eitaa logo
🌷 صدیقه طاهره س🌷
152 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2هزار ویدیو
120 فایل
🌷 محله سلطان آباد خوراسگان 🌷 ارتباط با ادمین: @a_raz_a
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابنامه تنها گریه کن.pdf
27.52M
🖇به ما بپیوندید... ╔═.🍃🕊.═══♥️══╗ https://eitaa.com/sedighehTh7 https://rubika.ir/rihaneh_beheshti ╚═♥️════.🍃🕊.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌱 کسایی‌که‌میجنگن،زخمی‌هم‌میشن.. دیروزباگلوله،امروزباحرف..💔! شهداوقتی‌تیرمیخوردن میگفتن‌فداسرمهدی‌فاطمه :) این‌تصور‌منه... تویی‌که‌داری‌برای‌امام‌زمانت‌کارمیکنی ‌شب‌روز...! وقتی‌مردم‌باحرفاشون‌بهت‌زخم‌زدن، تو‌دلت‌باخودت‌بگو↓ "فداسرمهدی‌فاطمه..💚" آقاخودش‌بلده‌زخمتودرمان‌کنه..!🙂 شھیدبابڪ‌نوࢪ؎ھِࢪیس ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
حتی با خدا ✖️من مریض بودم، فلانی عیادتم نیومد! ✖️من زنگ زدم احوالش رو پرسیدم، اما اون نه! ✖️ارزش کادوشون، خیلی کمتر از کادویی بود که من براشون گرفته بودم! ✖️پدرم به رحمت خدا رفت، یه زنگ نزدن، لااقل یه تسلیت خشک و خالی بگن! و .......... همه‌ی اینا یعنی ؛ ما در حالِ معامله‌ی مهربانی هستیم و طرف معامله‌ی ما هم، انسانهای دیگه‌اَند! به همین دلیل ؛ داریم، و اگه این توقع برآورده نشود، معامله‌مون رو قطع می‌کنیم بهتره بدونیم؛ مهربانی با ، نه تنها به شخصیت ما اعتبار نمی‌دهد؛ که مانعِ بزرگی در و حرکت‌مون بسمت کمالات انسانی هست. حاج اسماعیل دولابی میگن؛ ❌از هیچ کس توقع نداشته باشیم؛ حتی از خدا تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن که دوست خود روش بنده پروری داند. 🌸🌼🍁 🖇به ما بپیوندید... ╔═.🍃🕊.═══♥️══╗ https://eitaa.com/sedighehTh7 https://rubika.ir/rihaneh_beheshti ╚═♥️════.🍃🕊.═╝
. رفاقت با مهدی ؏ـج خیلـے سخت نیست‌ها .. تویِ اتاقتون یه پشتی بذارید آقـٰا رو دعوت کنید ؛ بیـان ۍ ِ خلوتِ نیمھ شب ڪافیه ، آقا خیلۍ وقتھ چشم انتظارمونهـ(: _ حاج‌حسینِ‌یکتا _ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان شهادت حضرت زهرا *«یاس کبود»*← فقط هفت قسمت هست و بسیاااار خواندنی:)💔 امشب [شب شهادت] همشو میزارم گروه... حتما حتما هندزفری مداحی فاطمیه بزارید
🖤🥀🖤🥀 🖤🥀🖤 🖤🥀 🖤 بسم رب حضرت زهرا 🍂 💔 چه آرام خوابیده ای بانوی من! بچه ها چه آرام خوابیده اند...البته...حسن گه گاهی در خواب چیزی میگوید‍، عرق میکند، تکان می خورد! دلم برایش می سوزد...طفلی این چند روز با همه غریبی میکند...گویا غمی بی نهایت بزرگ قلبش را می سوزاند، آنقدر می سوزاند که گاهی دودآن بر چشمش می رود و بچه ام اشک می ریزد... بعد از رفتن پدرت، اینها چه ها که برسرمان نیاوردند! بیچاره ها خیال میکنند برای خودم، نگران مقامم...نمیدانند خلافت من از سوی خدا برای خودشان است...نمی دانند تکامل ابشریت در خلافت پیامبر و علی و فرزندانمان خلاصه میشود... نازدارم...نازنیم...من به فدای لبخندت...فاطمه ام، حتی در این بیماری هم هربار از درب چوبی خانه وارد میشوم حالت را خوب نشان میدهی! به راستی چه نیکو همسر عاشقت را می شناسی...حال تو خوب باشد من هم خوب می شوم...می خندم...آرام میشوم...اما بعد وقتی پاهایت سست میشد و زانوانت میلرزید دنیا بر سر علی به ناگه آوار میشد...وتو لبخند می زدی و درد کشیدنت را پنهان میکردی... علی که می دانست علت این درد ها چیست...علی که می داند علت گریه های شبانه روزت بعد ازنبی، فقط نبود پدرت نبود...بلکه غربت علی بود...غصب حق خلافت...نه! غصب انسانیت و عقب افتادن طولانی سعادت بشر بود...این را با سخنانی که میان گریه ها و نفس های منقطعت بیان می کردی می گفتی...به همه می گفتی... یادم نمی رود... از گریه هایت دلم می لرزید...می سوخت و آتش می گرفت... آنگاه که عبا را برسرت پهن میکردم،سرت را به سینه ام می چسباندی و آرام میشدی...بخار نفس هایت روی سینه علی می نشست و... نوازشت می کردم... خدارا سپاس می گویم... حال و روزمان را می بیند...پشتم به او گرم است... آه کبوتر عاشقم...این چند روز هم که مدام از من رو میگیری... والله اگر شرایط می گذاشت... اگر پیامبر مرا نهی نمیکرد از نشان دادن غرش ذوالفقار... می دانستم با آنان که معشوق مرا اینگونه به خاک و خون فکندند چه کنم... فاطمه ی من نفست چرا دقیقه ای رفت؟ نفسی عمیق بکش ببینم! قلبم دارد از کار می افتد... آه ملیکه ی زیبای من! هراز گاهی صدای نفس های منقطعت را به گوش علی برسان...نمیدانی نبض علی بسته به نفس های توست؟یادت نیست آنروز را که ضربانم برای لحظاتی قطع شد؟ *** علی با نفس های عمیق و پی در پی که نشان از نگرانی و دلشوره اش بود...نظاره گر آرامش خانه بود...حسنین و خواهرشان زینب آرام خنده و بازی می کردند...حوریه ی علی، با لبخند، چشمان سیاهش را به چشمان نگران علی دوخته بود و دلگرمی و آرامش در وجودش روان می ساخت و کار می کرد...از این نگاه های فاطمه ،علی گاهی آنقدر به شوق می آمد بس که شیرین نگاهش می کرد! خاطره هجوم های قبلی را کسی از یاد نمیبرد...همان ها که در آن زبیر را در دفاع از علی به شدت مجروح ساختند! همانها که در آن بانوی رحمت، در کمال دلسوزی، ماجرای غدیر را بازخوانی میکرد...همانها که...بعد از آن اتفاق های دردناک...گویی همه منتظر همین صدا بودند تا آجر های خانه روی سر اهل بیت رسول الله فرو ریزد! صدای کوفتن در!... عرشیان کم کم به خود می لرزیدند!...دنیا داشت منقلب می شد... فاطمه نگاهی به علی انداخت و او را با صدای چشمان و لبخند دلربایش به آرامش دعوت کرد... فریاد گوش خراش مردی برخاست: علی بیرون بیا! خلیفه و جانشین رسول خدا تو را می خواند... کسی در را باز نکرد...علی نباید بیرون می آمد...نباید شمشیر می کشید...آری! علی مصداق آنان بود در قرآن، که مصلحت اسلام، از جان و مال و همسر و فرزندانش مهم تر بود! ـ یا به علی بگویید دست از طمع خلافت بردارد و بیعت کند...یا خانه را به آتش می کشم... نه!دیگر جای سکوت نبود... فاطمه باید بر می خاست...باید دفاع می کرد...باید حجت تمام می شد... که این دیگر فاطمه است! محبوبه و رسول خدا... فاطمه باید بر می خاست...باید دفاع میکرد...نباید می گذاشت حکومت دست نا اهلان بیفتند! حداقل در حد توان خودش نباید می گذاشت... بسم اللهی گفت، ایستاد و چادر به سر کرد و غرید: ای گمراهان دروغگو! چه می گویید؟چه می خواهید؟ مردی فریاد زد: یافاطمه! علی به خشم آمده بود...در عین دلسوزی برای شدت گمراهی این نامردان!...اما به پیامبر قول داده بود... فاطمه با همه ابهت صدایش بانگ داد : چه می خواهی؟ -چرا پسر عمویت تو را فرستاده تا پاسخ گویی؟ +طغیان و سرکشی تو ای بدبخت،مرا از خانه در آورده و حجت را بر تو و همه گمراهان تمام کرده... و زهرا، باز به امید هدایتشان شروع کرد به نصیحت...اما... ↓🌱
🖤🥀🖤🥀 💔 آنها دهانشان را به پوزخند کشیدند در حالی که خم بر ابرویشان هر لحظه غلیظ تر می شد! -این یاوه ها و حرفهای زنانه را کنار بگذار... دست های علی مشت شده بود...ولی با نام خدا اندکی آرام گشت...فقط توانست جلوی انوار کوچک داخل خانه را بگیرد... مرد صدایش را بالاتر برد...:به علی بگو بیرون بیا! دوستی و احترامی بین ما نیست... +آهای! مرا از حزب شیظان می ترسانی؟ در حالیکه حزب شیطان کوچک است؟(آیه قرآن) -اگر بیرون نیاید به خدا قسم، هیزم آورده بر سرساکنان خانه بر می افروزم و هر که در این خانه است را می سوزانم...مگر آنکه علی را برای بیعت بیرونم بکشانیم و با خود ببریم... و فاطمه ندا سرداد: ای دشمنان خدا و رسولش و امیرالمومنین... اما با صدای صدای"اُحرِقو دارها وَ مَن‌ فیها" بسوزانید درب ‌خانه را با هرکه در آن است"؛ نعره های آتش برخاست... هیزم ها فریاد اعتراض بر آوردند...اما آتش به درب خانه درحال سرایت بود...بو وی دود در خانه ی معطر علی پیچید...درحالیکه حبیبه‌ی محمد پشت در بود!ـ... زهرا ناله کرد: یا ابتاه! یا رسول الله! بنگر که چه ظلم ها بعد از تو از اینان دیدیم... صدای ناله او، رعشه بر اندام دلها انداخت و اشک ها برگونه ها روان شد و بسیاری صحنه را ترک گفته...خود را از آن ولوله رهانیدندـ... قنفذ، در را محکم هل می داد...تا باز کند! در آنِ لحظه،فاطمه برخاست! درب را در آغوش گرفت و با تمام بدنش،نمی گذاشت درب باز شود...ناگهان درب شعله کشید و حرارت آتش سر و صورت و بدن مادر انس و جن را می سوزاند...ناگهان مردی چونان با لگد به در نیم سوخته زد...چونان با لگد زد...که درب خانه به ناچار باز شد...و پیش از آنکه زهرا بتواند خود را کنار بکشد، در به آغوشش پناه برد...آنقدر سخت و سنگین، که کافی بود برای آخرین تقلاهای محسن در شکم مادر و شهادت او با جیغ بانوی علی... آنقدر سخت و سنگین که کافی بود برای بیمار شدن معشوقه ی علی و شهادتش... صدای ناله فاطمه بر خواست...آمیخته با فریاد های وا ابتاه...و با وجود حال آشفته اش بر خاست...اما از شدت جراحات و ضربات ناگهان بر روی دیوار افتاد... اما فاطمه ی علی را رها نمیکردند...ماجرای گودال قتلگاه...داشت برای زنی تکرار می شد! اما اینبار بدون سر بریدن... نامردی به دوطرف صورت حضرت زهرا چونان سیلی زد که چشمان زهرا به خون افتاد... زهرا افتاد! و زمین پذیرای بانویش شد! نامرد، که به یاد کینه اش از علی افتاده بود که چگونه، خون بزرگان عرب را در جنگ های پیامبر به زمین میریخت، حالا که به ناموس علی دست یافته بود تمام نفرت و کینه اش را در پایش جمع کرد و جوری به سینه و پهلوی زهرا لگد زد که صدای شکستنشان برخاست! و زهرا دلش برای این جماعت می سوخت که چگونه خود را نگون بخت می کنند! نامرد که با شنیدن صدای شکستن استخوان ها جری تر شده بود، تازیانه را از قنفذگرفت و پیش از آنکه زهرا نفس بگیرد، با تمام زور و توانش آن را بر تمام بدن یاس علی فرود آورد و تن نحیف بانو، کبود شده، بازوانش مانند بازوبندی سیاه بالا آمد... چه گویم من؟ کلمات تاب ندارند! هیچکس دست بردار نبود و هر کدامشان به گونه ای، بر فاطمه هجوم آورده بودند...نفس های ملیکه ی علی تحلیل رفته بود...و باز هم پدرش را صدا میکرد: وای بابا! بابا! بابا...یا ابتاه... لاله ی رسول خدا زیر دست و پا در حال پرپر شدن بود... دیگر زهرایی نمانده بود که از علی دفاع کند... داشتند به سمت علی هجوم می بردند....و نوبت نقش پردازی علی بود... فقط خدا می داند که این چند دقیقه بر علی چه گذشت... با تنی که از شدت اندوه و خشم به رعشه افتاده بود...خود را به نامرد رساند...گریبانش را گرفت و به شدت کشید و بر زمین زد و بر بینی و گرنش کوفت...و فریاد زد...در حالیکه صدایش لرزه داشت...: قسم به خدایی که محمد را مبعوث کرد...اگر نبود کتابی از طرف خدا و اگر نبود عهدی که بارسول خدا کردم(شمشیر از نیام بر نخیزد و کسی کشته نشود) می فهمیدی که نمیتوانستی داخل خانه من شوی...و نامرد از دست علی رها شد و از مردم کمک خواست... علی رفت تا بانویش را دریابد... من نمی گویم چه شد، گویند در چشم علی سیل دشمن بود پیدا، فاطمه پیدا نبود...(باور) نفس هایش را گوشه ای افتاده، پیدا کرد...در حالیکه همه از اطرافش به کمک عمر شنتافته بودند... خشمگین بود و چشمانش به خون نشسته بودند... غیرت علی از فوران گذشته بود... صورت ماه گونه فاطمه اش به مانند خورشید، سوزان و تب دار و سرخ شده بود... این اولین بار بود که در هستی خورشید و ماه یکجا بودند.. ادامہ‌دارد...🌱 ♥️
🖤🥀🖤🥀 🖤🥀🖤 🖤🥀 🖤 بسم رب حضرت زهرا 🍂 عبایش را روی لاله ی به خاک و خون نشسته اش انداخت...سر فاطمه را برای لحظاتی به قلبش چسباند تا بلکه با شنیدن صدای نفس های منقطع فاطمه، قدری به ضربان بیافتد...نبض علی نمیزد...عطرش را که آمیخته با بوی خون بود عمیق بو کشید...با صدایی که از ته چاه بر می خواست بانگ بر آورد...فضه...بانویت را دریاب... و فضه مضطر شده بود چگونه هم جلوی چشمان زینب را بگیرد....هم حسنین را آرام کند...هم به فریاد بانوی خانه برسد...ولی به امر امامش،بچه ها را به خدایشان سپرد و دویدکنار زهرا... اما طاهره ی محمد از درد زایمان به خود میپیچید... و به درون خانه رفت و محسنش را... علی محاصره شده بود...و آنها خوب میدانستند که عهدش را با نبی نمی شکند...اصلا برای همین با خیال راحت هجوم آورده بود به بیت رسول الله...هرکسی طوری حرصش را بر سر ولی خدا خالی میکرد... و بالاخره توانستد مقاومت علی را بشکنند ... هرکس از طرفی او را گرفته بود وطناب را با \وزخند دوردستش بستندوطنابی به گردنش انداختند...داشتند اورا می کشیدند سوی سقیفه...برای بیعت...که فاطمه با تمام دردش...با تمام بیماری و تن خونینش...با وجودپهلویی که از لگد های عمر و خالد و قنفذ شکسته بود...خودش را به علی رساند و دامن اورا سوی خود کشید...علی نباید به سقیفه میرفت...نباید بیعت میکرد...نباید حکومت به دست نااهلان می افتاد...حداقل زهرا باید تمام توانش را برای امامش می گذاشت... زهرا علی را سوی خود می کشید و گروه دیگر سوی خود و در این کشان کشان ناگاه غلاف شمشیر قنفذ بر شانه و بازوهای نازدارعلی فرود آمد...آنقدر کوبید که... زهرا دست هایش را رها نکرد...دست ها رها شدند...جانی در تن نمانده بود برای نگه داشتن علی...زهرا، بیهوش، نقش زمین شده بود و علی...علی دستهایش می لرزید...تمام بدنش می لرزید...شکه شده بود و بهت زده...و چشمانش کاسه ی آبی شده بود که روان شدنش وسیله ای می شد برای لذت بیشتر دشمن... و علی زهرا را...سوی سقیفه کشان کشان و مظلوم و غریب بردند در حالیکه علی مضحکه ی عام شده بود... ادامہ‌دارد...🌱
🖤🥀🖤🥀 🖤🥀🖤 🖤🥀 🖤 بسم رب حضرت زهرا 🍂 💔 خواستم بنویسم از بلایایی که بعد از هجوم بر سر مولایمان آوردند اما صرف نظر کردم... و فقط اکتفا می کنم به شعری از دعبل، شعری که آن را در حضور امام رضا خواند و ایشان آنقدر گریستند که از حال رفتند...و خادم حضرت به دعبل اشاره کرد که ساکت شود... +شعردعبل : هم نقضوا عهد الکتاب و فرضه و محکمه بالزور و الشبهات آنان عهد و ميثاق و دستورات و محکمات کتاب را با سخنان بيهوده و شبهات درهم شکستند. و لم تلک الا محنه کشفتهم بدعوي ضلا لمن هن و هنات اين رويدادها چيزي نبود جز آزمايشي که پرده از روي حقيقت آنان برداشت و ادعيا گمراهي از اين و ان را مشخص کرد. تراث بلا قربي و ملک بلا هدي و حکم بلا شوري بغير هداه ارث بردن بدون خويشاوندي و حکومت بدون راهنمايي و داوريبدون مشورت و بدون هدايت. رزايا ارتنا خضره الافق حمره وردت اجاحا طعم کل فرات حوادث ناگواري که سبزي افق را در چشم ما سرخ کرد و هر آب گوارائي را که به کاممان تلخ نمود. و ما سهلت تلک المذاهب فيهم علي الناس الا بيعه الفلتات اين راه‏هاي باطل را جز همان بيعت‏هاي حساب ناشده چيزي ايجاد نکرد. و ما قيل اصحاب السقيفه جهره بدعوي تراث فيالضلا نتات گفتار سقيفه‏اي‏ها که آشکارا مدعي ميراث پيامبر شده و به گمراهي رفتند چه بود؟ و لو قلدوا الموصي اليه امورها لزمت بمامون من العثرات اگر امور دين را در اختيار وحي رسول خدا قرار داده بودند بدون لغزش و اشتباه پيش مي‏رفت. اخي خاتم الرسل المصفي من القذي و متفرس الابطال في الغمرات جانشين رسول خدا که برادر خاتم پيامبران و پاک از آلودگي‏ها و شوکت دهنده شجاعان در جنگهاي سخت بود. فان جحدوا کان الغدير شهيده و بدر و احدذ شامخ الهضبات اگر منکر شوند، غديرخم گواه او است و بدر و احد، و او بر بلنداي قله ‏ها ايستاده است (احد که داراي قله بلند است). و آي من القرآن تتلي بفضله و ايثاره بالقوت في اللزبات [1] . و آياتي از قرآن مجيد که در فضيلت او خوانده مي‏شود و سخن از ايصار او دارد که غذاي خود را در شرائط تنگدستي به ديگران داد. قصيده‌معروف‌به «تائيه» از دعبل . .🌱
🖤🥀🖤🥀 🖤🥀🖤 🖤🥀 🖤 بسم رب حضرت زهرا 🍂 💔 علی... نمازش را با همان اخلاص همیشگی، با دعای بر امت پایان داد... برخاست تا مشتاقانه برود و لبخند بانویش را ببیند تا کمی قلب مضطرب و نگرانش آرام بگیرد... از فکر شیرین زبانی های زهرا لب هایش به لبخند کشیده شد... بانوی علی، هیچگاه نگذاشته بود علی غمگین پا به خانه بگذارد...اما... در همین افکار کوچه را رد میکرد که سیاهی های چادر چند زن که سراسیمه سوی مسجد می دویدند و قیافه شان برای علی آشنا بود، توجهش را جلب کرد...آری!زنان و کنیزان بانو بودند... خودش را به زور سرپا نگه داشته بود... با صدایی که تحلیل میرفت گفت: چه شده؟ چرا انقدر...دگرگون و ناراحتید؟ زنی با حالتی شبیه فریاد گفت: یا امیرالمومنین! زهرا را دریاب...البته اگر...اگر او را زنده ببینی... ناگهان رنگ از رخ علی پرید! دست هایش به لرزه افتاد... و تمام نیرویش را در پاهایش ریخت تا خود را به بالین زهرایش برساند... اما چه سود! باز علی باصورت به زمین افتاد... برخواست تا دوباره بدود...اندکی توانست اما دوباره افتاد...چه کربلایی شده بود!...دوباره برخاست تا بدود...علی باید برای آخرین بار صدای زهرایش را می شنید!... درب خانه را باز کرد...بانویش را روی زمین افتاده دید و سرش گیج رفت! اما نباید حال بچه ها را خراب تر می کرد! چنگی به عبایش زد و ان را به گوشه ای پرت کرد...امامه را هم... آرام نشست و نگاهی به صورت سفید تر از برف ملیکه اش کرد...آرام دست زیر سرش انداخت... انتظار داشت زهرا لااقل با این حرکت چشم باز کند...علی داشت جان می سپرد....اما باز نکرد... سر فاطمه را به سینه چسباند! خواست دوباره مثل همیشه زهرا در آغوشش آرام حرف بزند... اما نشد! چشمان علی از اشک در آنی، به خون نشست! ادامه دارد : 🌱
🖤🥀🖤 🍂 💔 صدا زد: زهرا جانم! جوابی نیامد...آه...کسی علی را دریابد! او دیگر زنده نیست! اینبار فاطمه را با ناز صدا کرد...: یابنت محمدالمصطفی! اما جوابی نشنید... علی التماس کرد... ای دختر کسیکه زکات را، با گوشه های عبایش به خانه فقرا می برد و می بخشید! باز پاسخی نیامد! فاطمه برخیز... علی دارد پر پر میزند! حال عرشیان هر لحظه خراب تر میشد...: ای دختر کسیکه بر فرشتگان آسمان ها دوگانه دوگانه نماز گزارد! اما پاسخی نشنید... ذیگر ضربان قلب علی... واقعا نمی زد... و این را زهرا حس کرد... علی برای آخرین بار امتحان کرد! یا فاطمه!... با من سخن بگو...منم! علی...مرا نمیشناسی؟ کلمینی... یکمی حرف بزن علی نمیره!... بانوی علی ناگهان چشم باز کرد!....چنگی به پیراهن شویش زد و خود را آرام در بغل علی جای داد! و گریست... علی تمام وجودش زنده شد... زهرا را محکم فشرد و چشمانش بیشتر از قبل باریدند...به مانند باران های طولانی زمستان... گویی بعد از سالها به هم رسیده بودند!...مدتی به گریه سر شد... زهرا زبان باز کرد... پسر عموی من! من خود را در بستر مرگ می بینم...و این بیماری را...واسطه ی وصال خودم و پدرم می یابم! هرچه در دل دارم، به تو می گویم... علی با حالی زار، نفسی آمیخته با آه کشید و زهرایش را نوازش کرد: هرچه میخواهی بگو...هرچه میخواهی بگو...من انجام میدهم...هر فرمانی بدهی...اطاعت می کنم... زهرا گفت: خدا جزای خیر عطایت کند... و عاشقانه هایشان شروع شد... هیچگاه...هیچگاه از من دروغ و خیانتی ندیده ای...و با تو...مخالفتی نکرده ام!... علی گفت: پناه برخدا... پناه برخدا! تو با خداآشناتر...نکوکارتر...پرهیزکار تر...گرامی تر...و خداترس تر از آنی که...بخواهم... با مخالفت خود...تو را نکوهش کنم! و هق هق کرد و ندا داد... جدایی و فراقت...بر من بسی سخت است! والله...والله که مصیبت رسول خدا برایم تجدید شد! وفات و مرگت، بسیار بزرگ است! انا لله و انا الیه راجعون.... علی در بدترین مصیبت ها هم ذوب در خدا بود... از این مصیبت دردناک و تلخ و...اندوهناک...به خدا که تسلایی نیست! و برای این کمبود...جانشینی نیست... و علی دوباره سر معشوقه اش را برسینه فشرد...و هردو ناله زند و ضجه!... و زهرا وصیت کرد... نگذار...نگذار یکی از اینها که برمن ستم کردند...برمن نمازگزارند...مرا شبانه دفن کن علی جان...و... و شعری سرود در مدح اشک های علی اش... (ترجمه) برای من گریه کن...ای بهترین راهنما! و اشک بریز...که روز جداییست... ای هم نشین بتول!... بر من و بر یتیمان گریه کن...و کشته ی دشت کربلای عراق را از یاد مبر... (اینان) جداگشته و یتیم و سرگردان شده اند! و به خدا... که روز جداییست... و بعد از اندکی سخن...جان علی رفت!... و چشمان علی سیاهی رفت!... ای وای که فضه و اسما چگونه این خانه را آرام کنند؟..... . . 🌱
🖤🥀🖤 🖤🥀 🖤 🍂 💔 🌱 علی داشت غسل میداد تن زهرایش را...از روی پیراهن... اما برای لحظه ای نوازش کرد بازوی بانویش را...آرام...تا نکند درد بگیرد...و وقتی لمس کرد شدت برآمدگی دست زهرایش را...نفسش قطع شد! ایستاد و تکیه بر دیوار داد و صدای هق هقش، تن دیوار را لرزاند! بچه ها حیران شده بودند!پدر که گفته بود صدا نکنیم تا کسی باخبر نشود! اما کسی از درد دل علی خبر نداشت...از خاطره آنروز... با هر زحمتی بود علی و اسما و فضه تن زهرا را غسل دادند...کفن پوشاندند... و علی، برای آخرین بار خیره شد به صورت ماه گونه ی بانویش...آرام نوازشش کرد... رخساره ی زیبای جانان علی، حتی به رنگ برف، حتی سرد، حتی بی روح، زیبا بود... اما اینبار علی نه آن آرامش دیرین را از صورت زهرایش میگرفت، که با نگاه به صورت داغ سوزان فراقش صدچندان می شد... برای آخرین بار با فریادی در درون، همسرش را در آغوش کشید... خواست بایستد...اما نشد...نمیتوانست...آرام گفت: یا زینب... یا ام کلثوم...یا حسن...یا حسین...بیایید و آخرین بهره تان را از مادر بگیرید!... و بچه ها از پشت پدرشان، با عجله سوی جنازه مادر خود رفتند...برای وداع!... هرکس به جایی از بدن مادرش پناهنده شده بود... و حسنین جای قلب مادر را انتخاب کرده بودند...سینه... نمی دانم ! شاید هنوز...امید نفسی داشتند... با هق هق هرکدامشان عرش به لرزه در می آمد و ملایک بی تابانه ضجه می زدند! صدایشان از عمق جان بر میخواست: و...و...وا حسرتا... وا حسرتااااا مادرجان! غم و اندوهمان بعد از تو.... هیچگاه... از بین نمیرود...هنگامی که جدمان رسول الله را دیدی... سلاممان را به او برسان... ما...ما بعد از تو.... در دنیا یتیم ماندیم! قلب کوچک حسین داشت از جا گنده می شد و روح از تن حسن، داشت پر می کشید! که ناگهان جلوی دوچشمان اشکبار علی...بانویش...ناله ای سر داد...و بچه ها را به آغوش چسباند... و فشرد... هرسه ناله می زدند... ستون عرش به رعشه افتاده بود!...که ندا دهنده ای صدا کرد که علی! این دو را از سینه زهرا بردار!... که والله فرشتگان آسمان ضجه می زنند! علی...برای لحظه ای چشمانش را بست...و آرام به سوی بچه ها رفت...نوازششان کرد...بوسیدشان و در آغوش خود...دوطفل بی پناهش را پناه داد...و از سینه سرد مادر جدا کرد... بند کفن را بست... اما مضطر بود! که من چگونه بانویم را به خاک بسپارم؟... که ناگهان دو دست...همچون دست های نحیف و نورانی و رنج دیده پیامبر... بیرون آمد و زهرا را تحویل گرفت... و ناپدید شد... علی که روی زانو برخواسته بود تا امانت رسول الله را بازگرداند...به روی خاک افتاد... و شروع کرد به صحبت با حبیب خدا... السلام علیک یا رسول الله و علی بنتک... دست علی دیگر کوتاه شده بود... زهرا رفت... میان نفس های منقطعش مناجات می کرد... از من و از دختر و حبیبه ات که در همسایگی تو فرود آمد و زیر بقعه ات در زیر خاک آرمید و خداوند سریع پیوستنش به تورا خواست...بر تو سلام! صبر و بردباری ام در فراق دختر و محبوبه ات اندک گشته...تحمل فراق او برایم سخت و دشوار شده... آری برایم در کتاب خدا گواراترین راه پذیرفتن این مصیبت آمده است... انالله و انا الیه راجعون... امانتت باز گردانیده شد... و آهی کشید: و زهرا از دستم... ربوده شد... یا رسول الله... زمین سرسبز و آسمان نیلگون...برایم زشت و نازیباست... و هقی کرد: اندوهم جاودانه و شبم را سحری نیست...خواب به چشمانم میهمان نخواهد شد تا آن روز که خداوند برایم همان خانه ای را برگزیند که تو دران جای گرفته ای... علی آرزوی مرگ میکرد...این علی بود!: جراحتی...دردناک و اندوهی که ... به جوشش آمده.... چه شتابان بین ما جدایی افتاد... به خدا شکوه می کنم...دخترت به زودی به تو خواهد گفت که چگونه امت تو دست به دست هم داده ناخن ها تیز کرده مه او را له کنند و بکوبند...از او مفصلا جویا شو!و خدا داوری می کند که بهترین داوران است... برای آخرین بار به شما سلام وداع می گویم... اگر...از اینجا برگردم بخاطر خستگی نیست... و چون در اینجا خیمه زنم و بمانم نه برای آن است که نسبت به وعده های خدا به صابران...بد گمانم... ای وای...ای وای... صبر و بردباری بیشتر برکت دارد و زیباتر است...اگر چیرگی زورمندان نبود همینجا را پایگاه خود قرار میدادم و نزد تو می ایستادم...اعتکاف می کردم و همچون زن بچه مرده فریاد و شیون سر می دادم... در پیشگاه تو و پروردگار، دخترت به طور پنهانی دفن می شود... حقش پایمال و از ارثش بازداشته می شود...با اینکه چندان زمانی، نگذشته و یادت از ذهن ها پاک نشده... درود و رضوان خدا بر تو باد... و علی برخاست تا آثار مزار زهرایش را محو کند؛چه صبور بود علی.... نویسنده: فـ .پاییز +✍🏻 باتشکر از: بانو ف.ش🌸بانو ف.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴*زيارة حضرت فاطمة الزهراء عليها السلام* : اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ نَبِىِّ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ حَبيبِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَليلِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ صَفىِّ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَمينِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَفْضَلِ اَنْبِياءِ اللهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِّيَةِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سِيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمينَ مِنَ الاَْوَّلينَ وَالاْخِرينَ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللهِ وَخَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَىْ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الصِّدّيقَةُ الشَّهيدَةُ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ ، اَلسـَّلامُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْفاضِلـَةُ الزَّكِيـَّةُ ، اَلسـَّلامُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْحَوْراءُ الاِْنْسِيَّة
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 بهترین غم نشاط آور 🔸 استاد پناهیان: غم دو نوع است نابودکننده و نشاط‌آور. 🍂غم نابودکننده دوری از محبوبی است که از آن دور می‌شوی؛ 🌿غم نشاط‌آور، دوری از محبوبی است که به او نزدیک می‌شوی. 💌 هر عزیزی در دنیا یک دوره نزدیک و عزیزتر شدن دارد و یک دوره دور شدن. غیر از خدا که فقط عزیزتر می‌شود و دائماً در حال بیشتر رسیدن به او هستی. 🖇به ما بپیوندید... ╔═.🍃🕊.═══♥️══╗ https://eitaa.com/sedighehTh7 https://rubika.ir/rihaneh_beheshti ╚═♥️════.🍃🕊.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا