eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
9هزار ویدیو
139 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #ادمین_تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh پـــیام #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
*﷽* کارم ثبت لحظه‌ها بود. از ۱۵ سال پیش سردار را می‌شناختم. در ایران و سوریه و عراق عکس های زیادی از ایشان گرفتم. عکسی نبود که به تصویر بکشم و آن چهره پر جاذبه اش دل مرا نلرزاند. در یادواره‌های شهدا هم سردار پای ثابت مجلس بود و کنار خانواده های شهدا حالش بهتر از همیشه. لبخند می نشست روی لبهایش و با دستان پر مهرش بچه‌های شهدای مدافع حرم را نوازش می کرد. با اینکه اهل دوربین نبود اما این جور وقتها می گفت :از من عکس بگیرید.کم عکس ندارم از این لحظه ها. 📚 : سلیمانی عزیز
*﷽* هفته ای یکی دو بار کوه های محوطه ستاد را پیاده دور می‌زد. یک جورهایی هم پیاده روی می کرد هم کوهنوردی. این کوهها منطقه شکار ممنوع هستند و محل زندگی حیواناتی مثل آهو و بز کوهی. حاجی با آن همه گرفتاری حواسش به این زبان بسته ها هم بود. گفته بود تانکر آب نصب کنیم و از آب همان تانکر در چند نقطه بگذاریم.تابستان که می شد حکم می‌کرد ، برید ببینید این تانکر آب داره یا نه! اگر رفع تکلیف می‌گفتیم : داره حاجی. قانع نمی شد می‌گفت : یکی تون بره ببینه بیاد به من بگه! زمستان‌ها هم که همه منطقه را برف می پوشاند و علف پیدا نمی‌شد سفارش می‌کرد برایشان علوفه ببریم. بس که دل رحم بود. 📚 : سلیمانی عزیز
*﷽* در عملیات کربلای ۵ بعد از نماز صبح یک دفعه صدایم زد و گفت : حمید! کدوم گردان الآن تو خطه؟ گفتم : گردان برادر محفوظی گفت : سریع بگو بیان عقب ، بعد از ظهر بچه های زهدان رو بفرست جایشون گفتم : چرا؟ گفت : کاری رو که میگم انجام بده گفتم : چرا همین طور که نمی شه؟! گفت : این قدر سوال نپرس ، بگو بیان عقب. لحنم اعتراض آمیز شد ، دید من بی خیال نمی شوم. صدایش را آورد پایین و به آرامی گفت : من الآن یه صحنه ای رو دیدیم که عراق حمله می کنه ، چون اینا خسته اند ، همه شون شهید می شن ، اما بچه های زاهدان تازه نفس هستن. توجیه شون کن. سیمش وصل بود. مسائل به او الهام می شد. راوی : حمید شفیعی 📚 : مجله فکه
*﷽* جنگ تازه تمام شده بود. توی اتاقت در مقرر شهید کازرونی اهواز دور سفره صبحانه نشسته بودیم. یک دستم توی گچ بود و تو تُند تُند برایم لقمه می گرفتی و می دادی دستم. قرار بود بعد از صبحانه راهی تهران شوم موقع خداحافظی ، برنامه وداع شب عملیات را دوباره راه انداختم و همه بچه‌ها را در آغوش گرفتم و بیش از همه تو را. به گوشم گفتی : مهدی! بچه های تهران بی معرفتند ،همدیگر رو زود فراموش می کنن. سرم را انداختم پایین و گفتم محاله من شما رو فراموش کنم ، خندیدی و گفتی : حالا ببینیم! گفتم : حاجی ! قول بده هر وقت اومدی تهران با هم باشیم و بی معطلی گفتی : قول می‌دم. همینطور هم شد هر وقت برای جلسه فرماندهان سپاه می آمد تهران قبلش خبرم می کرد. یادت بخیر... راوی :رزمنده جانباز داوود جعفری 📚 : مجله فکه