هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۴۸ نمیدانم قبل نماز ظهر🌞 بود یا بعداز نماز شنبه ی هفته بعد, چشمم به در وگو
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت۴۹
می گفتم: درسته که چمران شهید شد🕊و به آرزوش رسید،ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور می خورد! زیر بار نمی رفت. می گفت:(ربطی نداره!) جمله ی شهید آوینی را می خواند:《شهادت لباس👕 تک سایزیه که باید تن آدم به اندازه ی اون دربیاد. هروقت به سایز این لباس تک سایز در اومدی ،پرواز می کنی🕊مطمئن باش!》
نمی خواست فضای رفتن را از دست بدهد ،می گفت :《همه چی رو بسپار دست خدا. پدر و مادر خیر بچه اشون رو می خوان. خدا که بنده هاش رو از پدر و مادرشون بیشتر دوست داره️》
حاج آقا و حاج خانم حالشان را نمی فهمیدند،با خودشان حرف می زدند،گریه می کردند. آن قدر دستانم می لرزید که نمیتوانستم امیر حسین را بغل کنم،مدام می گفتم:《خدایا خودت درست کن! اگه تو بخوای با یه اشاره کارادرست میشه!》
نگران خونریزی محمدحسین بودم حالت تهوع عجیبی داشتم،هی عق می زدم،نمی دانم از استرس بود یا چیز دیگر. حاج آقادلداری ام می داد و می گفت:《گفتن زخمش سطحیه! با هواپیما آوردنش فرودگاه،احتمالا باهم می رسیم بیمارستان!》
باورم شده بود. سرم را به شیشه تکیه دادم. صورتم گر گرفته بود. می خواستم شیشه را بدهم پایین ،دستانم یاری نمی کرد. چشمانم را بستم،چیزی مثل شهاب از سرم رد شد. انگار در چشمم لامپی روشن کردند. یک نفر در سرم دم گرفت شبیه صدای محمد حسین:
از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین😭
دست و پا می زد حسین
زینب صدا می زد حسین💔😭
بغضم ترکید،می گفتم:《خدایا چرا این روضه اومده توی ذهنم!》بی هوا یاد مادرم افتادم،یاد رفتارش در این گونه مواقع،یاد روضه خواندن هایش. هر موقع مسئله ای پیش می آمد،برای خودش روضه می خواند. دیدم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم😭،وصل کردم به روضه ی ارباب.
نمی دانم کجا بود ،باید ماشین🚙 را عوض می کردیم. دلیل تعویض ماشین را هم نمی دانم.
⚡📚
#گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت۴۹ می گفتم: درسته که چمران شهید شد🕊و به آرزوش رسید،ولی اگه بود شاید بیشتر ب
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت۵۰
حاج آقا زودتر از ما پیاده شد. جوانی دوید جلو،حاج آقا را گرفت در بغل و ناغافل به فارسی گفت:《تسلیت می گم!》 نفهمیدم چی شد.
اصلا این نیرو از کجا آمد که توانستم به دو خودم را برسانم پیش حاج آقا یک حلقه از آقایان دوره اش کرده بودند. پاهایش سست شد و نشست. نمی دانم چطور از بین نامحرمان رد شدم. جلوی جمعیت یقه اش را گرفتم. نگاهش را دزدید، به جای دیگری نگاه می کرد.
با دستم چانه اش را گرفتم و صورتش را آوردم طرف خودم. برایم سخت بود جلوی مردها حرف بزنم ،چه برسد به اینکه بخواهم داد بزنم، گفتم:《به من نگاه کنید!》اشک هایش ریخت😭😭😭
پشت دستم خیس شد. با گریه داد زدم😭 مگه نگفتین مجروح شده؟ نمی توانست خودش را جمع کند
به پایین نگاه می کرد. مردهای دور و بر نمی توانستند کمکی کنند،فقط گریه می کردند😭😭😭😭😭😭
دوباره داد زدم:《مگه نگفتین خونریزی داره؟اینا دارن چی میگن؟؟》
اشکش را پاک کرد،باز به چشم هایم نگاه نکرد و گفت:《منم الان فهمیدم!》
نشستم کف خیابان،سرم را گذاشتم روی سنگ های جدول و گریه😭کردم. روضه خواندم،همان روضه ای که خودش در مسجد راس الحسین علیه السلام برایم خواند:
من می روم ولی جانم کنار توست❤️
تا سال های سال،شمع مزار توست
عمه جانم،عمه جانم،عمه جان قد کمانم
عمه جانم،عمه جانم،عمه جان
نگرانم عمه جانم،عمه جانم،عمه جان مهربانم💕
⚡📚
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
#گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
12.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 بازنشر به مناسبت هفته حجاب و عفاف
⚠️ غربی ها با آزادی جنسی و برداشتن محدودیت ها یه عالمه پیشرفت کردن، چرا کشور ما که اسلامی هستش، وضعیتش اینه؟
.
✅ حرفایی که زندگی ام را تغییر داد!
⚛ #فلسفه_حجاب ( #قسمت دوم )
.
◀️ منتظر قسمت های بعدی باشید...
#پویش_حجاب_فاطمے