داهاش مجیدسوزوکی رو میشناسی؟
همون که اصلا تو خط نبود و اومد توی خط
همون که تهش پاشد اومد وسط میدون
اومد و محکم گفت من میرم پشت سرم بیاین...!
،
توی جنگ به این اینجور آدما میگن
'تخریبچی'
داهاش مجید تخریبچی فیلم بود و بس
اما تخریبچی های دیگه ای بودن که مال دنیای حقیقی بودن،
،
بهشون میگفتن 'لوتی'
از اون جرات دار های بامرام
از اونا که باید خطو بشکنن، بی ترس!
باید فقط مرام بذارن و بیان وسط،.....
،
دوکوهه که بری
یه حسینیه داره به اسم 'حاج ابراهیم همت'
همه ی رزمنده ها همش اونجا جمع میشدن، اما
لوتی های قصه ما
محفلشون یجای دیگه بود!....
،
بغل حسینیه حاج همت یه باریکه راهی بود که میرفت و میرفت
تا میرسید به پاتوقِ لوتیا
'حسینیه گردان تخریب'
گویی که باید تو این حسینیه ی دور از همه، خاص و مخلص میشدن و پر میکشیدن
،
دور بودن از همه،
خاص بودن نسبت به همه
خاص بودن پیش خدا
✍ #زینب_رمضان_نژاد
#راهیان_نور_مجازی
#حسینیه_تخریب
#ما_قوی_هستیم
#فلک_حصین
@seedammar
#گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
🌺یه وقتایی
دلت میخواد شهدا یه کمک بزرگ بهت بکنن...!
مثلا بلندت کنن از زمین...
ببرن یه جایی که بوی خدا بیاد...
یه جایی که مث جبهه ها باشه...
یه جایی که حس نشاط صبح گاه دوکوهه همه وجودتو بگیره...
#دوکوهه
#میدان_صبحگاه
#راهیان_نور_مجازی
#فُلک_حَصین
@seedammar
🔰آنگاه که حاج احمد نرمش میدهد!!!
همه باید صبحگاه میآمدند و در ورزش شرکت میکردند.
حاج احمد تأکید داشت که همه بچهها باید مرتب باشند، هیچ فرقی هم بین نیروها نمیگذاشت. شهید همت و شهید شهبازی که جانشین و رییس ستاد تیپ بودند و حتی خودش هم باید در صبحگاه شرکت میکردند.
قرار شد که روز سوم یا چهارم که در دوکوهه مستقر بودیم، صبحگاه انجام دهیم. برادران برای صبحگاه جمع شدند. باران هم بهشدت میبارید. لباسها و پوتینها خیس شده بودند. حاج احمد پس از دویدن پشت میکروفون رفت تا از بالا نظارت کند.
گودالهای زمین صبحگاه پر از گِل و آب بود. حاج احمد گفت نیروها سینهخیز بروند. همه میدانستند که وقتی حاج احمد دستوری میدهد باید انجام شود.
حدود 8 نفر از جمله بنده، شهید دستواره، شهید همت، شهید علی تهرانی، سید باقر حسینی، شهید محسن نورانی و چند تن از برادران که از مریوان بههمراه حاج احمد آمده بودند داخل ساختمان مانده و به صبحگاه نرفتیم.
حاج احمد وارد ساختمان شد و از هر فرد سؤال میکرد که "چرا به صبحگاه نیامدید؟". شهید دستواره که جثه کوچکی داشت در قفسه داخل کمد و آقای میرکریمی هم پشت در پنهان شدند.
در آن لحظه نمیدانستم چهکار کنم، یک کتری را که برای پذیرایی تهیه کرده بودیم و آبی داخل آن نبود بههمراه یک لیوان پلاستیکی در دست گرفتم. حاج احمد گفت "برادر مجتبی، چرا به صبحگاه نرفتی؟" گفتم "بساط صبحانه را آماده میکردم". پاسخ داد "ابتدا صبحگاه را برو بعد بساط صبحانه را آماده کن. حالا یک چایی برای من بریز." لیوان را از دست بنده گرفت. هرچه کتری را کج کردم آبی از آن خارج نشد.
حاج احمد، شهید دستواره و حاج همت و بقیه را جمع کرد. به ما که در ورود به صبحگاه تأخیر کرده بودیم، گفت "از همین جلوی درب ساختمان سینهخیز بروید".
از نظر سن، من تقریباً از حاج احمد، شهید همت و محمود شهبازی بزرگتر بودم. حاج احمد و بقیه بیشتر به من احترام میگزاردند. احساس کردم که دیگر به من چیزی نمیگوید. بچهها برای این که گِلی نشوند، سینههایشان را نمیکشیدند با دست و پا میرفتند.
حاج همت داشت برای اینکه گِلی نشود چهار دست و پا میرفت. حاج احمد پایش را پشت کمرش گذاشت و گفت "روی زمین بخواب". در نهایت حاج همت با وضع ناجوری خارج شد.
محمود شهبازی وقتی وضعیت را دید، خودش روی زمین افتاد. من هم تصمیم گرفتم تا به من نگفتند خودم دراز بکشم. بعدها حاج احمد به من گفت "برادر همدانی، اگر آن لحظه سینهخیز نمیرفتید شما را بیشتر از بقیه راه میبردم".
برای اینکه غرور بچههایی که از پاوه آمده بودند شکسته و بچههای مریوان خوشحال نشوند، حاج احمد روی گِل خوابید و سینهخیز رفت. این مردانگی حاج احمد را نشان میدهد.
#دوکوهه
#میدان_صبحگاه
#راهیان_نور_مجازی
#فُلک_حَصین
@seedammar
#گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی