eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
8.5هزار ویدیو
137 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #مذهبی کانالهای دیگر ما #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh پـــیام #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۳۱ از من پرسید: ( راضی هستی این مراسما رو نگیریم) چون دیدم حالش بد هست, ر
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۳۲ از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم زیاد پیش می اومد که باید سرُم می زدم. من را می برد درمانگاه نزدیک خانمان🏚 می گفتند: فقط خانم ها می توانند همراه باشند. درمانگاه سپاه بود و زنانه و مردانه اش جدا. راه نمی دادند بیاید داخل. کَل کَل می کرد, داد و فریاد راه می انداخت. بهش می گفتم : ( حالا اگه تو بیایی داخل سرم زودتر تموم می شه?) می گفت: ( نمی تونم یه ساعت بدون تو سر کنم😢) آن قدر با پرستارها بحث کرده بود که هر وقت می رفتیم, اجازه می دادند ایشان هم بیاید داخل. هر روز صبح🌄 قبل از رفتن سر کار, یک لیوان شربت عسل درست می کرد, می گذاشت کنار تخت من و می رفت. برایم سوال 🤔بود که این آدم , در ماموریت هایش چطور دوام می آورد,از بس که بند من بود. در مهمانی هایی که می رفتیم , چون خانم ها و آقایان جدا بودند همه اش پیام می داد یا تک زنگ📱 می زد. جایی می نشست که بتواند من را ببیند👀. با ایما واشاره می گفت : کنار چه کسی بشینم با کی سر حرف را باز کنم و با کی دوست شوم. گاهی آن قدر تک زنگ و پیام هایش زیاد می شد که جلوی جمع خنده ام☺️می گرفت. ¤¤¤¤ نمی دانستم چه نقشه ای تو سرش دارد کلی آسمان ریسمان به هم بافت که داعش سوریه را اشغال کرده و دارد یکی یکی اصحاب ویاران اهل بیت(علیهم السلام) را نبش قبر می کند و می خواهد حرم ها را ویران کند. با آب و تاب هم تعریف می کرد خوب که تنورش داغ شد , در یک جمله گفت: ( منم می خوام بروم) نه گذاشتم ونه برداشتم بی معطلی گفتم:《 خب برو》 فقط پرسیدم : ( چند روز طول می کشد?) گفت: 《 نهایتاً ۲۵ روز.》 از بس شوق و ذوق داشت من هم به وجد اومده بودم. دور خانه راه افتاده بودم, مثل کمیته جست وجوی مفقودین دنبال خوراکی 😋 می گشتم هر چه دم دستم می رسید در کوله اش جاسازی کردم از نان خشک ونبات و حاجی بادام و شیرینی یزدی گرفته ; تا نصف کافه وپاستیل . تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا می داد. پسته ونبات ها را لای لباس هایش پیچید و خندید☺️ ذکر خیر چند تا از رفقایش را کشید وسط و گفت: ( با هم اینارو می خوریم) یکی را مسخره کرد که: 《 مث لودر هرچی بذاری جلوش می بلعه》 دستانش را گرفتم و نگاهش کردم , چشمانش از خوشحالی برق😍 می زد. با شوخی و خنده☺️ بهش گفتم: ( طوری با ولع داری جمع می کنی که داره به سوریه حسودیم میشه☹️) ⚡📚 @seedammar @ebrahim_hadi_mallasani
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۳۲ از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم زیاد پیش می اومد که باید سرُم می زدم. م
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۳۳ وقتی آمد لباس های نظامی و پوتینش را بگذارد داخل کوله, سعی کردم کمی حالت اعتراض 😒به خود بگیرم. بهش گفتم: (اونجا خیلی خوش می گذره یا اینجا خیلی بد گذشته که این قدر ذوق مرگی) انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن: 《 ما بی خیال مرقد زینب نمی شویم روی تمام سینه زنانت حساب کن》 تا اعزامش چند روزی بیشتر طول نکشید. یک روز خبر داد که کم کم باید بار و بنه اش را ببندد. همان روز هم بهش زنگ📞 زدند که خودش را برساند فرودگاه. هیچ وقت ندیده بودم نماز صبحش را به این سرعت بخواند. حالتی شبیه کلاغ پر‌. بهش گفتم: ( خب حالا توام خیالت راحت جا نمی مونی.) فقط یادم هست مرتب می پرسیدم :《کی بر می گردی?》 《چند روز می شه? نری یادت بره زنی هم داشتی ها😏》 دلم می خواست همراهش می رفتم تا پای پرواز✈️ , اما جلوی همکارانش خجالت می کشیدم. خداحافظی کرد ورفت. دلم نمی آمد در را پشت سرش ببندم. نمی خواستم باور کنم که رفت. خنده روی صورتم خشکید. هنوز هیچ چیز نشده دلم 💖برایش تنگ شد. برای خنده هایش☺️ , برای دیوانه بازی هایش , برای گریه هایش😭 , برای روضه خواندن هایش👌 صدای زنگ موبایلم📱 بلند شد . محمد حسین بود. به نظرم هنوز به نگهبانی شهرک نرسیده بود. تا جواب دادم گفت: ( دلم 💖برات تنگ شده!) تا برسد فرودگاه , چند دفعه زنگ زد. حتی پای پرواز که : (الان سوار شدم و گوشی رو خاموش می کنم) می گفت: ( می خوام تا لحظه آخر باهات حرف بزنم😍) من هم دلم خواست با او حرف بزنم. شده بودم مثل آن زمانی که در دوران نامزدی 💞, در حرف زدن سیری ندارند. می ترسیدم به این زودی ها صدایش را نشنوم. دلم نیامد گوشی را قطع کنم. گذاشتم خودش قطع کند. انگار دستی از داخل صحفه گوشی پلک هایم را محکم چسبیده بود. زل زده بودم به آسمان. شب🌃 اولی که نبود, دلم می خواست باشد و خروپف کند. نمی گذاشتم بخوابد. باید اول من خوابم😴 می برد بعد او. حتی شب هایی که خسته و کوفته از ماموریت بر می گشت. 👈 ادامه دارد... ⚡📚 @seedammar @ebrahim_hadi_mallasani
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۳۳ وقتی آمد لباس های نظامی و پوتینش را بگذارد داخل کوله, سعی کردم کمی حالت
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۳۴ تا صبح مدام گوشی ام را نگاه می کردم. نکند خاموش شود یا احیاناً در خانه ی آرپاتمانی در دسترس نباشم. مرتب از این پهلو به آن پهلومی شدم. صبح از دمشق زنگ 📞زد. کد دار صحبت می کرد ونمی فهمیدم منظورش از این حرفها چیست🤔 خیلی تلگرافی حرف زد. آنتن نمی داد. چند دفعه قطع و وصل شد. بدی اش این بود که باید چشم انتظار می نشستم تا خودش زنگ بزند. بعضی وقتها باید چند بار تماس می گرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم . بعد از بیست دقیقه⌛️ قطع می شد. دوباره باید زنگ می زد. روزهایی می شد که سه چهار تا بیست دقیقه ای حرفمان طول کشید. اوایل گاهی با وایبر و واتساب پیامک هایی رد و بدل می کردیم. تلگرام که آمد, خیلی بهتر شد. حرف هایمان را ضبط📼 شده می فرستادیم برای هم. این طوری بیشتر صدای همدیگر را می شنیدیم وبهتر می شد احساساتمان 😍را به هم نشان بدهیم. ۴۵ روز سفر اولش ,شد۶۳روز. دندان هایش پوسیده بود. رفتیم پیش دایی اش دندان پزشکی. دایی اش گفت: (چرا مسواک نمی زنی?) گفت:( جایی که هستیم , آب🚰 برای خوردن پیدا نمیشه. توقع دارین مسواک بزنم⁉️) اگر خواهر یا برادرم یا حتی دوستان از طعم و مزه یا نوع غذایی خودششان نمی آمد وناز می کردند, می گفت :( ناشکری نکنین! مردم اونجا توی وضیعت سختی زندگی می کنن) بعد از سفر اول, بعضی ها از او می پرسیدند: ( که تو هم قسی القلب شدی و آدم کُشتی?) می گفت: ( این چه ربطی به قساوت قلب داره?) کسی که قصد داره به حرم حضرت زینب 《 سلام الله علیها》 تجاوز کند , همون بهتر که کشته 🔫بشه!)✅ بعضی می پرسیدند: ( چن نفر شون رو کشتی?) می گفت: ( ما که نمی کشیم. ما فقط برای آموزش می ریم) اینکه داشت از حرم آل الله دفاع می کرد و کم کم به آرزویش می رسید, خیلی برایش لذت بخش بود. خیلی عاطفی بود. بعضی وقت ها می گفتم:( تو اگه نویسنده 📝بشی, کتابات📚 پر فروش می شن!) با اینکه ادبیات نخوانده بود, دست به قلمش عالی بود. یکسری شعر گفته بود. اگر اشعار ونوشته های دوران دانشجویی اش را جمع کرده بود, الان به اندازه یک کتاب 📓 مطلب داشت. خیلی دل نوشته,می نوشت , می گفتم: ( حیف که نوشته هات رو جمع نمی کنی وگرنه وقتی شهید بشی, توی قد و قواره ی آوینی شناخته می شی!👌 با کلمات خیلی خوب بازی می کرد. ⚡📚 @seedammar @ebrahim_hadi_mallasani
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۳۴ تا صبح مدام گوشی ام را نگاه می کردم. نکند خاموش شود یا احیاناً در خانه
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۳۵ هر دفعه بین وسایل شخصی اش دوتا از عکس های من را با خودش می برد. یکی پرسنلی , یکی دیگه هم را خودش گرفته 📸وچاپ کرده بود. در ماموریت آخری , با گوشی 📱از عکس هایم عکس گرفت و با تلگرام فرستاد . گفتم: ( چرا برای خودم فرستادی❓) گفت:( می خوام رو گوشی داشته باشم!) هر موقع بی مقدمه یا بد موقع پیام میداد میدونستم سرش شلوغ است. گوشی از دستم جدا نمی شد. ۲۴ ساعته ⌛️نگاهم روی صحفه اش بود. مثل معتادها هر چند دقیقه یک بار تلگرام را نگاه می کردم ببینم وصل شده است یا نه. زیاد از من عکس و فیلم می گرفت. خیلی هایش را که اصلاً متوجه نمی شدم یک دفعه برایم فرستاد. عکس سفرهایمان را می فرستاد که ( یادش بخیر, پارسال همین موقع!) فکر اینکه درچه راهی و برای چه کاری رفته است, مرا آرام و دوری را برایم تحمل پذیر می کرد. گاهی به او می گفتم:( شاید تو و دیگران فکر کنین من الان خونه ی 🏚پدرم هستم و خیلی هم خوش می گذره. ولی این طور نیست هیچ جا خونه ی خود آدم نمی شه. دلتنگی هم چیزیه که تمومی نداره ) گرفتاری شیرینی بود. هیچ وقت از کارش نمی گفت🤐 در خانه هم همین طور, خیلی که سماجت می کردم چیزهایی می گفت و سفارش می کرد: ( به کسی چیزی نگو, حتی به پدر و مادرت) البته بعداً رگ خوابش دستم آمد. کلکی سوار کردم بعضی از اطلاعات را که لو می داد, خودم را طبیعی جلوه دادم ومتوجه نمی شد روحم در حال معلق زدن است. با این ترفند خیلی از چیزها دستم می آمد. حتی در مهمانی هایی که با خانواده های همکارانش دور هم بودیم. باز لام تا کام حرفی نمی زدم🤐 می دانستم اگر کلمه ای درز کند, سریع به گوش همه می رسد وتهش بر می گردد به خودم. کار حضرت فیل بود این حرف ها را در دلم بند کنم. اما به سختی اش می ارزید.👌 می گفت: ( افغانستانیا شیعه واقعی هستن) واز مردانگی هایشان تعریف می کرد. از لابه لای صحبت هایش دستگیرم می شد, پا کستانی ها وعراقی ها خیلی دوستش💞 دارند. برایش نامه💌 نوشته بودند. عطر و انگشتر و تسبیح 📿بهش هدیه 🎁داده بودند. خودش هم اگر در محرم و صفر ماموریت می رفت یک عالمه کتیبه و پرچم 🏴 واین طور چیزها می خرید می گفت: ( حتی سُنی ها هم اونجا باما عزاداری می کنن😳) یا می گفت: ( من عربی می خوندم واونا با من سینه زدن.) جو هیئت خیلی بهش چسبیده بود . از این روحیه اش خیلی خوشم می آمد که در هر موقعیتی برای خودش هیئت راه می انداخت 👈 ادامه دارد... ⚡ @seedammar @ebrahim_hadi_mallasani
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۳۵ هر دفعه بین وسایل شخصی اش دوتا از عکس های من را با خودش می برد. یکی پر
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۳۶ کم می خوابید. من هم شب ها بیدار بودم. اگر می دانستم مثلاً برای کاری رفته تا برگردد , بیدار میموندم تا از نتیجه کارش مطلع شوم وقتی می گفت:( می خوایم بریم یه کاری بکنیم وبرگردیم,) می دانستم که یعنی در تدارکات عملیات هستند. زمانی که برای عملیات می رفتند, پیش می آمد تا۴۸ساعت 🕰هیچ ارتباط وخبری نداشتیم. یک دفعه که دیر آنلاین شد, شاکی شدم که: ( چرا دسترس نیستی?) (دلم هزار راه رفت) نوشت: ( گیر افتاده بودم) بعداز شهادتش 🌷فهمیدم منظورش این بوده که در محاصره افتادیم. فکر می کردم لَنگ لوازم شده است. یادم نمی رود که نوشت: ( تایم ما با تایم هیئت رفتن تو یکی شده. اون جا رفتی برای ما دعا کن.) گاهی که سرش خلوت می شد, طولانی با هم چت می کردیم. می گفت: ( اونجا اگه اخلاص داشته باشی کار یه دفعه انجام می شه) پرسیدم :( چطور مگه?) گفت: ( اون طرف یه عالمه آدم بودن وما این طرف ده نفر هم نبودیم, ولی خداوند متعال وامام زمان 《 عجل الله تعالی فرجه الشریف》 یه طوری درست کردن که قضیه جمع شد.)👌 بعد نوشت: ( خیلی سخته اون لحظات !) وقتی طرف می خواد شهید 🌷بشه , خداوند متعال ازش می پرسه ببرمت یانبرمت؟ کنده می شی از دنیا؟ اون وقته که مثه فیلم🎞 تمام لحظات شیرین زندگی جلوی چشمات رد میشه!) متوجه منظورش نمی شدم. می گفتم:( وقتی از زن و بچه ت بگذری و جونت رو بگیری کف دستت که دیگه حله!) ماه رمضان پارسال تلوزیون📺فیلمی را از جنگ های۳۳روزه ی لبنان پخش می کرد در آشپزخانه دستم بند بودکه صدا زد : بیا ,بیا ,باهات کار دارم. گفتم: چی کار داری؟ گفت:( اینکه میگی دل کَندن رو درک نمیکنی اینجا معلومه!) سکانسی بود که یک رزمنده ی لبنانی می خواست برود برای عملیات استشهادی, اطرافش را اسرائیلی ها گرفته بودند😲 خانمش بار دار بود وآن لحظات می آمد جلو چشمش. وقتی می خواست دل💔 من را بشکند , دستش می لرزید. تازه بعد از آن ماموریت رفتنش برایم ترسناک شده بود. ولی باز با خودم می گفتم: ( اگه رفتی باشه می ره, اگه هم موندی باشه, می مونه) به تحلیل آقای پناهیان هم رجوع می کردم که : (تا پیمونه ات پر نشه, تو را نمی برن) این جمله افکارم را راحت می کرد. ⚡📚
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۳۶ کم می خوابید. من هم شب ها بیدار بودم. اگر می دانستم مثلاً برای کاری ر
۳۷ می خواستم بگوییم نرو. نیازی به قهر ودعوا نبود☹️ می توانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم. باز حرف های آقای پناهیان تسکینم می داد. می گفت:( مادری تنها پسرش می خواسته بره جبهه. به زور راهی میشه . وقتی پسرش دفعه اول بر می گردد , دیگه اجازه نمیده اعزام بشه. یه روز که این پسره میره برای خرید نون, ماشین 🚗می زنه بهش و کشته میشه😲) این نکته آقای پناهیان در گوشم بود. با خودم می گفتم : ( اگه پیمونه ی عمرش پر شده بشه ویا مریضی یا تصادف واینها بره, من مانع هستم از اول قول دادم مانع نشم) وقتی از سوریه برمی گشت بهش می گفتم: ( حاجی گیر ینوف شدی هم لیاقت شهادت را پیدا نکردی) در جوابم فقط می خندید این اواخر دوتا پلاک می انداخت گردنش. می گفتم: ( فکر می کنی اگه دو تا پلاک بندازی , زودتر شهید🌷 میشی؟😏) میلی به شهادتش نداشتم , بیشتر قصد سر به سر گذاشتنش را داشتم🙊 می گفت: ( با با این پلاکا هر کدوم مال یه ماموریته!) تمام مدت ماموریتش, خانه ی🏚 پدرم بودم و آن ها باید اخم و تخم هایم را به جان می خریدند. دلم 💝جای دیگر پر بود, سر اونها غُر می زدم. مثل بچه ها که بهانه ی مادرشان را می گیرند. احساس دلتنگی 💔می کردم. پدرم از بیرون زنگ 📞می زد خانه که ( اگه کسی چیزی نیاز داره, براش بخرم) بعد می گفت: ( گوشی رو بدین مرجان) وقتی آروم می پرسید سفارشی چیزی نداری, می گفتم:(همه چی دارم. فقط محمد حسین اینجا نیست اگه می تونی اون رو برام بیار!) نه که بخوام خودم را لوس کنم. جدی می گفتم. پدرم می خندید و دلداری ام می داد. بعدها که پدر و مادرم در لفافه معترض شدند که ( یا زمانای ماموریتت رو کمتر کن. یا دست همسرت رو بگیر وبا خودت ببر☹️) خیلی خونسرد گفت: ( با نرفتنم مشکلی ندارم. ولی اون وقت شما می تونید جواب حضرت زهرا《 سلام الله علیها》 رو بدین?) پدرم ساکت شد. مادرم هم نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه. شرایطی نبود که مرا همراه خودش ببرد. به قول خودش, در آن بیابان مرا کجا می برد البته هر وقت از آنجا پیام می فرستاد یا تماس 📞 می گرفت , می گفت: ( تنها مشکل اینجا, نبود توئه) همه ی سختیا رو می شه تحمل کرد .الا دوری تو) نمی دانم به دلیل وضیعت کاری بود یا چیزهای دیگر. ولی هر دفعه تاکید می کرد ( کسی از ارتباطمون بو نبره) فقط مادرم خبر داشت.
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
#داستان_واقعی #قصه_دلبری #قسمت_۳۷ می خواستم بگوییم نرو. نیازی به قهر ودعوا نبود☹️ می توانستم با زب
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۳۸ روزهایی را که نبود می شمردم . همه می دانستند دقیقاً حساب روزها و ساعت های⏱ نبودنش را که نبودش را دارم. یک دفعه خانمی از مادر شوهرم پرسید :( چند روزه رفته?) ایشان گفتند:( بیست و پنج روزه.) گفتم: یه روز کم گفتین گفتند: (چطور مگه? ) گفتم : (ماه قبل ۳۱ روزه بودند.) اطرافیانم تعجب می کردند که ( تو چطور می فهمی محمد حسین پشت دره؟) می گفتم: ( از آسانسور!) در آن را ول می کرد. عادت کرده بودم به شنیدن صدای محکم به هم خوردنش. یک دفعه تصمیم گرفته مو بکارد. دنبال کلینیک خوب ومطمئن👌 هزینه ی 💶همه جا تقریباً در یک سطح بود. راستش قبل از ازدواج💞 می گفتم: ( با آدم کور و شل ازدواج می کنم . ولی به ازدواج با آدم کچل تن نمی دم☹️) ( دوستانم می گفتند: اگه بعدها کچل شد, چی?) می گفتم:( اگه پشت سر پدر و عموهای دوماد رور نگاه کنی , متوجه می شی!) با دلی 💝که از من برد, کم مویی اش را ندیدم. سر این قصه همیشه یاد غاده, همسر شهید 🌷چمران می افتم . باورم نمی شد. می خندیدم☺️ که این را بلوف زده , مگر می شود کسی کچلی شوهرش را نبیند⁉️ جالب اینجا بود که ریالی هم پول نداشت, هزینه مو کاشتن, شش میلیون تومن می شد. بعد که شامپو ویک مشت خرت وپرت هایش را هم خرید , شد هفت میلیون تومان😳 گفتم:( از کجا می خوای این همه پول رو بیاری?) گفت:( به مامانم میگم پول💶 رو که گرفتم یا مو می کارم, یا به یه زخمی می زنم.!) می گفت:( می رم مو می کارم بعد به همه می گم تو دوست داشتی!) گفتم:( توپ⚽️ رو بنداز تو زمین من, ولی به شرط حق السکوت😶) گفتم: ( باید من رو توی ثواب جبهه هایی که می ری, شریک کنی. سوریه , کاظمین و بیابان هایی که می رفتی برای آموزش) خندید️ که( همین? اینا که چه بخوای چه نخوای همه اش مال توئه!) وسط ماموریت هایش بود که مو کاشت. دکتر می گفت:( تازه سر سال تراکمش مشخص می شه و رشد خودش رو نشون می ده.) می خواست دو ماهی که باید کلاه 🎩می گذاشت و کرم می زد, سوریه باشد که از دوستانش کمتر کسی متوجه شود. ⚡📚
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۳۸ روزهایی را که نبود می شمردم . همه می دانستند دقیقاً حساب روزها و ساعت ه
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۳۹ وقتی لاغر می شد, مادرم ناراحت می شد ولی می دیدم خودش از اینکه لاغر شده بیشتر خوشحال است. می گفت: (بهتر می تونم تحرک داشته باشم و کارام رو انجام بدم!) مادرم حرص می خورد. به زور دوسه برابر به خودش می داد. غذاهای سفارشی و مقوی برایش می پخت. آبگوشت ماهیچه🍗 و آش گندم. اگر می گفت: نمی تونم بخورم, مادرم ازکوره در می رفت که ( یعنی چی? باید غذا بخوری تا جون داشته باشی) همه ی عالم و آدم از عشق و علاقه اش به کله پاچه خبر داشتند. مادرم که جای خود , تا دوباره نوبت ماموریتش برسد, چند دفعه کله پاچه برایش بار می گذاشت. پدر می خندید ️که ( کاش این بنده ی خدا همیشه اینجا بود تا ما هم به نوایی می رسیدیم!) پدرم بهش می گفت : ( شما که هستی می گه, می خنده وغذا می خوره😋 ولی وای به روزایی که نیستی! خیلی بد اخلاف میشه. به زمین و زمون گیر می ده.) اگه من با مادرش چیزی بگیم, سریع به گوشه ی قباش بر می خوره‌ . ما رو کلافه می کنه . ولی شما اگه از شب تا صبح هم بهش تیکه بندازی , جواب میده ومی خنده به پدرم حق می دادم. زورمی زدم با هیئت رفتن و پیاده روی وزیارت, سر گرم شوم. اما این ها موضعی تسکینم می داد. دلتنگی ام را از بین نمی برد. گاهی هم با گوشی , خودم را سرگرم می کردم. وقتی سوریه بود. هرچیزی را که می دیدم به یادش می افتادم . حتی اگر منزل 🏚کسی دعوت بودم یاسر سفره , اگر غذایی بود که دوست داشت. درمجالسی که می رفتم و او نبود, باز دلتنگی خودش را داشت. به هر حال وقتی انسان طعم چیزی را چشیده و حلاوت آن را حس کرده باشد, در نبودش خیلی بهش سخت می گذرد درزمان مرخصی اش, می خواست جور نبودنش را بکشد. سفره می انداخت. غذا 🍝می آورد. جمع می کرد. ظرف 🍽می شست. نمی گذاشت دست به سیاه وسفید بزنم. می نشست یکی یکی لباس ها را اتو می زد. مهارت خاصی در این کار داشت واتو کشی هیچ کس را قبول نداشت. همان دوران عقد 💞یکی دو بار که دید چند بار گوشه دستم را سوزاندم , گفت: ( اگه تو اتو نکنی بهتره) ⚡📚 @seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۳۹ وقتی لاغر می شد, مادرم ناراحت می شد ولی می دیدم خودش از اینکه لاغر شده
۴۱ همه ی هم وغمش این بود که تا جایی که بدنمان می کشد, در حرم بمانیم. زیارت نامه بخوانیم و روضه و توسل سیری نداشت. زمانی که اشکی😢 نداشت راه افتادکه برویم هتل. هتل هم می آمد که تجدید قوا کند برای دوباره رفتن به حرم. در کاروان رفیقی💞 پیدا کرد لنگه ی خودش هم مداح بود هم پاسدار. مداحی🎤 و روضه ی کاروان را دونفری انجام می دادند. ولی اهل این نبود که با کاروان وبا جمع برود. می خواست دو نفری با هم باشیم. می گفت:( هر کی کربلا می ره? از صحن امام رضا می ره) قسمت شد خادم حرم حضرت عباس( علیه السلام) فیش غذا🍲 به ما داد خیلی خوشحال😍 بودیم . رفتیم مهمان سرای حضرت. ¤¤¤¤ با خواهرم رفتیم برگه ی آزمایش را بگیریم, جوابش مثبت بود. می دانستم چقدر منتظر است. ماموریت بود. زنگ 📞که زد بهش گفتم ذوق کرد, می خندید😁 وسط صحبت قطع شد فکر کردم آنتن رفته یا شارژ گوشی اش📱 مشکل پیدا کرده. دوباره زنگ زد گفت:( قطع کردم برم نماز شکر🙏 بخونم.) اینقدر شاد وشنگول شده بود که نصف حرفهایم را نشنید. انتظارش را می کشید . در ماموریت های عراق و سوریه لباس نوزاد 👶خربده بود و در حرم تبرک کرده بود به ضریح . در زندگی مراقبم بود , ولی در دوران بار داری بیشتر. از نُه ماه , پنج ماهش نبود وهمه ی آن دوران را خوابیده😴 بودم. دست به سیاه وسفید نمی زدم. از بارداری قبل ترسیده 😵بودم. خیلی لواشک و قره قوروت دوست داشتم. تا اسمش می آمد یا هوس می کردم, در دهنم آب جمع می شد😋 پدر ومادرم می گفتند: ( نخور فشارت می افته) محمد حسین برایم می خرید. داخل اتاق صدایم می زد : (بیا باهات کار دارم) لواشک و قره قوروت ها را یواشکی 🙊به من می داد وبا خنده می گفت: ( زن ما رو باش باید مث معتادا بهش جنس برسونیم️) نمی توانستم زیاد در هیئت ها شرکت کنم . وقتی می دید مراعات می کنم خوشحال 😌می شد و برایم غذا تبرکی می آورد. برا خواندن خیلی از دعاها وچله ها کمکم می کرد. پا به پایم می آمد که دوتایی بخوانیم. بعضی را خودش تنهایی می خواند. زیاد تربت به خوردم می داد. به خصوص قبل از سونو گرافی و آزمایش ها خودش از کربلا آورده بود و می گفت: ( اصل اصله)👌 اسم بچه را از قبل آماده کرده بودیم: امیر حسین😍 در اصل , امیر حسین اسم بچه اولمان بود به پیشنهاد یکی از علمای تهران , گذاشتیم امیر محمد. گفته بود: ( اسم محمد رو بذارید روش تا به برکت این اسم, خداوند متعال نظر کنه و شفا بگیره.) ⚡📚 @seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
#قصه_دلبری #قسمت_۴۱ همه ی هم وغمش این بود که تا جایی که بدنمان می کشد, در حرم بمانیم. زیارت نامه
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۴۲ می گفت:( اگه چهار تا پسر داشته باشم, اسم هر چهار تا شون رو می ذارم حسین.) با کمک مادرم, داخل ماشین🚙 نشستم راه افتاد , روضه گذاشت, روضه حضرت علی اصغر《 علیه السلام》 سه تایی در بیمارستان🏥 گریه کردیم 😭برای شیر خواره ی امام حسین《 علیه السلام》 زایمانم در بیمارستان خصوصی بود. لباس مخصوص پوشید آمد داخل اتاق, به نظرم پرسنل بیمارستان فکر می کردند الان گوشه ای می نشیند و لام تا کام حرف نمی زند🤐 بر عکس روی پایش بند نبود. هی قربان صدقه ام می رفت. برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدم مذهبی واین قدر تقلا و جنب وجوش! با گوشی📱 فیلم می گرفت. یکی از پرستارها می گفت: ( کاش می شد از این صحنه ها فیلم بگیری به بقیه نشون بدی تا یاد بگیرن!) قبل از اینکه بچه را بشو یند: در گوشش اذان و اقامه گفت. همان جا برایش روضه خواند. وسط اتاق زایمان, جلوی دکتر وپرستارها روضه ی حضرت علی اصغر(علیه السلام) , آنجایی که لالایی می خواند, بعد هم کام بچه را با تربت امام حسین《 علیه السلام》 برداشت. اصرار می کرد شب به جای همراه بماند کنارم. مدیر بخش می گفت: ( شما متوجه نیستین اینجا بخش زنانه?) دکتر را راضی کرده بود با مادرم بماند, امّا کادر بیمارستان اجازه ندادند تا یازده دوازده شب بالای سرم ایستاد. به زور بیرونش کردند. باز صبح🌄 زود سر وکله اش پیدا شد. چند بار بهش گفتم :( روز هفتم مستحبه موهای سر و بچه رو بتراشیم!) راضی نشد☹️ بهش گفتم :( نکنه چون خودت درد بی مویی کشیدی دلت نمیاد!) می گفت:( حیفم میاد) امیر حسین سیزده روزه بود که بردیمش هیئت تولد حضرت زینب《 سلام الله علیها》 بود. و هوا هم خیلی سرد و هیئت شلوغ. مدام به من می گفت: ( بچه رو بمال به در و دیوار هیئت!) خودش هم آمد بردش قسمت آقایون و مالیده بودش به در و دیوار هیئت. برایش دو بار عقیقه کرد: یک بار یک ماه ونیم بعد از تولدش که عقیقه را ولیمه داد یکی هم برد حرم حضرت معصومه《 سلام الله علیها》 برای خواندن اذان واقامه در گوشش, پیش هر کسی که زور مان رسید بردیمش. در یزد رفتیم پیش حاج آقا آیت اللهی وحاج آقا مهدوی نژاد. در تهران هم حاج آقا قاسمیان , حاج منصور ارضی وحاج حسین مردانی. با هم رفتیم منزل🏚 حاج آقا آیت اللهی . حرف هایی را که رد و بدل می شد , می شنیدم. وقتی اذان و اقامه حاج آقا تمام شد, محمد حسین گفت: ( دو روز دیگه می رم ماموریت , حاج آقا دعا کنین شهید بشم!) هری دلم ریخت, دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه ی️ محمد حسین و شروع کردند به دعا خواندن . بعد که دعاها تمام شد گفتند:( ان شاءالله خداوند متعال شما رو بموقع ببرد. مثل شهید صدوقی , مثل شهید دستغیب. داخل ماشین 🚙 بهش گفتم:( دیدی حاج آقا هم موافق نبودن حالا شهید بشی?) سری بالا انداخت و گفت: ( همه ی این حرفها درست ولی حرف من اینه: لذتی که علی اکبر امام حسین برد, حبیب نبرد) ⚡📚 @seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۴۲ می گفت:( اگه چهار تا پسر داشته باشم, اسم هر چهار تا شون رو می ذارم حسین
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۴۳ روزی که می خواست برود ماموریت,امیرحسین ۴۷روزش بود. دل کندن از آن برایش سخت بود💔 چند قدم می رفت سمت در, بر می گشت دوباره نگاهش می کرد و می بوسیدش😘 وقتی می رفت ماموریت, با عکس های امیر حسین اذیتش می کردم🙊 لحظه به لحظه عکس تازه می فرستادم برایش, می خواستم تحریکش کنم زودتر بر گردد. حتی صدای گریه 😭و جیغش را ضبط کردم ومی فرستادم ذوق می کرد. هرچی استیکر بوس داشت می فرستاد. دائم می پرسید , ( چی بهش می دی بخوره؟) چی کار می کنه؟) وقتی گله می کردم که اینجا تنهایم و بیا, 😢 می گفت:( برو خدا روشکر کن حداقل امیر حسین پیش تو هست. من که هیچ کی پیشم نیست) می گفت:( امیرحسین رو ببر تموم هیئت هایی که با هم می رفتیم!) خیلی یادش می کردم. در آوردن و بردن امیرحسین به هیئت به خصوص موقع برداشتن ساک 👜و وسایلش , هیچ وقت نمی گذاشت هیچ کدام را بردارم. چه یک ساک چه سه تا. به مادرم می گفتم: (ببین چقدر قُده! نمیذاره به هیچ کدومش دست بزنم☹️) امیرحسین که آمد, خیلی از وقتم را پر می کردم و گذر ایام⏳ خیلی راحت تر بود. البته زیاد که با امیر حسین سر وکله می زدم. تازه یاد پدرش می افتادم و اوضاع برایم سخت تر می شد. زمان هایی که برای امیر حسین مشکلی پیش می آمد مثلاً سرما خوردگی, تب ولرز🤒 و همین مریضی های معمولی, حسابی به هم می ریختم هم نگرانی امیر حسین را داشتم وهم نمی خواستم بهش اطلاع بدهم. چون می دانستم ذهنش درگیر واز نظر روحی خسته می شود می گذاشتم تا بهتر شود. آن موقع می گفتم: ( امیر حسین سرماخورده بود حالا خوب شده) امیر حسین سه ماه ونیم بود که از سوریه برگشت. می خواست ببیند امیر حسین او را می شناسد یا نه؟ دستش را دراز کرد که برود بغلش🤗 خوشحال شده بود که ( خون خون رو می کشه!) وقتی دید موهای دور سر بچه👼 دارد می ریزد, راضی شد با ماشین کوتاه کند. خیلی ناز و نوازشش کرد از بوسیدن گذشته بود. به سر وصورتش لیس می زد. می گفتم : (یوقت نخوریش) همه اش می گفت: ( من وبابام وپسرم خوبیم) بی نهایت پدرش را دوست می داشت. تا در خانه بود, خودش همه کارهای امیرحسین را انجام می داد. از پوشاک عوض کردن و حمام🛁 بردن تا دادن شیر کمکی 🍼و گرفتن آروغش‌. ⚡📚 @seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۴۳ روزی که می خواست برود ماموریت,امیرحسین ۴۷روزش بود. دل کندن از آن برایش
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۴۴ چپ وراست گوشی اش📱 را می گرفت جلویم که ( این کلیپ رو ببین !) زنی لبنانی بالای جنازه ی پسر شهیدش قرص ومحکم ایستاده بود و رجز می خواند. می گفت: ( اگه عمودی رفتم افقی برگشتم, گریه زاری نکن❌ مثه این زن محکم باش. آن قدر این نماهنگ را نشانم می داد که بهش آرزو پیدا کردم آخری ها از دستش کفری می شدم😖 بهش می گفتم: ( شهادت مگه الکیه? باشه تو برو شهید شو قول می دم محکم باشم!) نصیحت می کرد بعداز من چطور رفتار کن وبا چه کسانی ارتباط داشته باش. به فکر شهادت بود و برای بعد از آن هم برنامه ی خودش را تنظیم کرده بود. در قالب شوخی و گاهی هم جدی حرف هایش را می زد می گفت: ( اینکه این قدر توی سوریه موندم یا کم زنگ 📞می زنم, برای اینه که هم شما راحت تر دل بِکَنین هم من!) 💔 بعد از تشیع دوستانش می آمد می گفت: (فلانی شهید 🌷شده وبچه سه ماهه اش را گذاشتن روی تابوت⚰) بعد می گفت: ( اگه من شهید شدم , تو بچه رو نذار روی تابوت بذار روی سینه ام️) حتی گاهی نمایش تشیع⚰ جنازه ی خودش را هم بازی می کردیم. وسط حال دراز به درازا می خوابید و که مثلاً شهید شده و می خندید بعد هم می گفت: ( محکم باش! ) و سفارش می کرد چه کارهایی انجام دهم. گوش به حرف هایش نمی دادم والکی گریه زاری می کردم تا دیگر از این شیرین کاری ها نکند☹️ رسول خلیلی و حاج اسماعیل حیدری را خیلی دوست😍 داشت وقتی شهید شده بودند تا چند وقت عکس و تیزر وبنر و این ها را برایشان طراحی می کرد. برای بچه های محل کارش که شهید 🌷شده بودند,نماهنگ های قشنگی می ساخت, تا نصفه شب🌃 می نشست پای این کارها. عکس های خودش راهم,همان هایی که دوست داشت بعداً در تشیع جنازه ویادوارهایش استفاده شود روی یک فایل در کامپیوتر 💻 جدا کرده بود. یکی سرش پایین است با شال سبز وعینک😎, یکی هم نمیرخ, اذیتش می کردم. می گفتم: ( پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه) 👈 ادامه دارد... ⚡📚 @seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۴۴ چپ وراست گوشی اش📱 را می گرفت جلویم که ( این کلیپ رو ببین !) زنی لبنانی
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۴۵ در کنار همه ی کارهای هنری اش, خوش خط بود‌. ثلث ونستعلین وشکسته را قشنگ می نوشت. این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردوهای بیشتر نمود پیدا می کرد: پارچه ی جلوی اتوبوس🚎, روی درهای🚪 ورودی و دیوارهای مسجد وحسینیه ها: می روم تا انتقام سیلی زهرا 《سلام الله علیها》 بگیرم. منم گدای فاطمه. گاهی وقتی از شهادت🌷 صحبت می کرد, هر چند شوخی ومسخره داری بود, ولی گاهی اشکم را در می آورد. به قول خودش , فیلم هندی می شد وجمعش می کرد. گاهی برای اینکه لجم را در آورد صدایم زد: ( همسر شهید محمد خانی) من هم حسابی افتادم روی دنده ی لج که از خر شیطان پیاده شود.. همه چیز را تعطیل می کردم. مثلاً وقتی می رفتم بیرون, به خاطر این حرفش می نشستم سر جایم و تکان نمی خوردم☹️ حسابی از خجالت در آمدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید: ( همسر شهید محمدخانی) روزی از طرف محل کارش خانواده ها را دعوت کردند برای جشن. نا سازگاری ام گُل 🌺کرد که ( این چه جشنی بود?) این همه نشستیم که همسران شهید🌷 بیان روی صحنه ویه پتو از شما هدیه 🎁بگیرن! این شد شوهر برای این زن. اون الان محتاج پتوی شما بود?! آهنگ سلام آخرِ خواجه امیری رو گذاشتن واشک 😭مردم در اومد که چی? (همه چی عادی شد? ) باید می رفتیم روی جایگاه و هدیه می گرفتیم که من نرفتم فردایش داده بودند به خودش آورد خانه🏚 گفت: ( چرا نرفتی بگیری?) آتش گرفتم با غیظ گفتم: ( ملت رو مث نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن! برم جلو بگم من همسرفلانی ام و جلوی اسمت رو امضا کنم? محتاج چندرغاز پولش نبودم گمان کردم قانع شد که دیگر من را نبرد سرکار ش, حتی گفت: ( اگه شهید هم شدم , نرو) همیشه عجله داشت برای رفتن. اما نمی دانم چرا این دفعه, این قدر با طمانینه رفتار می کرد. رفتیم پلیس +۱۰ پاسپورت امیر حسین را بگیریم, بعد هم کافی شاپ. می گفتم:( تو چرا این قدر بی خیالی? مگه بعد از ظهر پرواز✈️ نداری⁉️) بیرون که آمدیم, رفت برایم کیک🎂 بزرگی خرید. گفتم: ( برای چی?) گفت: 《 تولدته😍》 تولدم نبود. رفتیم خانه ی مادرم و دور هم خوردیم😋 ⚡📚 @seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۴۵ در کنار همه ی کارهای هنری اش, خوش خط بود‌. ثلث ونستعلین وشکسته را قشنگ
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۴۶ از زیر آینه , قرآن ردش کردم. خداحافظی کرد رفت کلید🔑 آسانسور را زد, برگشت وخیلی قربان صدقه ام رفت: هم من, هم امیرحسین. چشمش به من بود که رفت داخل آسانسور . برایش پیامک فرستادم: 《لطفی کرده ای تو به من, مادرم نکرد*** ای مهربان تر از پدر ومادرم حسین》👌 ۲۵روزش پر شد, نیامد😔 بعد از شصت هفتاد روز زنگ زد📞 که (با پدرم بیا توی منطقه که زودتر بیام) قرار بود حداکثر تایک هفته همه ی کارهایش را راست وریس کند وخودش را برساند. بعد هم با هم بر گردیم ایران. با بچه, جمع وجور کردن و مسافرت خیلی سخت بود. از طرفی هم دیگر تحمل دوری اش را نداشتم😢 با خودم گفتم: ( اگه برم, زودتر از منطقه دل می کنه💔) از پیام هایش می فهمیدم خیلی سرش شلوغ شده. چون دیربه دیر به تلگرام وصل می شد. وقتی هم وصل می شد, بد موقع بود و عجله ای زنگ هایش خیلی کمتر وتلگرامی ترشده بود. وقتی بهش اعتراض کردم که (این چه وضیعه برام درست کردی?) نوشت:( دارم یه نفری بار پنج نفر رو می کشم) اهل قهر و دعوا هم نبودیم. یعنی از اول قرار گذاشت در جلسه ی خواستگاری💞 به من گفت: ( توی زندگی مون چیزی به اسم قهر نداریم. نهایتاً نیم ساعت) بحث های پیش پا افتاده را جدی نمی گرفتیم. قهرهایمان هم خنده دار😊 بود. سر اینکه امشب برویم مجلس حاج محمود کریمی یا حاج منصور ارضی. خیلی پافشاری می کرد. من قهر می کردم☹️ می افتاد به لودگی ومسخره بازی. خیلی وقت ها کاری می کرد, نتونستم جلوی خند ه ام😊 رابگیرم. می گفت:( آشتی, آشتی) 😍 و سروته قضیه را به هم می آورد. اگر خیلی این تو بمیری از آن تو بمیری ها بود, می رفت جلوی ساعت⏱ می نشست, دستش را می گذاشت زیر چانه ومی گفت: ( قول دادی باید پاشم وایستی☹️) با این مسخره بازی هایش, خود به خود قهر کردنم تمام می شد. ⚡📚
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۴۶ از زیر آینه , قرآن ردش کردم. خداحافظی کرد رفت کلید🔑 آسانسور را زد, بر
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۴۷ این آخری ها حرفهای بو داری می زد. زمانی که تلگرامش روشن می شد, آن قدر حرف برای گفتن داشتم که به بعضی از حرفهایش دقت نمی کردم🙈 هی می نوشت : ( من یه عمره که شرمندتم , شرمندگی ام جواب نداره👌 امام زمانم بهم کار داده , به خدا گیر افتادم. منو حلال کن. منو ببخش. تو رو خدا ‌. خواهش میکنم ماموریت های قبلی هم می گفت, ولی شاید درکل سفرش یکی دوبار. این دفعه در هر تماس تلگرامی یا تلفنی ☎️ چندین بار این کلمات را تکرار می کرد. وقتی خیلی طلب حلالیت می کرد, باتشر می گفتم: ( به جای این ننه غریبم بازیا بلند شو بیا☹️) از آن آدم هایی نبود که خیلی اسم امام زمان 《 ارواحناه فداه》 را بیارد👌 ولی در ماموریت آخر قشنگ می نوشت: واقعاً اینجا حضور دارن ( همون طور که امام حسین《 علیه السلام》شب عاشورا دستشون رو گرفتن و جایگاه یارانشون رو نشون دادن. اینجا هم واقعاً همین جوریه👌 اینجا می تونی حضورشون رو پررنگ تر حس کنی😍) در کل ۲۹روزی که در منطقه بودم, سه بار زنگ ☎️زد. آنجا اینترنت نداشتم. ارتباط تلگرامی مان قطع شد. خیلی محترمانه و مودبانه صحبت می کرد. و مشخص بود کسی پهلویش ایستاده که راحت نبود. هیچ وقت این قدر مودب ندیده بودمش. گاهی که دلم تنگ💔 می شود, دوباره به پیام هایش نگاه می کنم می بینم آن موقع به من همه چیز را گفته, ولی گیرایی من ضعیف بوده ومفهوم کلامش را نگرفتم. از این واضح تر نمی توانست بنویسد: قبل از اینکه من شهید🌷 باشم, خدای متعال به تو صبر و تحمل می ده. مطمئنم تو وامیر حسین سپرده شدین دست یکی دیگه. سفرم افتاده بود در ماه محرم. خیلی سخت گذشت. از طرفی بلا تکلیف بودم. که چرا این قدر امروز و فردا می کند. از طرفی هم هیچ کدام از مراسم آنجا به دلم نمی چسبید. زمان خاصی داشت. بیشتر از دوساعت ⌚️هم طول می کشید. سال ها قبل با محمد حسین محرم و صفر سرمان را می گرفتی هیئت بود. تهمان را می گرفتی هیئت . عربی نمی فهمیدم , دست وپا شکسته فرازهای معروف مقتل را متوجه می شدم. افسوس می خوردم چرا تهران نماندم. ولی دلم را صابون می زدم برای ایام اربعین . فکر می کردم 😇هرچه اینجا به ظاهر کمتر گذرم می افتد به هیئت و روضه, به جایش در مسیر نجف تا کربلا جبران می شود. قرار گذاشته بود از ماموریت که برگشت با هم برویم پیاده روی🚶 اربعین. یادم نمی رود یکشنبه بود زنگ 📞زد. بهش گفتم: ( اگه قرار نیست بیایی راست وپوست کنده بگو برگردم ایران😶) گفت: ( نه هر طوری شده تا یکشنبه هفته بعد خودم را می رسانم.) 👈 ادامه دارد... ⚡📚 @seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۴۷ این آخری ها حرفهای بو داری می زد. زمانی که تلگرامش روشن می شد, آن قدر
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۴۸ نمیدانم قبل نماز ظهر🌞 بود یا بعداز نماز شنبه ی هفته بعد, چشمم به در وگوشم به زنگ بود. با اطمینانی که به من داده بود, باورم نمی شد بد قولی کند. یک روز دیگر وقت داشت. ۲۸روز به امید دیدنش در غربت چشمم به در سفید شد. حاج آقا آمد داخل اتاق راه 🚶می رفت. تا نگاهش می کردم چشمش را از من می دزدید. نشست روی مبل فشارش را گرفت. رفتارش طبیعی نبود😧 حرف نمی زد. دور بر امیر حسین هم آفتابی نشد. مانده بودم چه اتقاقی اقتاده. قرآنِ روی عسلی را برداشتم که حاج آقا ناگهان برگشت و گفت: ( پاشو جمع کن بریم دمشق) مکث کرده نفس به سختی از سینه اش❤️ بالا آمد. خودش را راحت کرد: ( حسین زخمی شده, ناگهان حاج خانم داد زد: نه شهید نشده! به همه اول می گن زخمی شده.) سرم روی صحفه قرآن خشک شد, داغ شدم. لبم را گازوگرفتم. پلکم افتاد. انگار بدنم شده بود پَر کاه و وسط هوا و زمین می چرخید. نمیدانستم قرآن را ببندم ویا سوره را تمام کنم. یک لحظه هم فکرنکردم ممکن است شهید🌷 باشد. سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز . نفسم بند آمده بود. فکر می کردم زخم وزار شده و داره از بدنش خون می رود. حاج آقا گقت: ( چمندونت را ببند.) اما نمی توانستم . حس از دست وپایم رفته بود خواهر کوچک محمد حسین همه وسایلم راجمع کرد. قرار بود ماشین 🚕بیاید دنبالمان, در این فرصت, تند تند نماز می خواندم. داشتم فکر🤔 می کردم دیگر چه نمازی بخونم که حاج آقا گفت: ماشین اومد. به سختی لباسم را پوشیدم. توان بغل کردن 🤗امیر حسین را نداشتم. یادم نیست چه کسی آوردش تا داخل ماشین. انگار این اتوبان کش می آمد وتمامی نداشت نمی دانم صبر من گم شده بود یا دلیل دیگری داشت. هی می پرسیدم: ( چرا هر چی می ریم,تموم نمی شه) حتی وقتی راننده نگه داشت , عصبانی شدم که ( الان چه وقت دستشویی رفتنه?) لب هایم می لرزید و نمی توانستم روی کلمات مسلط شوم. می خواستم نذر کنم , شاید زودتر خونریزی اش بند آمد . مغزم کار نمی کرد❌ ختم قرآن , نماز مستحبی, چله, قربانی, ذکر📿, به چه کسی? به کجا? می خواستم داد بزنم. قبلاً چند بار می خواستم نذر کنم سالم بر گردد که شاکی شد وگفت:( برای چی? اگه با اصل رفتنم مشکل نداری, کار درستی نیست☹️ ) وقتی عزیزترین چیزت رو به راه خدا می فرستی که دیگه نذر نداره هم می خوای بدی هم می خوای ندی⁉️ ⚡📚 @seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۴۸ نمیدانم قبل نماز ظهر🌞 بود یا بعداز نماز شنبه ی هفته بعد, چشمم به در وگو
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۴۹ می گفتم: درسته که چمران شهید شد🕊و به آرزوش رسید،ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور می خورد! زیر بار نمی رفت. می گفت:(ربطی نداره!) جمله ی شهید آوینی را می خواند:《شهادت لباس👕 تک سایزیه که باید تن آدم به اندازه ی اون دربیاد. هروقت به سایز این لباس تک سایز در اومدی ،پرواز می کنی🕊مطمئن باش!》 نمی خواست فضای رفتن را از دست بدهد ،می گفت :《همه چی رو بسپار دست خدا. پدر و مادر خیر بچه اشون رو می خوان. خدا که بنده هاش رو از پدر و مادرشون بیشتر دوست داره️》 حاج آقا و حاج خانم حالشان را نمی فهمیدند،با خودشان حرف می زدند،گریه می کردند. آن قدر دستانم می لرزید که نمیتوانستم امیر حسین را بغل کنم،مدام می گفتم:《خدایا خودت درست کن! اگه تو بخوای با یه اشاره کارادرست میشه!》 نگران خونریزی محمدحسین بودم حالت تهوع عجیبی داشتم،هی عق می زدم،نمی دانم از استرس بود یا چیز دیگر. حاج آقادلداری ام می داد و می گفت:《گفتن زخمش سطحیه! با هواپیما آوردنش فرودگاه،احتمالا باهم می رسیم بیمارستان!》 باورم شده بود. سرم را به شیشه تکیه دادم. صورتم گر گرفته بود. می خواستم شیشه را بدهم پایین ،دستانم یاری نمی کرد. چشمانم را بستم،چیزی مثل شهاب از سرم رد شد. انگار در چشمم لامپی روشن کردند. یک نفر در سرم دم گرفت شبیه صدای محمد حسین: از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین😭 دست و پا می زد حسین زینب صدا می زد حسین💔😭 بغضم ترکید،می گفتم:《خدایا چرا این روضه اومده توی ذهنم!》بی هوا یاد مادرم افتادم،یاد رفتارش در این گونه مواقع،یاد روضه خواندن هایش. هر موقع مسئله ای پیش می آمد،برای خودش روضه می خواند. دیدم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم😭،وصل کردم به روضه ی ارباب. نمی دانم کجا بود ،باید ماشین🚙 را عوض می کردیم. دلیل تعویض ماشین را هم نمی دانم. ⚡📚
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
#قصه_دلبری #قسمت_۴۱ همه ی هم وغمش این بود که تا جایی که بدنمان می کشد, در حرم بمانیم. زیارت نامه
۴۰ مدتی که تهران بود, جوری برنامه ریزی می کرد که برویم دیدن خانواده یکی از همرزمانش👌 از بین دوستانش فقط با یکی رفیق 😍گرمابه و گلستان بودند و رفت وآمد داشتیم. می شد, بعضی شب ها🌃 همان جا می خوابیدیم و وقتی هم هر دو نبودند, باز ما خانم ها با هم بودیم. ¤¤¤¤ راضی نمی شدم دوباره مادر شوم. می گفتم: ( فکرشم نکن❌عمراً اگه زیر بار بچه و بارداری برم!) خیلی که روضه خواند: ( الان تکلیفه و آقا گفته بچه بیارید.)✅ ومی خواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند. بهش گفتم: ( اگه خیلی دلت بچه میخواد , می تونی بری دوباره ازدواج کنی☹️) کارد بهش می زدی خونش در نمی آمد, می گفت: (چند سال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم?) به هرچیزی دست می زد که نظرم را جلب کند, اما فایده نداشت🚫 نه اوضاع واحوال جسمی ام مناسب بود. و نه از نظر روحی آمادگی را داشتم😔 و سر امیر محمد پیر شدم. آدم می تواند زخم ها و جراحی🤕 ها را تحمل کند , چون خوب می شود. اما زخم زبان ها را نه. زخم زبان به این زودی ها التیام پیدا نمی کند‌ برای همین افتاد به ولخرجی های بیجا و الکی. فکر می کرد با این کارها نگاهم مثبت می شود😏 وضیعت مالی اش اجازه نمی داد ولی می رفت, کیف👜 وکفش 👡 مارک دار و لباس های یکدست برایم می خرید. اما فایده ای نداشت❌ خیلی بله قربان گو شده بود. می دانست که من با هیچ کدام از این ها قرار نیست تسلیم شوم. دیدم دست بر دار نیست فکری کردم و گفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند. خیلی بالا پایین کردم, فهمیدم نمی تواند به این سادگی ها به دلیل موقعیت شغلی اش سفر خارجی برود. خیلی که پاپی شد, گفتم : (به شرطی که منو ببری کربلا😳) شاید خودشم باورش نمی شد محل کارش اجازه بدهند, اما آن قدر رفت🚶 وآمد که بالاخره ویزا گرفت. مدتی با هم خوش😍 بودیم . با هم نشستیم از مفاتیح آداب زیارت کربلا را در آوردیم . دفعه ی اولم بود می رفتم کربلا. خودش قبلاً رفته بود . آنجا خوردن گوشت🍗 را مراعات می کرد ونمی خورد بیشتر با ماست و سالاد و برنج واین ها خودش را سیر می کرد. تبرکی ها و سنگ حرم را خریدیم . بر خلاف مکه 🕋نرفتیم بازار. وقت نداشتیم و حیفمان می آمد برای بازار وقت بگذاریم. می گفت: ( حاج منصور گفته توی کربلا خرید نکنید. اگه خواستین برین نجف) از طرفی هم می گفت: ( اکثر این اجناس تهران هم پیدا می شد. چرا بار مون رو سنگین کنیم) حتی مشهد هم که می رفتیم , تنها چیزی که دوست داشت بخریم انگشتر💍 وعطرسید جواد بود. زرشک و زعفران هم می آمد تهران می خرید. ⚡📚
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت۴۹ می گفتم: درسته که چمران شهید شد🕊و به آرزوش رسید،ولی اگه بود شاید بیشتر ب
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۵۰ حاج آقا زودتر از ما پیاده شد. جوانی دوید جلو،حاج آقا را گرفت در بغل و ناغافل به فارسی گفت:《تسلیت می گم!》 نفهمیدم چی شد. اصلا این نیرو از کجا آمد که توانستم به دو خودم را برسانم پیش حاج آقا یک حلقه از آقایان دوره اش کرده بودند. پاهایش سست شد و نشست. نمی دانم چطور از بین نامحرمان رد شدم. جلوی جمعیت یقه اش را گرفتم. نگاهش را دزدید، به جای دیگری نگاه می کرد. با دستم چانه اش را گرفتم و صورتش را آوردم طرف خودم. برایم سخت بود جلوی مردها حرف بزنم ،چه برسد به اینکه بخواهم داد بزنم، گفتم:《به من نگاه کنید!》اشک هایش ریخت😭😭😭 پشت دستم خیس شد. با گریه داد زدم😭 مگه نگفتین مجروح شده؟ نمی توانست خودش را جمع کند به پایین نگاه می کرد. مردهای دور و بر نمی توانستند کمکی کنند،فقط گریه می کردند😭😭😭😭😭😭 دوباره داد زدم:《مگه نگفتین خونریزی داره؟اینا دارن چی میگن؟؟》 اشکش را پاک کرد،باز به چشم هایم نگاه نکرد و گفت:《منم الان فهمیدم!》 نشستم کف خیابان،سرم را گذاشتم روی سنگ های جدول و گریه😭کردم. روضه خواندم،همان روضه ای که خودش در مسجد راس الحسین علیه السلام برایم خواند: من می روم ولی جانم کنار توست❤️ تا سال های سال،شمع مزار توست عمه جانم،عمه جانم،عمه جان قد کمانم عمه جانم،عمه جانم،عمه جان نگرانم عمه جانم،عمه جانم،عمه جان مهربانم💕 ⚡📚
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت۵۰ حاج آقا زودتر از ما پیاده شد. جوانی دوید جلو،حاج آقا را گرفت در بغل و ن
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۵۱ انگار همه بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم. بدنم شُل شد. بی حس بی حس. احساس می کردم یکی آرامشم داد👌 جسمم توان نداشت. اما روحم سبک شد. ما را بردند فرودگاه 🛫, کم کم خودم را جمع کردم. بازی ها جدی شده بودند. یاد روزهایی افتادم که هی فیلم آن مادر شهید 🌷لبنانی را می گرفت جلویم که: ( تو هم همین طور محکم باش!) حالا وقتش بود به قولم وفا کنم. کلی آدم منتظرمان بودند. شوکه شدند از کجا باخبر شده ایم. به حساب خودشان می خواستند نرم نرم به ما خبر بدهند. خانمی دلداری ام می داد. بعد که دید آروم نشسته ام , فکر کرد بُهت زده ام. هی می گفت: ( اگه مات بمونی دق می کنی. گریه کن😭جیغ بکش. داد بزن ) با دو دستش شانه هایم را تکان می داد: ( یه چیزی بگو!) گفتند: ( خانواده شهید🌷 باید برن, شهید رو فردا صبح 🌄زود یا نهایتاً فردا شب می آریم!) از کوره در رفتم 😡یک پا ایستادم که: ( بدون محمد حسین از اینجا تکون نمی خورم☹️) هر چه عز وجز کردند, به خرجم نرفت. زیر بار نمی رفتم با پروازی🛫 که همان لحظه حاضر بود,برگردم, می گفتم:( قرار بود باهم برگردیم) می گفتند: پیکر 🌷رو باید با هواپیمای خاصی منتقل کنن. توی اون هواپیما✈️ یخ می زنی. اصلاً زن نباید سوارش بشه. (همه ی کادر پرواز مرد هستن) می گفتم: ( این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها بر گردم) مرتب آدم ها عوض می شدند, یکی یکی می آمدند راضی ام کنند. وقتی یک دندگی ام را می دیدند, دست خالی بر می گشتند☹️ آخر سر خود حاج آقا آمد‌. گفت :(بیا یه شرطی با هم بذاریم. تو بیا بریم. من قول می دم هماهنگ کنم دو ساعت⏰ با محمد حسین باشی) خوشحال شدم️, گفتم :( خونه ی خودم, هیچ کسم نباشه) حاج آقا گفت: ( چشم) داخل هواپیما پذیرایی آوردند, از گلویم پایین نمی رفت. حتی آب هنوز نمی توانستم امیر حسین را بگیرم. نه اینکه نخواهم, توان نداشتم. با خودم زمزمه کردم: ( الهی بنفسی انت!) آفریننده که خودِ تو بودی, نمی دونم شاید برخی جون ها روبا حساب خاصی که فقط خودتم می دونی, ارزشمند تر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون می شی!)👌 ¤¤¤¤¤ بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم در پارکینگ خانه🏠 پاهایش جلو نمی آمد. اشک روی صورتش می غلتید. اما حرف نمی زد🤐 نه او, همه انگار زبانشان بند آمده بود. بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش🤗 رفته بودم با محمد حسین برگردم. ولی چه برگشتنی😔 می گفتند: (بهتش زده که برّ وبرّ همه رو نگاه می کنه🙄) داد وفریاد راه نمی انداختم. گریه هم نمی کردم. نمی دانم چرا, ولی آرام بودم. حالم بد شد, سقف دور سرم چرخید. چیزی نفهمیدم. از قطره های آب که پاشیده می شد روی صورتم , حدس زدم بی هوش شده ام. یک روز بود چیزی نخورده بودم,شاید هم فشارم افتاده بود. ⚡📚
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۵۱ انگار همه بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم. بد
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۵۲ شب🌌 سختی بود. همه خوابیدند 😴اما من خوابم نمی برد. دوست داشتم پیام های تلگرامیش را بخوانم. رفتم داخل اتاق در 🚪را بستم. امیرحسین را سپردم دست مادرم. حوصله هیچ چیز را نداشتم و می خواستم تنها باشم. بعد از این مدت به تلگرام وصل می شدم. وای خدای من, چقدر پیام فرستاده بود یکی یکی خواندم: بار اول که دیدمت چنان بی مقدمه زیبا بودی که چندین روز بعد یادم افتاد باید عاشقت می شدم. جنگ چیز مهمی نیست, مگر اینکه تو مرا با خود به غنیمت ببری. شق القمری, معجزه ای, تکه ی ماه🌙/ لا حول ولا قوه الابالله. خندیدی وبر گونه تو چال افتاد, از چاله در آمد دلم ❤️افتاده به چاه دوستت دارم, بگو این بار باور کردی😍 عشق در قاموس من از نان شب هم واجب تر است دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست😍,آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست👌 تو نیم دیگر من نیستی تمام منی! تنها این را می دانم که دوست داشتنت, لحظه لحظه ی زندگی ام را می سازدو عشقت💞 ذره ذره ی وجودم را👌 مرا ببخش وبا لبخندت یهو بفهمان که بخشیده ای مرا, که من هرگز طاقت گریه ات😭 را ندارم! بهش فوش دادم قبل از رفتن. خیالم را راحت کرده بود. گفت: ( قبلش که نمی تونستم از تو دل بکنم💔, چه برسد به حالا که امیر حسینم هست. اصلاً نمی شه. مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد. خیلی تکرار می کرد: ( اگر شهید 🌷نشی می میری) ولی نه به این زودی. غبطه خوردم. آخرین پیام هایش فرق می کرد. نمی دانم🤔 بخاطر ایام محرم بود, یا چیز دیگری. هیئت بسیار دارم. روضه های گوشی ام.... این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است/سرترین آقای دنیا را خدا بی سر 🌷گذاشت. وقتی می میریم هیچ کس به داد ما نمی رسد, الّاحسین《 علیه السلام》😍 ای مهربان تر از پدر ومادرم حسین《علیه السلام》👌 پیامام به دستش نمی رسید نمی دانستم گوشی اش 📱کجاست. ولی برایش نوشتم: ( نوش جونت. دیگه ارباب خریدت دیدی آخر مارک دار شدی) ⚡📚 @seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۵۲ شب🌌 سختی بود. همه خوابیدند 😴اما من خوابم نمی برد. دوست داشتم پیام
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۵۳ هیچ وقت به قولش وفا نکرد. نمی دانم🤔 دست خودش بود یا نه. می گفت: ۴۵روزه بر می گردم. اما سر ۵۷روز یا ۶۳روزبرمی گشت. بار آخر بهش گفتم: ( تا رکود صد روز رو نشکنی, ظاهراً قرار نیست برگردی😏) گفت: نه مطمئن باش زیر صد نگهش می دارم‌ این یکی رو زیر قولش نزد. روز نود ونهم بر گشت اما چه برگشتنی. همان طور که قول داده بود یکشنبه برگشت. اجازه ندادند بیارمش خونه. وعده دو ساعت ⌚️دیدار شد, نیم ساعت. روی پایم بند نبودم😰 برای دیدنش. ازطرفی نمی دانستم با چه بدنی قرار است روبه رو شوم. می گفتند: برای اینکه ازش خون نیاد بدنش را فریزر کنن. اگه گرم بشه شروع می کنه به خون ریزی. و دوباره باید پیکر رو آب بکشن. ظاهراً چن ساعتی طول کشیده بود تا پیکر را بر گردانند عقب. گفتند:( بیا معراج😳) حاج آقا قول داده بود با هم تنها باشیم, از طرفی نگران بود حالم بد 🤕شود. گفتم:( مگه قرار نبود تنها باشیم ؟شما نگران نباشین, من حالم خوبه) خیالم راحت شد. سر به بدن داشت. آرزویش بود مثل اربابش بی سر شهید🌷شود. پیشانی اش مثل یخ بود: ( بَه بَه! زینت ارباب شدی! خرج ارباب شدی! نوش جونت! حقت بود) اول از همه ابرو هایش را مرتب کردم. دوست داشت خوشش می آمد. وقتی ابروهایش را نوازش می کردم , خوابش می برد😴 دست کشیدم داخل موهایش همان موهایی که تازه کاشته بود. همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی می کرد می خندید:😁 ( نکش !می دونی بابت هر تار اینا پونصد هزار تومن پول دادم!) یک سال هم نشد. مشمای دور بدنش را باز کرده بودند. باز تر کردم. دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش. کفن شده بود. ازمن پرسیدند: ( کربلا ومکه 🕋رفتید لباس آخرت نخریدید؟) گفتم : (اتفاقاً من چند بار گفتم: ولی قبول نکرد) می گفت:( من که شهید می شم, شهیدم که نه غسل داره , نه کفن) ناراحت بودم که چرا بالباس رزم دفنش نکردند. می خواستم بدنش را خوب ببینم, سالم سالم بود. فقط بالای گوشش تیر خورده بود. وقتش رسیده بود. همه ی کارهایی را که دوست داشت انجام دادم. همان وصیت هایی که هنگام بازی هایمان می گفت. راحت کنارش زانو زدم, . امیر حسین را نشاندم روی سینه اش❤️ درست همان طورکه خودش می خواست. بچه دست انداخت به ریش های بلندش: ( یا زینب چیزی جز زیبایی نمی بینم) گفته بود:( اگه جنازه ای بود ومن رو دیدی , اول از همه بگو نوش جونت) بلند بلند گفتم: ( نوش جونت! نوش جونت) می بوسیدمش, می بوسیدمش, می بوسیدمش. 😘 این نیم ساعت⌚️ را فقط بوسیدمش. بهش می گفتم : ( بی بی زینب《 سلام الله علیها》هم بدن امام را وقتی از میان نیزه ها پیدا کرد,در اولین لحظه بوسیدش.... سلام ✋منو به ارباب برسون) به شانه هایش دست کشیدم. شانه های همیشه گرمش , سرد شده بود. چشمش باز شد. ⚡📚 @seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۵۳ هیچ وقت به قولش وفا نکرد. نمی دانم🤔 دست خودش بود یا نه. می گفت: ۴۵رو
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۵۴ نمی توانستم دل بکنم💔 بعد از۹۹روز دوری نیم ساعت ⏱که چیزی نبود. باز دوباره گفتند:( پیکر باید فریزر بشه) داشتم دیوانه می شدم‌. هی می گفتند فریزر فریزر. بلند شدن از بالای سر شهید🌷, قوت زانو می خواست که نداشتم. حریف نشدم. تابوت ⚰را بردند داخل حسینیه که رفقا وحاج خانم با او وداع کنند. زیر لب گفتم:( یا زینب, باز خدا رو شکر که جنازه رو می برن نه من رو!) بعد از معراج , تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم موقع تشیع خیلی سریع حرکت کردند. پشت تابوتش که راه می رفتم🚶‍♀, زمزمه می کردم : ( ای کاروان آهسته ران آرام جانم❤️ می رود!) این تک مصراع را تکرار می کردم و نمی توانستم به پای جمیعت برسم. فردا صبح, در شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خانه مان تا مقبره الشهدا تشیع شد. همان جا کنار شهید🌷 نمازش را خواندند. یاد شب عروسی افتادم, قبل از اینکه از تالار برویم خانه🏚, رفتیم زیارت شهدای گمنام شهرک. مداح داشت روضه ی علی اصغر(علیه السلام) می خواند. نمی دانستم آنجا چه خبر است. شروع کرد به لالایی خواندن. بعد هم گفت: همین دفعه ی آخر که داشت می رفت به من گفت:( من دارم می رم و دیگه بر نمی گردم. توی مراسمم برای بچه ام لالایی بخون! ) محمد حسین نوحه ی( رسیدی به کرب وبلا خیره شو/ به گنبد به گلدسته ها خیره شو/ اگر قطره اشکی😢 چکیداز چشات/ به بارون🌨 این قطره ها خیره شو) را خیلی دوست داشت. نمی دانم کسی به گوش مداح رسانده بود یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند. یکی از رفقای محمد حسین که جزو مدافعان هم بود, آمد که ( اگه می خواین بیاین با آمبولانس 🚑 همراه تابوت ⚰برین بهشت زهرا!) خواهر ومادر محمد حسین هم بودند. موقع سوار شدن به من گفت: ( محمد حسین خیلی سفارش شما رو پیش من کرده, اونجا با هم عهد کردیم هر کدوم زودتر شهید شد, اون یکی هوای زن وبچه اش رو داشته باشه) گفتم:( می تونین کاری کنین برم توی قبر? ) خیلی همراهی و راهنمایی ام کرد. آبان ماه بود وخیلی سرد باران 🌦هم نم نم می بارید. وقتی رفتم پایین قبر, تمام تنم مور مور شده و بدنم به لرزه افتاد. ⚡📚
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۵۴ نمی توانستم دل بکنم💔 بعد از۹۹روز دوری نیم ساعت ⏱که چیزی نبود. باز دوب
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۵۵ همه ی روضه هایی راکه برایم خوانده بود, زمزمه کردم خاک قبر خیس بود وسرد. گفته بود:( داخل قبر برام روضه بخون, زیارت عاشورا بخون, اشک گریه😭 بر امام حسین 《 علیه السلام》 رو بریز توی قبر. تا حدی که یه خرده از خاکش گل بشه.!) برایش خواندم. همان شعری که همیشه آخر هیئت گودال قتلگاه می خواندند. خیلی دوستش داشت: **** و دل❤️ من بسته به روضه هات/جونم فدات می میرم برات پدر ومادرمن فدات/جونم فدات می میرم برات چی می شه باخیل نوکرات/جونم فدات می میرم برات سرجدا بیام پایین پات/جونم فدات می میرم برات صدای ( این گل 🌷پرپر از کجا آمده) نزدیک تر می شد. سعی کردم احساساتم را کنترل کنم. می خواستم واقعاً آن اشکی😭که داخل قبر می ریزم , اشک بر روضه امام حسین《 علیه السلام》 باشد. نه اشک از دست دادن محمد حسین. هرچه روضه به ذهنم می رسید, می خواندم و گریه می کردم😭 دست وپاهایم کرخت شده بود و نمی توانستم تکان بخورم. یاد روز خاستگاری افتادم، که پاهایم خواب رفته بود و به من می گفت:( شما زودتر برو بیرون ) نگاهی به قبر انداختم,باید می رفتم. فقط صداهای درهم برهمی می شنیدم که از من می خواستند بروم بالا اما نمی توانستم. تازه داشت گرم می شد. ⚡📚
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۵۵ همه ی روضه هایی راکه برایم خوانده بود, زمزمه کردم خاک قبر خیس بود وسرد.
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۵۶ دایی ام آمد وبه زور من رابرد بیرون. مو به مو همه ی وصیت هایش را انجام داده بودم, درست مثل همان بازی ها. سخت بود در آن همه شلوغی و گریه زاری با کسی صحبت کنم. آقایی رفت پایین قبر در تابوت⚰ را باز کردند. وداع برایم سخت بود. ولی دل کندن 💔سخت تر. چشم هایش کامل بسته نمی شد. می بستند, دوباره باز می شد. وقتی بدن را فرستادن در سراشیبی قبر, پاهایم بی حس شد. کنار قبر زانو زدم. همه جانم را آوردم در دهنم که به این آقا حالی کنم که با او کار دارم . از داخل کیفم 👜لباس مشکی اش را بیرون آوردم . همان که محرم ها می پوشید چفیه مشکی هم بود. صدایم می لرزیدبه آن آقا گفتم: ( این لباس واین چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش) خدا خیرش بدهد, در آن قیامت , با وسواس پیراهن را کشید روی تنش و چفیه را انداخت دور گردنش. فقط مانده بود یک کار دیگر, به آن آقا گفتم: ( شهید می خواست برایش سینه بزنم شما می تونید؟) بُغضش ترکید دست و پایش را گم کرده بود. نمی توانست حرف بزند🤐 چند دفعه زد روی سینه اش. بهش گفتم :( نوحه هم بخوانید) برگشت نگاهم کرد صورتش خیس بود نمی دانم اشک بود یا آب باران🌨 پرسید:( چی بخوانم?) گفتم:( هرچه به زبونتون اومد) گفت:( خودت بگو) نفسم بالا نمی آمد. انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را فشار می داد. خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم. گفتم: **** ( از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین🌷/ دست وپامی زد حسین🌷 زینب صدا می زد حسین🌷) سینه می زد برای محمد حسین وشانه هایش تکان می خورد. برگشت با اشاره به من فهماند که( همه را انجام دادم) خیالت راحت شد. پیشِ پای ارباب تازه سینه زده بود. 🌷🌷🌷🌷🌷 ⚜⚜پایان⚜⚜ ⚡📚 @seedammar