💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_چهادهم
یک ماه بعد عقد, جور شد رفتیم حج🕋 عمره.
سفرمان همزمان شدبا ماه🌙 رمضان.
برای اینکه بتونیم روزه بگیریم, عمره را یک ماهه به جا آوردیم.
کاروان یک دست نبود.☹️
پیروجوان زن ومرد.
ما جز جوون ترهای جمع به حساب می آمدیم.
با کارهایی که محمد حسین انجام می داد,باز مثل گاوپیشانی سفید دیده می شدیم👌
ازبس وسواس برایم به خرج
می داد😐
در مدینه گیر داده بود که کوچه بنی هاشم را پیدا کنیم.
بلد نبود, به استاد تاریخ دانشگاهمان زنگ📞 زدم واز او سوال کردم.
ایشان نشانی را دقیق ترسیم کرد. از باب جبرئیل تا بقیع و قشنگ توضیح داد که حد و حریم کوچه از کجا تا کجاست✅
هر وقت می رفتیم,عرب ها آنجا خوابیده 😴یا نشسته بودند.
زیاد روضه می خواند,
گاهی وسط روضه ها شرطه های صعودی می آمدند واعتراض
می کردند
کتاب دستش نمی گرفت❌
از حفظ می خواند.
هر وقت ماموران صعودی مزاحم می شدند, وسط روضه می گفت:《بر پدر همتون لعنت💯》
چند بار هم درمسجد الحرام نزدیک بود دستگیرش کنند
با واهابی ها کَل کَل می کرد.
خوشم می آمد این هااز رو بروند.
از طرفی می دانستم اگر نصیحتش بکنم که بی خیال این ها بشه تاثیری ندارد👌
دوتایی بار اولمان بود می رفتیم مکه.
می دانستیم اولین بار که نگاهمان به خانه ی کعبه بیفتد,
سه حاجت شرعی مابرآورده می شود.💯
همان استاد تاریخ گفت:
(قبل از دیدن خانه ی کعبه اول سجده کنید بعد که تقاضای خودتون را از خداوند متعال خواستید , سر از سجده بردارید.) زود تر ازمن سرش را آورد بالا.
به من گفت: (توی سجده باش )
بگو خدایا من و کُل زندگی وهمه ی چیزم رو خرج خودت کن
خرج امام حسین《علیه السلام》
وقتی نگاهم به خانه کعبه افتاد گفت: 《ببین خداوندمتعال هم مشکی پوش حسینه😳》
خیلی منقلب شدم.
حرف هایش آدم را به هم
می ریخت.
کل طواف رابا زمزمه ی روضه انجام می داد.
طوری که بقیه به هوای روضه هایش می سوختند.
در سعیِ صفا ومروه دعاها که تمام شد,روضه می خواند.
دعای جوشن می خواند.
با مناجات حضرت امیر(علیه السلام) ومن همراهی اش
می کردم.
بهش گفتم : 《خوش به حالت هاجر ! اون قدر که رفتی واومدی , بالاخره آب🌊 برای اسماعیلت پیدا شد,
کاش برای رباب هم آب پیدا
می شد😭》
انگار آتشش🔥 زدم.
بلند بلند شروع کرد به گریه کردن.
موقعی که برای غار حرا از کوه⛰ می رفتیم بالا خسته شدم,
نیمه های راه بریده بودم دم به دقیقه می نشستم شروع کرد مسخره کردن که:
(چه زود پیر شدی😏 یا تنبلی می کنی?)
بهش گفتم:(من با پای خودم میام, هر وقتم بخوام می نشینم.
بمیرم برای اسرای کربلا😭مردای نامحرم بهشون می خندیدن!)
بد با دلش💔 بازی کردم نشست
و سرش را زیر انداخت و روضه خوانی اش گُل کرد✅در طواف, دست هایش را برایم سپر می کرد که به کسی نخورم ,با آب وتاب😍 دور و برم را خالی می کرد تا بتوانم حجرالاسود را ببوسم.
👈 ادامه دارد...
📚 @seedammar
#گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی