eitaa logo
مدرسه اقتصاد
819 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
950 ویدیو
195 فایل
اینجا محلی‌است برای اشتراک‌گذاری تحلیل‌ها، درسگفتار، صوت، کلیپ،فیلم، سخنرانی اساتید و جزوات اقتصادی،برای رشد و پیشرفت مردم و کشور درعرصه اقتصاد و سبک زندگی‌اقتصادی سالم ذیل تمدن جهانی اسلام.منتظرنظرات شمادر: http://eitaa.com/joinchat/715718678C6b9ae86a0b
مشاهده در ایتا
دانلود
😉 (قسمت پنجم) ♻️ احساس بیماری، بدتر از اصل بیماری 😳👈‌ناقلان اخبار و راویان شیرین‌سخن چنین گویند که در روزگاران قدیم ،دو همسایه بودند که همیشه با هم دعوا داشتند. روزی با هم قرار گذاشتند هر کدام داروی بسازند و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری در آسایش باشد. 😏👌یکی از همسایه‌ها رفت به عطاری بازار، قوی‌ترین سم را خرید و به همسایه داد تا بخورد. همسایه سم را خورد و رفت به خانه‌اش‌ او قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را پر از آب گرم کنند و یک ظرف دوغ پر نمک آماده سازند. 😁🔅همین که به خانه رسید ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و در آب حوض فرو رفت، کمی شنا کرد و پس از آن که معده اش تمیز شد، رفت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد. همسایه‌اش را که دید، گفت حالا نوبت من است که برایت سم درست کنم. رفت بازار نمد بزرگی خرید و دو کارگر آورد در زیر زمین به آنها گفت شما هر روز صبح تا شب فقط وظیفه دارید با چوب این نمدها را بکوبید. 😉🔸همسایه‌ای که در انتظار سم بود، هر روز صدا را که می‌شنید، فکر می‌کرد طرف مقابلش در حال کوبیدن سم مخصوص اوست! برای همین، نگرانی بیشتری سراسر وجودش را می‌گرفت و می‌گفت: خدایا این چه سمی است که هر روز می‌کوبند، چه قدرتی دارد، چطور مقاومت کنم... 💥👈پس از چند روز، بدون اینکه سمی رد و بدل شود، همسایه از استرس و ترس مُرد./عقیق 💥تحلیل‌ها و اخبار و داستان‌های مدرسه اقتصاد را از دست ندهید: eitaa.com/joinchat/3142254611C50a304a13b
(قسمت ششم): ⭕️ رو داد و رفت... 💠 شما؛ جانشین لشکر گیلان که توی میدان جنگ زدند و خودش هم آنجا در معرض شیمیایی بود. بسیجی بغل دستش ماسک نداشت، شهید املاکی ماسک خودش را برداشت بست به صورت بسیجی همراهش قهرمان یعنی این! البته هر دو شهید شدند. هم املاکی شهید شد و هم آن بسیجی شهید شد اما این قهرمانی ماند اینها که از بین نمی‌روند. زنده‌اند، هم پیش خدا زنده‌اند، هم در ما زنده‌اند و هم در فضای زندگی و ذهنیت ما زنده‌اند. مقام معظم رهبری/سورنا @schoolofeconomics
(قسمت هفتم) 💥وقتی باید نترسیم! 🔹روزى زنبور و مار با هم بحث می‌کردند. مار ميگفت: آدما از ترسِ ظاهر ترسناک من میمیرن، نه بخاطر نيشم! مار برای اثبات حرفش، به چوپانى که زير درختى خوابيده بود؛ نزديک شد و به زنبور گفت: من چوپان را نيش مى‌زنم اما تو بالاى سرش سر و صدا کن! 🔹مار چوپان را نيش زد و زنبور بالای سرش پرواز کرد. چوپان گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکيدن جاى نيش و تخليه زهر کرد و خوب شد. 🔹مار و زنبور نقشه ديگه اى کشيدند: اين بار زنبور نيش زد و مار خودنمايى کرد! چوپان از خواب پريد و همين که مار را ديد، از ترس پا به فرار گذاشت! از ضمادی استفاده نکرد و چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نيش زنبور مرد! 🔻خيلى از مشكلات هم همين هستند؛ و آدم‌ها فقط بخاطر ترس از آنها، نابود مي‌شوند. همه چى بر میگرده به برداشت ما از زندگى. برای همين بهتره ديدگاهمان رو مثبت كنيم "مواظب تلقين های زندگی باشیم! 🔺 منفی و سخت‌تر از خود است. مواظب کرونا باشید اما خیلی بهش فکر نکنید. در همین مدتی ‌که حدودا 40 تا ‌فوتی داشته، توی سه برابرش کشته دادیم! مراقب باشیم اما نترسیم! @ponezs @schoolofeconomics
(قسمت هشتم) 💥داستان علمی_تخیلی 😁😁دستگیری یک چینی کرونایی در ناوی جنگی در دریاچه نمک قم 🔅نمای آفتابی؛ چهل سال بعد؛ زیر درخت گلابی؛ خاطرات یک پدربزرگ: پسر کوچکم که پنج سال بیشتر نداره، رو به من کرد و گفت: باباجون منو ببر فرودگاه قم، می‌خوام هواپیماها رو ببینم. گفتم پسرکم، قم فرودگاه نداره. گفت باباجون، اگه قم فرودگاه نداره، پس چه جوری کرونا از چین مستقیم اومد تو قم؟ گفتم پسرم، شاید با کشتی اومده باشه! تعجب کرد و گفت بابا، مگه قم دریا داره؟ گفتم بله، دریاچه نمک قم رو مگه نشنیدی؟ گفت بابا مگه دریاچه می تونه کشتی داشته باشه؟ گفتم پسرم احتمالاً همان کشتی جنگی که سال 96 تا وسط های ایران تو خشکی خودشو کشوند و اومد، یه چینی هم سوار کرد تا تو دریاچه قم اونو پیاده کنه و کرونا رو بیاره! نگاه کردم دیدم پسرم خوابش گرفته و تو خواب و بیداری گفت باباجونم اون آقایی که هر روز تو اخبار ساعت دو میگه کرونا تو قمه، اون کشتی رو دید؟ گفتم اون بیچاره مأمور است و معذور... دیدم نیشخندی زد و خوابید. 😎 با تشکر از حوزه انقلابی 💥 به کانال مدرسه اقتصاد بپیوندید: eitaa.com/joinchat/3142254611C50a304a13b
🚃 (قسمت نهم): واگن کرونا 📕مایکل دانشجوی رشته پزشکی در یکی از شهرهای مرکزی استرالیا بود. او در سال ۱۹۶۱ برای انجام یک تحقیق دانشجویی به سیدنی مسافرت کرد. ⏪ بعد از چند روز وقتی که میخواست به شهر خود برگردد متوجه شد که برای خرید بلیط پول کافی ندارد. بنابر این تصمیم گرفت که به صورت مخفیانه سوار قطار شود. منتظر شد و دقیقاً در لحظه حرکت قطار داخل یکی از واگنهای باری پرید و بدون معطلی درب واگن را بست تا کسی از حضورش باخبر نشود. ⬅️ بعد از حرکت قطار و بعد از اینکه چشمهایش به تاریکی داخل واگن عادت کرد متوجه شد که داخل یکی از سردخانه های مخصوص حمل گوشت قرار دارد. 😩 ترس تمام وجودش را فرا گرفت. هرچه سعی کرد نتوانست در را باز کند و صدای فریاد او را هم کسی نمی شنید. کمی فکر کرد و بعد تصمیم خود را گرفت. 🙁🙁 او دیگر مجاب شده بود که در این واگن خواهد مرد. بنابراین از آنجا که یک دانشجوی پزشکی بود تصمیم گرفت به عنوان آخرین کار زندگیش گامی در راه پیشرفت علم پزشکی بردارد و مراحل یخ زدگی یک انسان را تا جایی که توان داشت بنویسد. 😳چند ساعت بعد وقتی کارگران راه آهن درب واگن سردخانه را باز کردند با جسد پسری جوان در حالی که کاملاً منجمد و بیجان بود مواجه شدند. 😳همگی از این اتفاق کاملاً در شگفت بودند چون در تمام این مدت سردخانه خاموش‌ بوده و دمای داخل آن ۱۵ درجه بالای صفر بوده است. بعد هم که نوشته های او توسط دانشمندن مطالعه شد همگی با کمال تعجب متوجه شدند که این جوان در دمای ۱۵ درجه بالای صفر تمام مراحل یخ‌زدگی را دقیقاً تجربه کرده است. @hadiqotbi @schoolofEconomics
(قسمت دهم): 🔹 روز اولی که تو بیمارستان دیدمش کلی با هم شوخی کردیم و خندیدیم پر انرژی و با روحیه با اون لهجه با نمک ترکی طلبه تبریزی که چند وقتی بود از تبریز اومده بود قم برای ادامه تحصیلات حوزوی و به قول خودش کسب فیض.... گاری را بار زدیم و راه افتادیم به سمت بخش تا اقلام را بین بیمارها و پرسنل بیمارستان پخش کنیم. 🔹 از طبقه پنجم کار شروع می شد طبقه طبقه چرخیدیم تا رسیدیم طبقه اول بخش مراقبتهای ویژه خب آنجا دیگه برای ما ورود ممنوع بود داشتیم اقلام را دم در خالی می کردیم که دیدم محمد با چندتا از پرستارها سلام و احوال پرسی کرد و رفت پشت در و شروع کرد از گوشه درب داخل را نگاه کردن تعجب کردم پرسیدم داستان چیه بچه ها گفتند مگه نمی دونی؟؟؟؟ خانمش بارداره و حالش بد شده الان هم تو آی سی یو بستری است با یک بچه شش ماهه تو شکمش و علائم شبیه ❗️خشکم زد باورم نمی شد زنت تو آی سی یو باشه و تو اینقدر با روحیه کنار جهادی ها مشغول خدمت باشی گذشت تا امروز بعد از نماز مغرب یکی از بچه ها بهش گفت محمد برو تلفن خونه کارِت دارند یک ربع نشد که برگشت با چشمهای قرمز گفت صادق خانمم فوت کرد ایندفعه همه خشکمون زد. سکوت حاکم شد. @schoolofeconomics
(قسمت دهم) 🔶🔸پشیمانی شیخ‌رجبعلی از دفع بلا!! 👈 از شاگردان مرحوم شیخ رجبعلی خیاط نقل است که: 👈 بعد از فوت مرحوم شیخ، ایشان را در خواب دیدم. از او سوال کردم: در چه حالی؟ گفت: فلانی من ضرر کردم! با تعجب گفتم: شما ضرر کردی؟ چرا ! فرمود: زیرا خیلی از بلاها که بر من نازل می‌شد را با توسل دفع می‌کردم؛ ای کاش حرفی نمی‌زدم؛ چون الان می بینم برای آنهایی که در دنیا بلاها را تحمل می‌کنند، در اینجا چه پاداشی می‌دهند! 👈 منبع: کرامات معنوی: ص۷۲ 💥 به کانال مدرسه اقتصاد بپیوندید: eitaa.com/joinchat/3142254611C50a304a13b
🔶 (قسمت یازدهم): 🎁بهترین عیدی در 18 سال 🌞 آن قدر اسارتش طولانی شده بود که یک افسر عراقی گفته بود تو به باز نمی گردی؛ بیا همین جا تشکیل خانواده بده!... 🌺همسر شهید لشگری می‌گفت: خدا حسین را فرستاد تا سرمشقی برای همگان شود؛ او اولین کسی بود که رفت و آخرین نفری بود که برگشت.... 😟 که شد پسرش علی۴ ماهه بود و دندان نداشت و به هنگام آزادیش علی پسرش دانشجوی دندانپزشکی بود... 👳‍♂️وقتی بازگشت از او پرسیدند این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی و او می گفت: برنامه‌ریزی کرده‌بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته خود را مرور می کردم، سال‌ها در سلول های انفرادی بوده و با کسی ارتباط نداشت، قرآن راکامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می‌دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود😊 👱‍♂️حسین می‌گفت: بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! 👈عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می‌خورد. می‌خواست باقی‌مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مساله خوشحال بودم. 🙄این را بگویم که من ۱۲ سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره بودم، حسرت ۵دقیقه آفتاب را داشتم... 💦منبع: کتاب خاطرات دردناک، ناصر کاوه؛ازکتاب خاطرات۶۴۱۰ روز اسارت سرلشکر خلبان حسین لشکری. @zeynabeiyoun @schoolofEconomics
(قسمت دوازدهم) 😊 : تو که مهدی رو کشتی ... آقا مهدی فرمانده گروهان‌مان درست و حسابی ما را روحیه داد، و نسبت به عملیاتی که می‌رفتیم توجیه‌مان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت‌کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز! زمین و زمان بهم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر می‌گوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی!» از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید. 😂😂 @schoolofEconomics
😉😏 (قسمت سیزدهم) 🔹روزی بود و روزگاری؛ دو دوست در کنار رودخانه بودند که ناگهان فردی را در حال غرق شدن دیدند لذا رفتند و نجاتش دادند و هنوز از نجات اولی فارغ نشده بودند که یکی دیگر را در حال غرق شدن دیدند، دومی را هم نجات دادند که سومی و چهارمی و به همین ترتیب عده‌ای روی آب در حال غرق شدن بودند؛ آندو مشغول نجات غریق‌ها بودند اما بعضی وقتها هم از پس بیرون کشیدن افراد در حال غرق شدن بر نمی‌آمدند. 🔸 یکی از این دو دوست دست از کار کشید و رفت ولی دوست دیگر همچنان به بیرون کشیدن افراد در حال غرق شدن ادامه می داد که البته فقط بعضی ها را می‌توانست نجات دهد این موضوع ادامه داشت تا اینکه دیگر کسی برای نجات دادن پیدا نشد، دوست اولی هم نزد او بازگشت، وقتی از دوست اول علت ترک ناگهانی آنجا را جویا شد، پاسخ شنید که: 🔻 وقتی دیدم این‌گونه غرق شدن مردم غیر طبیعی است، به سمت بالای رودخانه رفتم تا علت را بیابم، آنجا دیدم که دیوانه‌ای روی پل بالای رودخانه ایستاده و رهگذران را به داخل رودخانه پرت می‌کند لذا دیوانه را به داخل رودخانه پرت کردم تا بقیه را نجات دهم. 🔹 کار هر دو نفر صحیح بود ولی کار دوست اول که ریشه مشکل را یافت بسیار هوشمندانه تر و زیرکانه‌تر بود. 👈 وضعیت فعلی فضای مجازی ما و جوانان انقلابی ما که در حال مبارزه با دشمن در فضای مجازی هستند مانند همین داستان است. 👌 قطعاً نیاز است، عده‌ای در فضای مجازی غرق شده‌ها را نجات دهند ولی کار هوشمندانه این است که ریشه ها را بیابیم و برای رفع مشکلات راهکارهای مبنایی ارائه کنیم. ☝️ هوشمندی آنجا نمایان می‌شود که بتوانیم کودکان و نوجوانان و عموم مردم را از زمین دشمن در فضای مجازی خارج کنیم و ایجاد کنیم که در عین جذابیت، آسیب‌های فضای مجازی ساخته دشمن را نداشته باشد یا تا آنجا که ممکن است آسیب‌زدایی شده باشد. 🔹 کار همه دوستان در فضای مجازی که خالصانه در حال تلاش هستند قابل تقدیر است؛ ولی دوستان انقلابی توجه داشته باشند که هدف چیست و هوشمندانه عمل‌کردن چیست. ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم/ محسن غفاری، مدیرعامل ایتا در مطلبی با عنوان «یک مثال ساده در مورد کار در و دو دیگاه متفاوت فعلی» 💥 به کانال مدرسه اقتصاد بپیوندید: eitaa.com/joinchat/3142254611C50a304a13b
(قسمت چهاردهم) 📘 روایت سی و ششم: بیدارشدم... 🌀 یکی از رفقای طلبه جهادی تعریف میکرد میگفت: تو بیمارستان با یه بیمار کرونایی رفیق شدم که بعد از چند روز مرخص شد، منم دورادور پیگیر احوالاتش بودم، رفاقتمونم خیلی صمیمی شده بود. 💠 بعد از چند روز خودمم مریض شدم و تو خونه خودمو قرنطینه کردم، همون رفیقم زنگ زد، بهش گفتم منم مریض شدم، خیلی ناراحت شد گفت خدا شفا بده. 🔹چند روزی گذشت حالم خوب شد، وقتی مطمئن شدم مشکلی ندارم دوباره رفتم بیمارستان برای کمک به بیمارا، یه شب که بیمارستان بودم رفیقم زنگ زد، احوالم رو پرسید گفت کجایی گفتم حالم خوبه شده الانم بیمارستانم، دیدم لحن صداش عوض شد گفت داداش چرا دوباره رفتی؟نمیگی مبتلا میشی؟خیلی مواظب باش، خلاصه قطع کرد، منم به کارم ادامه دادم. 🔸 بعد از چند روز رفیقم زنگ زد گفت میام ببینمتون، وقتی اومد باهم رفتیم سر مزار شهدای گمنام و مدافع حرم سوریه، داشتیم راجع به کارای بیمارستان صحبت میکردیم، رفیقم گفت یه چیزی بهت میگم شاید باورت نشه، گفتم چی؟ گفت من مدتها بود که دیگه نماز نمیخوندم، اون شب که زنگ زدم و شما گفتید دوباره رفتید بیمارستان، گوشی رو که قطع کردم و بلند شدم، وضو گرفتم و سجاده رو انداختم و گفتم: 🌕 خانومم هاج و واج نگام میکرد، بعد نماز بهش گفتم این طلبه ها جونشونو کف دست گرفتن برا اینکه ما بیدار بشیم اونوقت من تو خواب غفلت حتی نمازامو نمیخونم. حاشا به غیرتم. 🔆 در تاریخ ثبت کنید کرونا من را نجات داد... ✍️ راوی:حجت‌الاسلام علی‌اصغر محمدی‌راد @hoseynie_ershad @SchoolofEconomics
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(قسمت پانزدهم) 👌خبرنگار بهش می‌گه: چطوری اخوی؟ دیشب عملیات چطور بود؟ 👈جواب میده: «...خیلی خوب بود؛ فقط دستم از مچ قطع شد؛ ولی با اون یکی دستم جنگیدم...»😳 👈 واقعاً شرمنده تنبلی خودمان هستیم در و ! با تشکر از کانال ایتای هیئت محبین اهل‌بیت(ع)قم @SchoolofEconomics
(قسمت شانزدهم تا بیست و پنجم) 🔰 مجموعه روایت_تابلوهای «فقط برای خدا»: 🔰 از سلوک و مکتب شهید سلیمانی 🔷 طراح: محمدرضا دوست‌محمدی 🔶 مدیر تولید: امین زاده‌تقی 🔷 پژوهش و ویرایش خاطرات: احمد ایزدی 🔶 به سفارش حوزه هنری انقلاب اسلامی استان کرمان پست‌های بعدی را ببینید: 👇👇👇👇 eitaa.com/SchoolofEconomics/3281
(قسمت شانزدهم) 🔰 مجموعه روایت_تابلوهای «فقط برای خدا»: از سلوک و مکتب شهید سلیمانی پست‌های بعدی را ببینید: 👇👇 @SchoolofEconomics
(قسمت هفدهم) 🔰 مجموعه روایت_تابلوهای «فقط برای خدا»: از سلوک و مکتب شهید سلیمانی پست‌های بعدی را ببینید: 👇👇 @SchoolofEconomics
(قسمت هیجدهم) 🔰 مجموعه روایت_تابلوهای «فقط برای خدا»: از سلوک و مکتب شهید سلیمانی پست‌های بعدی را ببینید: 👇👇 @SchoolofEconomics
(قسمت نوزدهم) 🔰 مجموعه روایت_تابلوهای «فقط برای خدا»: از سلوک و مکتب شهید سلیمانی پست‌های بعدی را ببینید: 👇👇 @SchoolofEconomics
(قسمت بیستم) 🔰 مجموعه روایت_تابلوهای «فقط برای خدا»: از سلوک و مکتب شهید سلیمانی پست‌های بعدی را ببینید: 👇👇 @SchoolofEconomics
(قسمت بیست و یکم) 🔰 مجموعه روایت_تابلوهای «فقط برای خدا»: از سلوک و مکتب شهید سلیمانی پست‌های بعدی را ببینید: 👇👇 @SchoolofEconomics
(قسمت بیست و دوم) 🔰 مجموعه روایت_تابلوهای «فقط برای خدا»: از سلوک و مکتب شهید سلیمانی پست‌های بعدی را ببینید: 👇👇 @SchoolofEconomics
(قسمت بیست و سوم) 🔰 مجموعه روایت_تابلوهای «فقط برای خدا»: از سلوک و مکتب شهید سلیمانی پست‌های بعدی را ببینید: 👇👇 @SchoolofEconomics
(قسمت بیست و چهارم) 🔰 مجموعه روایت_تابلوهای «فقط برای خدا»: از سلوک و مکتب شهید سلیمانی پست‌های بعدی را ببینید: 👇👇 @SchoolofEconomics
(قسمت بیست و پنجم) 🔰 مجموعه روایت_تابلوهای «فقط برای خدا»: از سلوک و مکتب شهید سلیمانی پایان تابلوها/ با تشکر از دوستان حوزه هنری سازمان تبلیغات استان کرمان @SchoolofEconomics
(قسمت بیست وششم) 💥👈دیشب یه خواب دیدم خیلی عجیب بود...🤔 این خواب آن‌قدر غیره واقعی و عجیب بود که با خودم گفتم: نیازی نیست برای کسی تعریف کنم... ولی بعد گفتم شاید یک درصد برای یه کسی جالب باشه... حالا می‌خوام براتون تعریف‌ش کنم...🙂 👌راست‌ش خواب دیدم وارد یه مرکز خرید شدم و دیدم داخل همه مغازه‌ها یه سری اتاق شیشه‌ای هست که توی هر کدوم یه نفر داره کاراشو می‌کنه و آدم‌های دیگه دارن نگاه‌ش می‌کنن...🙄 😏وقتی که نزدیک‌تر رفتم دیدم آدم‌های خیره شده به این اتاق‌ها، که البته من هیچ‌کدوم رو نمی‌شناختم، دارن برای دیدن این آدم‌ها به مغازه دار پول میدن... بعد از مدتی دیدم دارن از مغازه‌دار برچسب‌هایی شبیه به قلب می‌گیرند و بعضی‌هاشو روی دیوارهای شیشه‌ای این اتاق‌ها می‌چسبونند...!!! 😟جلوی یه اتاق کلی آدم بودن و جلوی یه اتاق دیگه تعداد کمتری و خلاصه تعداد بازدیدکننده‌ها متفاوت بود... کمی اون طرف‌تر یه اتاق شیشه ای بود که انگار افرادش آشنا بودن... وقتی جلوتر رفتم، دیدم کلی از ‌دوستای من اطرافش جمع شدن...!🤔 وقتی نگاهم به داخل اون اتاق شیشه‌ای افتاد، وحشت کردم و از خواب پریدم...😨 این خواب اصلاً نمیتونه واقعی باشه... 👌آخه... داخل اون اتاق شیشه ای «خودم رو دیدم...!»😳 آره... مطمئن‌م... الآن تو عصر فیسبوک و اینستاگرام این چیزها وجود نداره!...😜🙊 «این خواب اصلاً واقعی نیست...!»/ حامد دانشمندی @jebheh @SchoolofEconomics
(قسمت بیست و هفتم) 🔻 مردی الاغش را به بازار الاغ فروشان برد تا بفروشد. وقتی به بازار رسید، فریاد زد: این الاغ را می‌‌فروشم. شخصی به وی نزدیک شد و گفت: الاغت را چند می‌فروشی؟ مرد گفت: ۳۰ چوق. شخص گفت: می‌خرم و پول آنرا داد. 🔺 بعد وسط بازار الاغ فروشان رفت و گفت: آی مردم، و شروع به تعریف از الاغ کرد که مردی از گوشه بازار گفت: این الاغ را ۴۰ چوق می‌خرم، دیگری گفت: من ۵۰ چوق، مرد دیگری پیشنهاد ۶۰ چوق را داد و دیگری ۷۰ و بعدی ۸۰ ! صاحب پیشین الاغ با خود گفت: الاغی که مردم حاضر باشند ۸۰ چوق بخرند را چرا من نخرم پس دستش را بالا برد و گفت: ۹۰ چوق. شخص گفت: ۹۰ چوق یک، ۹۰ چوق دو، ۹۰ چوق سه... الاغ فروخته شد به این مرد در ازای ۹۰ چوق. 🔚 در این لحظه شخصی، مرد را به کناری کشید و گفت: ای مرد، تو هم فروشنده خوبی بودی و هم خریدار خوبی. از شما چند تا در این منطقه هست؟ مرد گفت: زیادیم. شخص گفت از کجا آمده‌اید؟ مرد گفت: از بازار ایران 😐 @Qomar_ir @schoolofeconomics