*﷽*
#خاطرات_سردار
کارم ثبت لحظهها بود. از ۱۵ سال پیش سردار را میشناختم. در ایران و سوریه و عراق عکس های زیادی از ایشان گرفتم.
عکسی نبود که به تصویر بکشم و آن چهره پر جاذبه اش دل مرا نلرزاند.
در یادوارههای شهدا هم سردار پای ثابت مجلس بود و کنار خانواده های شهدا حالش بهتر از همیشه. لبخند می نشست روی لبهایش و با دستان پر مهرش بچههای شهدای مدافع حرم را نوازش می کرد.
با اینکه اهل دوربین نبود اما این جور وقتها می گفت :از من عکس بگیرید.کم عکس ندارم از این لحظه ها.
📚 : سلیمانی عزیز
#یاد_عزیزشان_با_صلوات
*﷽*
#خاطرات_سردار
هفته ای یکی دو بار کوه های محوطه ستاد را پیاده دور میزد. یک جورهایی هم پیاده روی می کرد هم کوهنوردی. این کوهها منطقه شکار ممنوع هستند و محل زندگی حیواناتی مثل آهو و بز کوهی.
حاجی با آن همه گرفتاری حواسش به این زبان بسته ها هم بود. گفته بود تانکر آب نصب کنیم و از آب همان تانکر در چند نقطه بگذاریم.تابستان که می شد حکم میکرد ، برید ببینید این تانکر آب داره یا نه!
اگر رفع تکلیف میگفتیم : داره حاجی.
قانع نمی شد میگفت : یکی تون بره ببینه بیاد به من بگه!
زمستانها هم که همه منطقه را برف می پوشاند و علف پیدا نمیشد سفارش میکرد برایشان علوفه ببریم. بس که دل رحم بود.
📚 : سلیمانی عزیز
#یاد_عزیزشان_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
*﷽*
#خاطرات_سردار
در عملیات کربلای ۵ بعد از نماز صبح یک دفعه صدایم زد و گفت : حمید! کدوم گردان الآن تو خطه؟
گفتم : گردان برادر محفوظی
گفت : سریع بگو بیان عقب ، بعد از ظهر بچه های زهدان رو بفرست جایشون
گفتم : چرا؟
گفت : کاری رو که میگم انجام بده
گفتم : چرا همین طور که نمی شه؟!
گفت : این قدر سوال نپرس ، بگو بیان عقب.
لحنم اعتراض آمیز شد ، دید من بی خیال نمی شوم. صدایش را آورد پایین و به آرامی گفت : من الآن یه صحنه ای رو دیدیم که عراق حمله می کنه ، چون اینا خسته اند ، همه شون شهید می شن ، اما بچه های زاهدان تازه نفس هستن. توجیه شون کن.
سیمش وصل بود. مسائل به او الهام می شد.
راوی : حمید شفیعی
📚 : مجله فکه
#یاد_عزیزش_با_صلوات
*﷽*
#خاطرات_سردار
جنگ تازه تمام شده بود. توی اتاقت در مقرر شهید کازرونی اهواز دور سفره صبحانه نشسته بودیم. یک دستم توی گچ بود و تو تُند تُند برایم لقمه می گرفتی و می دادی دستم.
قرار بود بعد از صبحانه راهی تهران شوم موقع خداحافظی ، برنامه وداع شب عملیات را دوباره راه انداختم و همه بچهها را در آغوش گرفتم و بیش از همه تو را.
به گوشم گفتی : مهدی! بچه های تهران بی معرفتند ،همدیگر رو زود فراموش می کنن.
سرم را انداختم پایین و گفتم محاله من شما رو فراموش کنم ، خندیدی و گفتی : حالا ببینیم!
گفتم : حاجی ! قول بده هر وقت اومدی تهران با هم باشیم و بی معطلی گفتی : قول میدم. همینطور هم شد هر وقت برای جلسه فرماندهان سپاه می آمد تهران قبلش خبرم می کرد.
یادت بخیر...
راوی :رزمنده جانباز داوود جعفری
📚 : مجله فکه
#یاد_عزیزش_با_صلوات