eitaa logo
رنگــ خُدایی✔
56 دنبال‌کننده
444 عکس
230 ویدیو
21 فایل
🦄صِبغه اللّه: رنگ خدایی🎀حافظ و مربی قرآن🎀 اخبار قرآنی✔ انرژی مثبت✔مشاوره قرآنی آنلاین✔ والپیپر قرآنی✔صوتهای دل نشین✔پادکست های صوتی بانو✔مسابقه هرماه 😍🛍️🎁🎊🎉 🌱فقط سوالات قرآنی و مشاوره قرآنی با آیدی زیر:Rsamera
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼 "قهــر کـردن، ممنـوع...!" 🍃 قهر، زبان استیصال است. قهر، پرتاب کدورتهاست به ورطه سکوت موقت. و این کاری هست که به کدورت، ضخامتی آزار دهنده می‌دهد. 👈 قهر، دو قفله کردن دری هست که به اجبار، زمانی بعد، باید گشوده شود و هر چه تعداد قفل‌ها بیشتر باشد و چفت و بست‌ها محکم‌تر، در ناگزیر، با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد...! ✅ با هنر تعامل و مدارا و گفتگوی سازنده اختلافها را درک کنیم و با عزیزانمان توافق نماییم. @sebghah🌈🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌼✨ خوشا دردی که درمانش تو باشی خوشا راهی که پایانش تو باشی خوشا چشمی که رخسار تو بیند خوشا ملکی که سلطانش تو باشی ✅کانال امام رضا علیه السلام ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @sebghah🌈🌸
4_5998889820003239492.mp3
7.96M
🌸 (ع) 💐با پر و بال عاشقی می‌پرم من تو آسمونا به هوای حرم حرم تو حرم علی تو مشهد با تو زائر نجف حیدرم 🎤 @sebghah🌈🌸
هر چند حال و روز زمین و زمان بد است یک تکه از بهشت در آغوش مشهد است حتی اگر به آخر خط هم رسیده ای آنجا برای عشق شروعی مجدد است (ع)✨🌺 ✨🌺 @sebghah🌈🌸
نمازی پر سود اما کم حجم! فقط و فقط امروز یکشنبه... @sebghah
داستان هفدهم 🌷 شب قبل شهادتش، یاران همیشگی دور او را گرفته بودند؛ «یونس شریقی»، «جمال دهشور»، «قاسم نیسی»، «حسن بوغدار»، «حسین احتیاطس» و... . حسین گفت: «بچه‌ها! آب گرم داریم؟» دوستش گفت: «آب گرم می‌خواهی چیکار؟» گفت: «می‌خواهم حمام کنم». دوستش با تعجب پرسید: «تو این سرما؟» و بلافاصله اضافه کرد: «فردا عملیات است. حسابی گرد و خاک بلند می‌شود. خاکی می‌شوی.» گفت: «می‌دانم.» دوستش گفت: «و با این حال باز می‌خواهی حمام کنی؟ مگر قرار است بروی تهران؟» حسین زد زیر خنده. از ته دل می‌خندید. آن‌قدر خندید که همه به خنده افتادند. بعد ساکت شد و گفت: «فردا به تهران نمی‌روم، به جای مهم‌تری می‌روم.» «کجا؟»، «ملاقات خدا».
داستان شانزدهم 🌷 آخرين نفري که از عمليات برمي‌گشت خودش بود.يک کلاه خود سرش بود،افتاد ته دره.حالا آن طرف دموکرات‌ها بودند و آتششان هم سنگين.تا نرفت کلاه خود را برنداشت،برنگشت. گفتيم«اگه شهيد مي‌شدي…؟» گفت«اين بيت المال بود.»
داستان هجدهم 🌷 واقعیتی از شهید علم‌الهدی که تا وفات مادرش بیان نشد یکی از همرزمان حسین که روز شهادت وی همراه او بود و به اسارت گرفته شد، با بیان این‌که خوشحالم که این اعتراف دردناک زمانی انجام می‌گیرد که مادر بزرگوار حسین (که خود شیرزنی بود) در قید حیات نیست؛ می‌گوید: «من سال‌ها در اسارت بوده‌ام و حتما از رفتار وحشیانه عراقی‌ها با اسرا چیزهایی شنیده‌اید، اما شکنجه‌ای که من دیدم، یک لحظه بیشتر نبود و با این حال، هنوز که هنوز است، از درد آن یک روز هم نتوانسته‌ام سر راحت بر بالین بگذارم. آری مرا به تانکی بستند که از روی پیکر مبارک حسین گذشت، در حالی که هنوز جان داشت، هرچند که چفیه‌اش صورتش را پوشانده بود و با آن چشم‌های زیبا و گیرایش دیگر نمی‌توانست عذاب کشیدن مرا ببیند. من صدای خرد شدن استخوان‌های حسین را شنیدم و راستش در آن لحظه خدا را شکر کردم که دیدم دارم به اسارت برده می‌شوم، والا چگونه می‌توانستم برگردم و بگویم از پا حسین افتاد و ما بر پا بودیم؟» 💔