#همسرانه
🌼 #هر_دو_بدانیم
"قهــر کـردن، ممنـوع...!"
🍃 قهر، زبان استیصال است. قهر، پرتاب کدورتهاست به ورطه سکوت موقت. و این کاری هست که به کدورت، ضخامتی آزار دهنده میدهد.
👈 قهر، دو قفله کردن دری هست که به اجبار، زمانی بعد، باید گشوده شود و هر چه تعداد قفلها بیشتر باشد و چفت و بستها محکمتر، در ناگزیر، با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد...!
✅ با هنر تعامل و مدارا و گفتگوی سازنده اختلافها را درک کنیم و با عزیزانمان توافق نماییم.
@sebghah🌈🌸
✨🌼✨
خوشا دردی که درمانش تو باشی
خوشا راهی که پایانش تو باشی
خوشا چشمی که رخسار تو بیند
خوشا ملکی که سلطانش تو باشی
✅کانال امام رضا علیه السلام
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@sebghah🌈🌸
4_5998889820003239492.mp3
7.96M
🌸 #میلاد_امام_رضا(ع)
#مولودی_طوری
💐با پر و بال عاشقی میپرم من
تو آسمونا به هوای حرم
حرم تو حرم علی تو مشهد
با تو زائر نجف حیدرم
🎤 #محمود_کریمی
#امام_رضا_جانم
#فوق_زیبا
@sebghah🌈🌸
هر چند حال و روز زمین و زمان بد است
یک تکه از بهشت در آغوش مشهد است
حتی اگر به آخر خط هم رسیده ای
آنجا برای عشق شروعی مجدد است
#میلاد_امام_رضا(ع)✨🌺
#مبارکباد ✨🌺
@sebghah🌈🌸
داستان هفدهم 🌷
شب قبل شهادتش، یاران همیشگی دور او را گرفته بودند؛ «یونس شریقی»، «جمال دهشور»، «قاسم نیسی»، «حسن بوغدار»، «حسین احتیاطس» و... . حسین گفت: «بچهها! آب گرم داریم؟» دوستش گفت: «آب گرم میخواهی چیکار؟» گفت: «میخواهم حمام کنم».
دوستش با تعجب پرسید: «تو این سرما؟» و بلافاصله اضافه کرد: «فردا عملیات است. حسابی گرد و خاک بلند میشود. خاکی میشوی.» گفت: «میدانم.» دوستش گفت: «و با این حال باز میخواهی حمام کنی؟ مگر قرار است بروی تهران؟» حسین زد زیر خنده. از ته دل میخندید. آنقدر خندید که همه به خنده افتادند. بعد ساکت شد و گفت: «فردا به تهران نمیروم، به جای مهمتری میروم.» «کجا؟»، «ملاقات خدا».
#از_عهد_تا_شهد
داستان شانزدهم 🌷
آخرين نفري که از عمليات برميگشت خودش بود.يک کلاه خود سرش بود،افتاد ته دره.حالا آن طرف دموکراتها بودند و آتششان هم سنگين.تا نرفت کلاه خود را برنداشت،برنگشت.
گفتيم«اگه شهيد ميشدي…؟»
گفت«اين بيت المال بود.»
#از_عهد_تا_شهد
#احمد_متوسلیان
داستان هجدهم 🌷
واقعیتی از شهید علمالهدی که تا وفات مادرش بیان نشد
یکی از همرزمان حسین که روز شهادت وی همراه او بود و به اسارت گرفته شد، با بیان اینکه خوشحالم که این اعتراف دردناک زمانی انجام میگیرد که مادر بزرگوار حسین (که خود شیرزنی بود) در قید حیات نیست؛ میگوید: «من سالها در اسارت بودهام و حتما از رفتار وحشیانه عراقیها با اسرا چیزهایی شنیدهاید، اما شکنجهای که من دیدم، یک لحظه بیشتر نبود و با این حال، هنوز که هنوز است، از درد آن یک روز هم نتوانستهام سر راحت بر بالین بگذارم. آری مرا به تانکی بستند که از روی پیکر مبارک حسین گذشت، در حالی که هنوز جان داشت، هرچند که چفیهاش صورتش را پوشانده بود و با آن چشمهای زیبا و گیرایش دیگر نمیتوانست عذاب کشیدن مرا ببیند. من صدای خرد شدن استخوانهای حسین را شنیدم و راستش در آن لحظه خدا را شکر کردم که دیدم دارم به اسارت برده میشوم، والا چگونه میتوانستم برگردم و بگویم از پا حسین افتاد و ما بر پا بودیم؟»
💔
#از_عهد_تا_شهد
#حسین
#کربلا
#هویزه
#شهید