eitaa logo
[سِد علی]
1.1هزار دنبال‌کننده
358 عکس
48 ویدیو
0 فایل
دل‌مشغولی‌های شاعری پریشان . 🚩«وَمَنْ قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَانًا» . صفحه‌ی اینستاگرام وکانال تلگرام: @sedalihasani
مشاهده در ایتا
دانلود
4_6046220518518952634.mp3
1.44M
روضه شنیدن کار من نیست، سخته برام، من هرسال این شبا، وقتایی که حالم خرابه و خراب کردم، وقتایی که یه بغضی تو گلومه که نه میشه شکوندنش نه میشه خوردش، گوش میدم. آوینی برای من روضه‌ می‌خونه، با همین کلمات قدسی، با همین صدای آسمونی و با همین وجود شریف. فاطمیه، حرف زدن سخته، ۱۲ دقیقه این صدای بی‌تدوین رو گوش بده، حالت خوب میشه. حال من خوب شد.
اوایل ایام فاطمیه‌ی اول، امیرعلی شریفی برایم مطلبی فرستاد که به نقل از حاج محمود ژولیده بود. از آن شب، روضه‌ها، بیشتر می‌سوزاندم. تصویر بالا، چهره‌ی نورانی شهید بزرگوار «امیر تهرانی» است. این شهید عزیز قبل عملیات بدر از حضرت فاطمه سلام الله علیها می‌خواهد که مصائب ایشان را درک کند. در عملیات، ترکشی به اندازه‌ی یک کف دست، به صورتش اصابت می‌کند، و رد آن ترکش می‌ماند، تا سال بعد، که وقت شهادت، بر چادر فاطمه‌ی زهرا آرام گرفت.
آه...
[یا فاطمة! اِشفَعی لَنا عِندَاللّه]
ریشه‌ی ظلم وقتی از زیر خاک بیرون کشیده می‌شود که مهدی فاطمه بدن شرورترین انسان‌هایی که تاریخ به خود دیده را، بیرون می‌آورد و بر درختی می‌بندد که از آن درخت درخت‌های سرسبز دیگری می‌روید و مردمی که اهل ظلم‌اند، به سمت آن سرسبزی می‌روند، پس از سه روز، تیغ ذوالفقار علی، باری دیگر در دست فرزندی از نسل عاشورا، خون اولین ظالمان عالم و تمام پیروانش را می‌ریزد. خون تمام قاتلان فاطمه‌ی زهرا را. آن روز، روز رجعت فاطمیون و روز شکست ظالمین تاریخ است. ظالمینی که بیعت غدیر را، مثل حرمت خانه‌ی دختر رسول‌الله، شکستند.
حالم از هرچی محتوای علمی و سند و مدرک و تحلیله حتی از تایپ کردن، لپ‌تاب و کافه به‌هم می‌خوره. و این در شرایطیه که باید تا دو روز دیگه کتاب رو تحویل بدم.
من هنوز هر روز صبح، تعداد شهدای غزه را نگاه می‌کنم، و هر شب به خودم یادآوری می‌کنم که همین حالا، میلیون‌ها انسان آواره‌اند، روی خاک و با ترس از موشک می‌خوابند، گرسنه و تشنه‌ و خسته‌اند، از بیدار شدنشان اطمینانی ندارند و از همه مهم‌تر، جگرشان از داغ عزیز سوخته. این کم‌ترین کاری است که برای انسان ماندن، از دستم برمی‌آید.
قدر آن خاک ندارم که بر او می‌گذری که به هر وقت همی بوسه دهد بر پایت
هنوز با همه دردم امید درمان است که آخری بود آخر شبان یلدا را
روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست
موتور اولی که سوار شدم پنچر کرد. قبل از میدان امام حسین. مقصد کجا بود؟ اطراف خیابان ولیعصر. لوتی‌گری کرد، پول نگرفت و رفت. دیرم شده بود، باید تا شنبه، کتاب را تمام کنم. اولین موتوری که آمد را خفت کردم، گفت: ۱۰۰ گفتم: ۵۰. موتوری‌ها می‌دانند این قانون را. نصف قیمت راننده را پیشنهاد بده، ده تومن هم بگذار رویش و صیدش کن. بعضی‌ها البته دندان‌گرد هستند. این‌ها کلا باید توسط جامعه‌ی مسافران هر شهر تحریم شوند تا کار و کاسبی‌شان به‌هم بخورد، شاید پول حلال‌تری ببرند سر سفره‌ی زن و بچه‌هایشان. خلاصه سوار شدم. با ۶۰ تومن. سر صحبت را باز کرد. از حرف‌هایش بدم آمد. باد، می‌زد توی صورتش، بوی لجن دهانش را می‌آورد صاف می‌زد توی مشامم. دوزاری‌ام هنوز نیفتاده بود. گفت: شب یلداست! چرا سر ده تومن چونه می‌زنی؟ گفتم: چونه بلد نیستم بزنم اصلا. طی کردیم. گفت: من سه تا بچه دارم، متولد چندی؟ -۷۸. من دخترم ده سال از شما کوچیک‌تره. یه ساله ازدواج کرده. تعجب کردم، ادامه داد: دو تا پسر هم دارم. امشب دور هم جمع می‌شیم. گفتم: دخترت ازدواج کرده؟ گفت: آره، ما سبزواریا دختر رو زود شوهر می‌دیم. ادامه داد: خلاصه الان دارم میرم بازار، یه مشروب بگیرم با بچه‌ها شب بخوریم. ۲۲۰ تومن دارم، ۷۰ بده که بتونم ۲۹۰ تومن یه بطری بخرم. گفتم: الان که گفتی برا چی میخوای که دیگه اصلا. گفت: نصف می‌کنیم اصلا! گفتم: نخوردم تا حالا، قرار هم نیست بخورم. دوزاری‌ام این‌جا افتاد، نزدیک‌های دروازه دولت. مست بود. روی پل چوبی که بروی یک ساختمانی پرچم بزرگی برای حضرت زهرا زده است. تا قبلش داشت از تجاربش می‌گفت، روی پل که رفتیم حرفش را قطع کرد، سکوت کرد. هیچی نگفت! حتی یک کلمه هم حرف نزد. نزدیک تئاتر شهر گفتم صبر کند تا از عابربانک پول بگیرم. برگشتم، نشستم، حرکت کردیم، کم‌تر از یک دقیقه تا مقصد فاصله بود، پیاده که شدم، حساب که کردم، وقتی داشتم می‌رفتم گفت: «من خودم دیگ‌ سمنو گذاشته بودم فاطمیه»
«آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکر هاشان زیر شنی تانک های شیطان تکه تکه شد و به باد و خاک و آب و آتش پیوست. امّا راز خون آشکار شد. راز خون را جز شهدا در نمی یابند! گردش خون در رگ های زندگی شیرین است، امّا ریختن آن در پای محبوب شیرین تر است. و نگو شیرین تر! بگو بسیار بسیار شیرین تر است.»