشو
نشانه باش چو پرچم ز بادها مگریز
چو صخره باش و مکن تکیه جز به دامن کوه
به حق سپار دل خویش و از دعا مگریز
تو از تبار دلیران خیبر و بدری
چو ذوالفقار و چو حیدر بزن صلا مگریز
به نوشخند منافق ز ره کناره مگیر
به زهرخند معاند به انزوا مگریز
چو ره به قبلهٔ امن است پایمردی کن
خطا مکن، ز توّهم به ناکجا مگریز
چو تیر راه هدف گیر و بر هدف بنشین
ز کجروی به حذر باش و از خدا مگریز
«امین» خلق و امانتگزار یزدان باش
به صدق کوش و خطر کن ز مدعا مگریز
#امین
#امام_خامنهای
دلا! ز معرکهٔ محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
#امام_خامنهای
باد، باران، سیل، طوفان، همچنان میایستم
هرچه میآید، بیاید! بیگمان میایستم
آسمان بارانی است و آفتابی میشود
من به شوق دیدن رنگینکمان میایستم!
تکیهگاه صخرههای سخت، کوه سربلند
پشت من باشی زمین تا آسمان میایستم
گرچه رودی پرخروشم روح من دریایی است
هر زمان از تو ببینم یک نشان میایستم
میگریزم آری از خود سوی تو خواهم گریخت
موجم و در ساحل امن جهان میایستم
جزر و مد حال من وابستهٔ احوال توست
حضرت ماه امر کن! تا پای جان میایستم!
#طیبه_عباسی
#وعده_صادق
@TaiebeAbbasi
«شرح حال»
گامی به راه و گامی در انتظار دارم
سرگشته روزگاری پَرگاروار دارم
دلبستهٔ امیدی در سنگلاخ گیتی
رَه بیشکیب پویم، دل بیقرار دارم
یک عمر میزدم لاف از اختیار و اینک
چون شمع، اشک و آهی بیاختیار دارم
گو ابرِ غم ببارد تا همنشین عشقم
از غم چه باک دارم کاین غمگسار دارم
نَبوَد روا که گیرم جا در حضیض پَستی
سِیلم که هستی خود از کوهسار دارم
سرشارم از جوانی هر چند پیر دهرم
چون سرو در خزان نیز رنگ بهار دارم
از خاک پاک مشهد نقشی است بر جبینم
شادم «امین» که از دوست، این یادگار دارم
#امین
#امام_خامنهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرشارم از جوانی هر چند پیر دهرم
چون سرو در خزان نیز رنگ بهار دارم
#امام_خامنهای