eitaa logo
دانلود
داستان 1074.mp3
4.9M
📢 شماره۵۳۲ 💠داستان 💠شادی اصیل 🎙وقتی به خانه رسیدم، آرش مشغول بازی بود. با دیدن من انگار یادش آمد که از صبح چیزی نخورده، مهدیه هم پتو را روی سرش کشیده بود و مثلاً خواب بود. نگرانش بودم، مدت‌ها بود که دیگر آن دختر شاداب قبل نبود و کمتر با من و پدرش حرف می‌زد. این‌ همه امکانات در اختیارش گذاشته بودیم، اما انگار نه انگار. پیتزای نیمه آماده‌ای را در مایکروفر جدیدمان گذاشتم و از اینکه چنین امکاناتی در اختیار داشتم لذت بردم؛ ولی بچه‌ها قدرنشناس بودند، این ‌همه زحمت و تلاش ما را برای رفاه‌شان نمی‌دیدند.... 🆔 @sedayeenghelab_ir ➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖ 📻| https://rubika.ir/sedayeenghelab_ir 📻| https://t.me/sedayeenghelab_ir 📻| eitaa.com/sedayeenghelab_ir 📻| splus.ir/sedayeenghelab_ir