eitaa logo
🏴صدای مطهرآبادزرند🏴
697 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
24 فایل
کانال((رسمی)) خبری صدای مطهرآباد💠نگین منطقه بهشت وحدت💠 تحت نظارت اداره ارشاد اسلامی شهرستان زرند 🌹 جهت ارتباط با ادمین ها 09162497800و09139982830و09133402583
مشاهده در ایتا
دانلود
8️⃣   (دفاع از البرنه) /1 و 2 ⭕️ سه روز قبل؛ 21 فروردین 1395 دیگر وارد روز شنبه 21 فروردین شده بودیم. ساعت دو بعد از نیمه شب بود. من و ابراهیم هم در محوطه ساختمان مرصد (دیدگاه) الحاضر منتظر بودیم و حرص می‌خوردیم و از وضعیت موجود، ناراحت و نگران بودیم. ابراهیم رفت وضو گرفت تا نماز بخواند. ابومحسن و حیدر هم طبقه بالای مرصد بودند و داشتند با ارتشی‌های سوری که متّه (نوعی نوشیدنی که در بین سوریها رایج بود( .می‌خوردند، صحبت می‌کردند. ساعت سه بعد از نیمه‌شب راه افتادیم به سمت العیس. عمار اصرار داشت که خودش هم بیاید. من و حامد و ابراهیم جلوی ستون بودیم. در ابتدای مسیر، روی جاده اصلی الحاضر-العیس حرکت می‌کردیم. حدود 1700 متر که پیاده‌روی کردیم، رسیدیم به پُلی که روی کانال فاضلاب بود و همان خاکریز سه‌متری که پشتش بود. این دفعه سومی بود که در طول چند ساعت، این مسیر خسته‌کننده را می‌‌آمدم. دفعه اول که با ابراهیم آمده بودیم برای شناسایی. دفعه دوم نیروهای شناسایی و الوارها را برده بودم. اینبار هم که آمده بودیم برای عملیات اصلی. واقعاً از لحاظ جسمی خسته شده بودم. تازه می‌فهمیدم که ابراهیم چرا اینقدر روی آمادگی جسمانی و ورزش تأکید داشت. خودش علاوه بر اینکه مربی جودو و دفاع شخصی بود، از آمادگی جسمانی، کوهنوردی، شنا، دویدن و بدنسازی هم غافل نمی‌شد. اعتقاد داشت که ورزش و سلامت جسم، اثر مستقیمی روی کیفیت کار و حتی عبادت انسان دارد به‌رغم اینکه حرکت در تاریکی و زمین ناهموار خیلی خسته‌کننده بود، اما هنوز انگیزه و انرژی کافی برای ادامه عملیات را داشتم. تنها نکتۀ زجرآور این است که هیچکس مسیر رسیدن به دامنۀ العیس را بلد نیست. ساعت 3:30 شده بود. هوا هم مرطوب و کمی سرد. نگرانی‌ام هر لحظه بیشتر می‌شد. با خودم داشتم حساب می‌کردم که وقتی برسیم به پای العیس برای شروع عملیات، هوا کم‌کم روشن می‌شود و بچه‌ها قتل‌عام می‌شوند. چند دقیقه بعد فرمانده عملیات (برادر باقر ) تماس گرفت و به عمار که نزدیک من بود، گفت: «عمار الان ساعت چنده؟» عمار جواب داد: «ساعت 3:30 » برادر باقر گفت: «زمان زیادی تا روشنایی هوا نداریم. نزدیک سحره و شما هنوز نرسیدید. برگردید! » این مکالمات را که شنیدم، خوشحال شدم. به‌خاطر اینکه واقعاً کار خطرناکی بود و خدا را شکر قبل از به‌وجود آمدن فاجعه به این موضوع پی بردند و دستور لغو عملیات را دادند. گرچه روحیه نیروهایمان ضعیف‌تر می‌شد، اما ارزشش را داشت که از تلفات جلوگیری کنیم. عمار به من گفت: «سریع برو انتهای ستون و هدایت مسیر برگشت رو خودت برعهده بگیر. » همین کار را کردم؛ همه بنا به دستور عقب‌گرد کردند و به سرعت برگشتیم. نیروها همه ناراحت بودند. در مسیر برگشت، دشمن متوجه حرکت ما شده بود و توسط توپ 23 م.م (نوعی توپ سبک (ضدهوایی) که معمولاً علیه اهداف هوایی استفاده می‌شود ولی با تغییر مأموریت، امکان استفاده علیه اهدف زمینی از قبیل نفرات و سنگرها را دارد.)، خمپاره و موشک جاده را می‌زد.... 😍
8️⃣   (دفاع از البرنه) /3 و 4 ⭕️ سه روز قبل؛ 21 فروردین 1395 به سرعت نیروها را در اطراف جاده پراکنده کردیم و همه زمین‌گیر شدند. حجم آتش که خوابید، دوباره ستون را تشکیل دادیم و راه افتادیم تا رسیدیم به مرکز شهر الحاضر. الحمدلله بدون تلفات برگشتیم ولی نیروها از این عقب‌نشینی و عملیات ناتمام، خیلی ناراحت بودند. البته اگر می‌دانستند چه فاجعه‌ای در انتظارشان بود، به جای غُر زدن، تشکر هم می‌کردند. حفظ جانشان برای ما در اولویت بود. تا ساعت 10:30 خوابیدیم. بیدار که شدم، شروع کردم به ثبت گزارش عملیات ناتمام دیشب. کم‌کم بقیه هم بیدار شدند. صبحانه و ناهارمان ادغام شد. ساعت 13 عبدالله که مسئولیت اصلی‌اش ادوات و پشتیبانی آتش بود، تماس گرفت و گفت: «مالک و حیدر برای شرکت در جلسه عملیات شناسایی که در مقر حیدریون1 برگزار میشه، آماده بشن. » وقتی به مقر حیدریون رسیدیم، همه فرماندهان و مسئولین اطلاعات یگان‌ها جمع شده بودند.... هر کسی از نتایج عملیات‌های شناسایی‌اش می‌گفت. من هم وضعیت منطقه‌ای که روی آن کار کرده بودیم را شرح دادم. دست آخر به این نتیجه رسیدیم که با وجود چهار رودخانه‌ای که به موازات یکدیگر و دورتادور العیس کشیده شده است، امکان عبور نیروها وجود ندارد. بنابراین قرار بر این شد تیم‌های اطلاعاتی اعزام شوند و بررسی کنند تا نقاطی که امکان ایجاد پل تعجیلی وجود دارد را پیدا کنند. دو تیم اصلی شناسایی تشکیل شد. طبق طرح باید تیم اول از محور «البرنه-العیس » و تیم دوم از محور «الحاضر-العیس » شروع به شناسایی نماید. مسئولیت اصلی هماهنگی و تشکیل تیم‌های شناسایی به تیپ سیدالشهدا  علیه السلام یعنی همان تیپی که ما بودیم، واگذار شد. بعد از هماهنگی داخلی که انجام دادیم، قرار شد حامد و حیدر از محور البرنه؛ و ابراهیم و من و ابومحسن هم از محور الحاضر به سمت العیس، عملیات شناسایی را شروع کنیم. بدون فوت وقت همین کار را کردیم. وقتی رسیدیم به الحاضر، عبدالله ما را پیاده کرد و رفت. چون محدودیت خودرویی داشتیم قرار شد دم غروب عبدالله برای برگرداندن ما بیاید الحاضر. کار شناسایی اولیه شروع شد.... 🔗 ادامه دارد... 😍
8️⃣   (دفاع از البرنه) /5 و z ⭕️ سه روز قبل؛ 21 فروردین 1395 ...سه نفری از الحاضر خارج و به سمت العیس حرکت کردیم. از آخرین خاکریز الحاضر که عبور کردیم از یکدیگر جدا شدیم و به منظور عدم جلب توجه دشمن، با فاصله‌ای حدود سیصد متری به موازات یکدیگر به سمت العیس رفتیم. برای عبور از خاکریز سه‌متری، به ناچار من و ابراهیم باید به هم نزدیک می‌شدیم و از بریدگی خاکریز که نزدیک‌تر بود، عبور می‌کردیم. ابراهیم زودتر به بریدگی خاکریز رسید. من هم داشتم به شکاف خاکریز می‌رسیدم. ابراهیم به محض این‌که خواست از شکاف خاکریز عبور کند برگشت و به دیواره خاکریز تکیه داد و به من اشاره کرد سریع بچسبم به خاکریز. من هم چسبیدم به خاکریز و خودم را رساندم به ابراهیم. گفتم: «چی شده؟ » ابراهیم گفت: «چند نفر از سمت العیس در حال نزدیک شدن به ما هستند! » سریع دو طرف شکاف خاکریز موضع گرفتیم؛ مخفی شدیم و آماده تیراندازی. ابراهیم گفت: «ممکنه گشتی‌های دشمن باشن؛ اگر از خاکریز رد شدند بزنیمشان. » دستمان روی ماشه بود. ابراهیم دیدبانی می‌کرد و هر چند ثانیه سرک می‌کشید تا مطمئن شود و مسیرشان را گم نکنیم. هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند.... نفس‌مان در سینه حبس شده بود و آمادۀ کشیدن ماشه. کمی ماشه را هم کشیدم تا خلاصی ماشه را بگیرم و در کمترین زمان شلیک کنم. ابراهیم هم آماده شده بود. یکی‌شان که جلوتر از همه بود، به دهانه شکاف خاکریز رسید و ایستاد. تا ما را دید و من هم خواستم شلیک کنم دست‌هایش را بالا برد و گفت: «صدیق » یعنی ما خودی هستیم. خدا خیلی رحم کرد. در کسری از ثانیه نزدیک بود بزنیم‌شان. جلوتر که آمدند ازشان پرس‌وجو که کردیم، متوجه شدیم از نیروهای شناسایی یگان حیدریون هستند که بدون هماهنگی با ما وارد منطقه شده بودند. قرار نبود یگان دیگری تیم شناسایی وارد منطقه کند. متأسفانه گاهی این‌جور ناهماهنگی‌ها در منطقه به‌وجود می‌آمد. مشغول صحبت و تبادل اطلاعات با آنها بودیم که متوجه شدیم خطوط بی‌سیم شلوغ شده. دقت که کردیم شنیدیم حامد و حیدر، دچار دردسر شده‌اند. ظاهراً حین انجام عملیات شناسایی از محور البرنه به العیس، متوجه یک گروه از مسلحین شده بودند که در حال پیشروی و هجوم به سمت البرنه بوده‌اند.... 🔗 ادامه دارد... 😍
8️⃣   (دفاع از البرنه) /7 و 8 ⭕️ سه روز قبل؛ 21 فروردین 1395 ...بعداً متوجه شدیم تعداد خیلی زیادی از مسلحین آمده بودند برای حمله و تصرف همزمان روستاهای البرنه، زیتان و خان‌طومان؛ اما به لطف خداوند، قبل از اینکه خطوط پدافندی ما غافلگیر شود، حامد و حیدر تعدادی از آنها را در حین پیشروی دیده و به خطوط خودی اطلاع داده بودند تا آمادگی پیدا کنند. خود حامد و حیدر هم سریع برگشته بودند به پشت خطوط و خاکریزهای البرنه برای تزریق نیرو و تقویت مواضع دفاعی. بعدها خبر رسید استعداد دشمن بیش از سه هزار نفر بوده است. دشمن می‌خواست به محض تاریک شدن هوا به خطوط ما برسد تا بتواند از حداکثر تاریکی استفاده کند. همان‌جا و از مکالمات بی‌سیم متوجه شدیم حامد حین درگیری با مسلحین، تیر خورده و باید برگردد عقب. به محض اینکه از وضعیت مطلع شدیم، با عمار تماس گرفتیم برای اجازه ادامه شناسایی یا برگشت به خلصه و البرنه. عمار گفت: «شناسایی رو ادامه ندید و سریع برگردید. » .... هوا داشت تاریک می‌شد. به الحاضر که رسیدیم متوجه شدیم عبدالله برای تقویت خطوط و جابه‌جایی نیروها به البرنه رفته و کسی برای برگرداندن ما نیامده است. حامد هم مدام با عمار تماس می‌گرفت و درخواست کمک می‌کرد. ظاهراً بدجوری گیر افتاده بودند. داخل یک ساختمان گیر افتاده و دشمن مدام آن ساختمان را با جهنمی می‌زد. دل توی دلمان نبود و باید می‌رفتیم کمک‌شان، اما ماشین یا وسیله نقلیه دیگری در اختیارمان نبود. به سرعت و با نگرانی تا بیمارستان الحاضر پای پیاده رفتیم. خیلی خسته شده بودیم. به بیمارستان که رسیدیم، صدای آژیر آمبولانس‌ها امان نمی‌داد. پشت سر هم آمبولانس‌ها شهید و مجروح می‌آوردند. پرس وجو که کردیم، متوجه شدیم بعضی‌ها از خانطومان و بعضی از زیتان و بعضی هم از البرنه، مجروح می‌آورند. بیمارستان پر از شهید و مجروح شده بود. ظرفیت بیمارستان هم محدود بود و تعدادی از شهدا و مجروحین را می‌دیدیم که جلوی ورودی بیمارستان، روی زمین مانده‌اند .... 🔗 ادامه دارد... 😍
8️⃣   (دفاع از البرنه) /9 و 10 ⭕️ سه روز قبل؛ 21 فروردین 1395 ...هوا دیگر کاملاً تاریک شده بود. به ابراهیم و ابومحسن پیشنهاد دادم با یکی از همین آمبولانس‌ها به البرنه برویم. ابومحسن و ابراهیم هم قبول کردند. جلوی یکی از آمبولانس‌ها را که گرفتیم، متوجه شدیم دارد به سمت خلصه و بعد زیتان می‌رود. گفتم: «توکل بر خدا با همین آمبولانس تا خلصه بریم و از او نجا به بعد هم خدا بزرگه. » با هماهنگی راننده، سریع درب پشت آمبولانس را بازکردیم و سوار شدیم. راننده آمبولانس که از نیروهای یگان فاطمیون بود، بین راه نگه داشت تا همگی نمازمان را بخوانیم. خودش هم مشغول نماز شد. خیلی آرامش داشت. حضور مستمر در این منطقه و صفای باطن به او این آرامش را داده بود. از نماز خواندنش لذت بردیم. به حالش غبطه می‌خوردم. به هر حال به سرعت نمازمان را خواندیم و راه افتادیم. در طول مسیر، خشاب‌ها و مهمات‌مان را کنترل می‌کردیم. با عمار تماس گرفتیم و هماهنگ کردیم که به منطقه درگیری وارد شویم برای کمک. عمار هم با اطمینان پاسخ مثبت داد و گفت: «سریع بیایید. ».... طولی نکشید که رسیدیم به خلصه، اما ابومحسن هنوز با خودش کنار نیامده بود و شک داشت به آمدنش! لذا با عمار تماس گرفت و گفت: «نیاز هست من هم بیام؟! » عمار که از لحن ابومحسن متوجه شده بود میل به آمدن ندارد به ابومحسن جواب داد: «نه نیاز نیست شما بیایی! » اما واقعاً دست عمار خالی بود! حامد هم که مجروح شده بود و برگشته بود عقب برای انتقال به بیمارستان. فقط حیدر در روستا مانده بود که برای تقویت خطوط دفاعی و حفظ البرنه به عمار کمک می‌کرد. به هر حال نوع رزم در این منطقه و روحیه عمار، اجباربردار نبود و عمار با توکلی که در دلش داشت، فرماندهی می‌کرد. با ابراهیم قرار گذاشته بودیم که هیچ وقت تنهایش نگذاریم. به سه راهی خلصه – البرنه-خانطومان که رسیدیم بلافاصله از آمبولانس پیاده شدیم. ابومحسن هم رفت سمت مقر. من و ابراهیم منتظر ماندیم کنار جاده. بعد از چند دقیقه هلال با ماشین پشتیبانی‌اش رسید به خلصه؛ من و ابراهیم سوار شدیم تا همراهش برویم البرنه.... 🔗 ادامه دارد... 😍
8️⃣   (دفاع از البرنه) /11 و 12 ⭕️ سه روز قبل؛ 21 فروردین 1395 ...مسیر خطرناکی بود و امکان روشن کردن چراغ‌های ماشین نبود. دشمن روی آن جاده دید و تیر داشت و به‌راحتی می‌توانست آن‌جا را بزند. حتی فیوزهای چراغ خطر عقب و داشبورد را هم درآورده بودیم تا ناخواسته روشن نشوند. هوا ابری بود و در تاریکی مطلق، رانندگی با سرعت، تقریباً غیر ممکن بود. از طرفی هم باید زودتر برای کمک به بچه‌ها می‌رسیدیم. برای طی مسیر، مجبور بودیم با دستگاه جی‌پی‌اس مسیریابی کنیم. مسیرهایی هم که احتمال خطر و افتادن در آب رودخانه و یا دره و... بود ابراهیم پیاده می‌رفت جلوتر و هلال را راهنمایی می‌کرد تا از مسیر اصلی منحرف نشویم. با اینکه هنوز سرماخوردگی و سرفه امانش نمی‌داد، اما باز هم اجازه نمی‌داد من بروم. می‌گفت: «تو حواست باشه که مسیر اصلی جی‌پی‌اس رو گم نکنیم. » ابراهیم بعد از خوابی که دیده بود، دیگر خودش نبود. ظاهراً با ما بود ولی دلش جای دیگر؛ انگار واقعاً منتظر اتفاقی بود..... صداهای درخواست کمکی که گاه‌وبی‌گاه از بی‌سیم می‌شنیدیم، ما را نگران‌تر می‌کرد. واقعاً نمی‌دانستیم چه وضعیتی در انتظارمان است. فقط می‌خواستیم برسیم و هر طور شده کمک کنیم تا البرنه سقوط نکند. به هر سختی و مشقتی بود بالاخره حدود ساعت نُه شب رسیدیم البرنه و خودمان را رساندیم به عمار. عمار هم بدون اینکه ما چیزی بگوییم اول رفت سراغ ابراهیم و ارتفاعی را نشان داد و گفت: «حفظ این ارتفاع رو برعهده بگیر. » تقریباً در حاشیه شمالی روستای برنه یک تل نه‌چندان بلند ولی مهم قرار داشت که عمار نگران بود دشمن آن را تصرف کند و بر اوضاع مسلط شود. قبل از اینکه ما برسیم هم ظاهراً حیدر را به همراه یک دسته از نیروهای نجباء فرستاده بود بالای تل برای حفظ آن‌جا. حجم آتش روی تل خیلی شدید و غیر قابل وصف بود. مسلحین هم می‌دانستند که باید کجا را بزنند. به هر حال به محض صدور دستور عمار، ابراهیم سریع خودش را برای انجام مأموریت در بالای تل البرنه آماده کرد. بعد عمار آمد سراغ من و گفت: «مالک برای اطمینان از عدم وجود شکاف در خطوط پدافندی و رفع نواقص و مشکلات احتمالی در خطوط دفاعی، باید محیط و حاشیه البرنه رو بررسی کنی و یگان‌های مستقر در دورتادور اون رو با یگان‌های همجوارشون هماهنگ کنی تا مطمئن بشیم هیچ نفوذی از طرف دشمن انجام نشده است؛ همچنین گزارش وضعیت موجود رو هم لحظه به لحظه به من بدی. » خب مسلماً کار بسیار طاقت‌فرسا و خطرناکی بود، اما عمار به من اعتماد کرده بود. بنابراین اطاعت کردم و بلافاصله پیاده راه افتادم برای انجام این کار. هنوز چند قدمی دور نشده بودم که عمار گفت: «با این تیم برو تا تأمین هم داشته باشی. ».... 🔗 ادامه دارد... 😍
8️⃣   (دفاع از البرنه) /13 و 14 ⭕️ سه روز قبل؛ 21 فروردین 1395 ...من و هفت نفر دیگر راه افتادیم و رفتیم. بعضی از مناطق حاشیه روستا اصلاً مشخص نبود که در اشغال دشمن است یا هنوز تحت تصرف ماست. ساختمان‌های حاشیه روستا را باید یک‌به‌یک چک می‌کردم که خودی داخل آن هست یا نه. به اولین یگانی که رسیدیم، حیدریون بودند. بعد از آن جِیش یا همان ارتش سوریه بودند. بین آنها تا یگان بعدی که فاطمیون بودند فاصله‌ای ایجاد شده بود و هیچ نیرویی نبود. تیم تأمین همراه من به سختی و با اضطراب حرکت می‌کردند. به نیروهای فاطمیون که رسیدیم، یکی از آنها به‌عنوان بلدچی برای نشان‌دادن قسمتی از مسیر تا یگان بعدی همراهم آمد. در مسیر با عمار تماس گرفتم و قسمتی که خالی از نیرو بود را برای تزریق نیرو گزارش دادم. به یگان بعدی که رسیدم، یکی از نیروها وقتی مرا دید، سریع آمد جلو. فهمیدم بچۀ مشهد است. از نیروهای ارتش بود (تیپ 65 نوهد). گفت: «بچه‌های ما در این خیابان مستقر هستند، دو تا شهید هم داده‌ایم ولی بقیه دارند مقاومت می‌کنند. اگه مهمات برسونید، تا زنده‌ایم نمی‌ذاریم تا صبح یک نفر از دشمن وارد روستا بشه. » واقعاً نیروهای شجاعی بودند. می‌دانستم که بیشترین فشار دشمن از همین سمت است. بلافاصله تماس گرفتم و با مصطفی برای رساندن مهمات هماهنگ کردم. کمتر از بیست دقیقه دو دستگاه تویوتا پر از انواع مهمات رسید و تحویل‌شان دادیم.... در طول این مدت، بچه‌های ادوات نجباء، یک دستگاه تویوتا را که به توپ 23 م.م مجهز شده بود و به اصطلاح به آن محمول می‌گفتند را آوردند ابتدای ورودی همین خیابان و شروع کردند به شلیک. دیگر دشمن جرأت نمی‌کرد وارد خیابان شود. هر بار که خشاب 23 تمام می‌شد، سریع تویوتا را می‌کشیدند پشت دیوار و خشاب‌ها را عوض می‌کردند و در این بازۀ زمانی هم، چند تا از نیروها به سمت داخل خیابان تیراندازی می‌کردند تا حجم آتش قطع نشود. هماهنگی خوبی بود و دشمن نتوانست پیشروی کند، اما دو تا از نیروهای گردان تدخل (از گردان‌های تیپ سیدالشهدا علیه السلام)، در این درگیری مجروح شدند که یکی‌شان بعد از مدتی شهید شد. به سرعت درخواست آمبولانس کردم و آنها را از منطقه خارج کردیم. هر طور بود، مسیر را ادامه دادم. مأموریت خطرناک، طاقت‌فرسا و اضطراب‌آوری بود؛ مشخص نبود در ساختمان بعدی دشمن منتظر ماست یا خودی! همین‌طور که می‌رفتم از تعداد افراد تیم تأمین کاسته می‌شد و هر کدام به بهانه‌ای در تاریکی از تیم خارج می‌شدند؛ به طوری که دیگر کسی نماند و من تنها ماندم؛ اما مأموریتم را ادامه دادم تا بالاخره یک ساعتی طول نکشید که دیگر یک دور کامل روستای البرنه را زدم و مجدداً به عمار رسیدم. ساعت 12 نیمه‌شب شده بود. عمار که مرا دید گفت: «برو بالا کمک تراب. ».... 📌 پایان فصل هشتم 😍