🍃🌸
#طعمپرواز
ڪلام شهید: #شهیدابراهیمهادے
رفیق!
حتے اگر احساس بےنیازے
داشتے، دستت رابه سوی اهلبیت بگیر...
اگر مشکل نداشتے همیشه وصل باش...
مخصوصا به مادرت زهرا{س}
فرزند نباید بےخیال مادر باشد...
🍃🌸
🍃🌸
✍بخشی از وصیت نامه شهیده مریم فرهانیان:
🌷"از خدا می خواهم صداقتی همانند شهیدان به من عطا کند و سعادت این را بدهد که تنها و تنها در راه او قدم برداریم و برای رضای او کار کنیم.
👌شهید کسی است که به آخرین مرحله کمال خود رسیده است و راهش را با آگاهی، ایمان و خلوص می پیماید و همیشه پیروز و جاوید است" .🌷
#شهیده_مریم_فرهانیان 🌹
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۳۳ وقتی آمد لباس های نظامی و پوتینش را بگذارد داخل کوله, سعی کردم کمی حالت
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_۳۴
تا صبح مدام گوشی ام را نگاه می کردم.
نکند خاموش شود یا احیاناً در خانه ی آرپاتمانی در دسترس نباشم.
مرتب از این پهلو به آن پهلومی شدم.
صبح از دمشق زنگ 📞زد.
کد دار صحبت می کرد ونمی فهمیدم منظورش از این حرفها چیست🤔
خیلی تلگرافی حرف زد. آنتن نمی داد.
چند دفعه قطع و وصل شد.
بدی اش این بود که باید چشم انتظار می نشستم تا خودش زنگ بزند.
بعضی وقتها باید چند بار تماس می گرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم .
بعد از بیست دقیقه⌛️ قطع
می شد. دوباره باید زنگ می زد.
روزهایی می شد که سه چهار تا بیست دقیقه ای حرفمان طول کشید.
اوایل گاهی با وایبر و واتساب پیامک هایی رد و بدل می کردیم. تلگرام که آمد, خیلی بهتر شد. حرف هایمان را ضبط📼 شده می فرستادیم برای هم. این طوری بیشتر صدای همدیگر را می شنیدیم وبهتر می شد احساساتمان 😍را به هم نشان بدهیم.
۴۵ روز سفر اولش ,شد۶۳روز. دندان هایش پوسیده بود.
رفتیم پیش دایی اش دندان پزشکی.
دایی اش گفت: (چرا مسواک نمی زنی?)
گفت:( جایی که هستیم , آب🚰 برای خوردن پیدا نمیشه. توقع دارین مسواک بزنم⁉️)
اگر خواهر یا برادرم یا حتی دوستان از طعم و مزه یا نوع غذایی خودششان نمی آمد وناز می کردند, می گفت :( ناشکری نکنین! مردم اونجا توی وضیعت سختی زندگی می کنن)
بعد از سفر اول, بعضی ها از او می پرسیدند:
( که تو هم قسی القلب شدی و آدم کُشتی?)
می گفت:
( این چه ربطی به قساوت قلب داره?)
کسی که قصد داره به حرم حضرت زینب 《 سلام الله علیها》
تجاوز کند ,
همون بهتر که کشته 🔫بشه!)✅
بعضی می پرسیدند:
( چن نفر شون رو کشتی?)
می گفت:
( ما که نمی کشیم. ما فقط برای آموزش می ریم)
اینکه داشت از حرم آل الله دفاع می کرد و کم کم به آرزویش
می رسید, خیلی برایش لذت بخش بود. خیلی عاطفی بود.
بعضی وقت ها می گفتم:( تو اگه نویسنده 📝بشی, کتابات📚 پر فروش می شن!)
با اینکه ادبیات نخوانده بود,
دست به قلمش عالی بود. یکسری شعر گفته بود.
اگر اشعار ونوشته های دوران دانشجویی اش را جمع کرده بود, الان به اندازه یک کتاب 📓 مطلب داشت.
خیلی دل نوشته,می نوشت , می گفتم:
( حیف که نوشته هات رو جمع نمی کنی وگرنه وقتی شهید بشی, توی قد و قواره ی آوینی شناخته می شی!👌
با کلمات خیلی خوب بازی
می کرد.
⚡📚
#گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@seedammar
@ebrahim_hadi_mallasani
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
Ahd.mp3
2.07M
#دعای_عهد
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد...
🌸امام خمینی ره:
اگر هرروز (بعد از نماز صبح)دعای عهد خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️
امام زمانی شو👇👇👇👇
#کانال_خواهم_امد
http://eitaa.com/joinchat/287047696Cbbd8ae64b7
Ziyarat-Ashura-Halawaji.mp3
15.21M
زیارت عاشورا
با صدای دلنشین اباذر حوائجی
قرار هروز صبح😊🌹
@seedammar
#کانال_ابراهیم_هادی_هادی_دلها
💠 داخل قبر🌹🍃
🍃 #مادرش موقع تدفین احمد خیلی بی تابی میکرد به قدری گریه و زاری میکرد که می ترسیدم خدای نکرده قلبش بگیرد
🍂کنار مزارش منتظر جنازه نشسته بودیم یک خانمی بعد از دیدن بی تابی مادر از وسط جمعیت بلند شد و به من گفت حاج آقا خاک از قبر بگیر و روی سر خانمت بزار تا آرام بگیره من اینجور کارها و حرف ها را تا توی کتاب ندیده باشم یا از بزرگی نشنیده باشم قبول نمیکنم ولی این دفعه ناخوداگاه بلند شدم و این کار را انجام دادم
🍃بعد از چند لحظه دیدم خانمم کاملا آرام شد، مراسم تدفین تمام شد و ما برگشتیم خانه یکی دو روز بعد از خانمم پرسیدم چطور شد که سر قبر احمد یک مرتبه آرام شدی؟
🍂گفت: من یک لحظه مثل اینکه خواب ببینم دیدم احمد از قبر امد بیرون و دست مرا گرفت و برد داخل قبر، به من گفت مادر چرا اینقدر بی تابی میکنی ببین چقدر جای من خوبه، درخت ها و میوه ها و خانه های زیبا را ببین شما دیگه برای من ناراحت نباش...
راوی: پدر شهید
#شهید_احمد_مکیان🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃صلوات
#گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@seedammar
@ebrahim_hadi_mallasani
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
💠انس با قرآن
🔸وقتی احمد کوچک بود ما کلاس های #فرهنگی و #عزاداری را داخل خانه خودمان برگزار می کردیم، کلا سه اتاق داشتیم یک اتاق برای پدرم بود یک اتاق برای ما و یک اتاق هم پذیرایی.
🔹اتاق پذیرایی محل کلاس قرآن و برگزاری عزاداری بود، احمد در چنین خانه ای بزرگ شد و در شرایطی رشد کرد که غالبا #قرآن می شنید
🔸پدرم بعد از نماز صبح با صدای بلند قرآن میخواند و تمام اهل خانه صدای قرآنش را می شنیدند. احمد در این فضا با قرآن #انس گرفت و زمینه ای فراهم شد که زودتر از هم سن و سالانش قرآن را بخواند و حفظ کند.
#شهید_احمد_مکیان 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹صلوات
#گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@seedammar
@ebrahim_hadi_mallasani
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
#شهید_امنیت
آنهــــا نیامده بودند تا بمانند
آمده بودند تا بر دلهای ما گــذری داشته باشند
آمده بودند تا بگویند:
اگـــر از سرها و بدنهای ما #کوه بسازید،
نخواهیــــم گذاشت بار ِ دیگر، در تاریخ بنویسند:
امام تنها ماند...
#ما_امت_شهادتیم
#نحن_أبناء_الخامنئی
📸پاسدار #شهید_اکبر_مرادی
💢 شهید #اکبر_مرادی ۱ آذر ماه ۹۸ در جریان نا آرامی های در #ماهشهر به شهادت رسید و با حضور پر شور مردم شهید پرور #خوزستان در شهر #باغملک تشییع و به خاک سپرده شد.
#گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
🎥جدیدترین تصویر از کشف پیکر مطهر شهید در میمک عراق
#تفحص
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸یک نهی از منکر هم نکرده؟!🔸
می خواستم ازدواج بکنم. سالها ازدواجم عقب می افتاد. در جلسه ای، یک حاجی بازاری را اسم بردند و گفتند که در تمام بازار تهران یک مخالف ندارد! دختر همین فرد را برایت بگیریم. گفتم نه! من دختر این را نمی خواهم. این چطور رفتار کرده که حتی یک دشمن هم ندارد؟!! یک امر به معروف هم نکرده؟ یک نهی از منکر هم نکرده است؟ این که نمی شود! اگر هم یک روز من و او با هم اختلافمان شد محکومِ اول خودم هستم!
#پویش_حجاب_فاطمے
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۳۴ تا صبح مدام گوشی ام را نگاه می کردم. نکند خاموش شود یا احیاناً در خانه
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_۳۵
هر دفعه بین وسایل شخصی اش دوتا از عکس های من را با خودش می برد.
یکی پرسنلی , یکی دیگه هم را خودش گرفته 📸وچاپ کرده بود.
در ماموریت آخری , با گوشی 📱از عکس هایم عکس گرفت و با تلگرام فرستاد .
گفتم:
( چرا برای خودم فرستادی❓)
گفت:( می خوام رو گوشی داشته باشم!)
هر موقع بی مقدمه یا بد موقع پیام میداد میدونستم سرش شلوغ است. گوشی از دستم جدا نمی شد.
۲۴ ساعته ⌛️نگاهم روی صحفه اش بود.
مثل معتادها هر چند دقیقه یک بار تلگرام را نگاه می کردم ببینم وصل شده است یا نه.
زیاد از من عکس و فیلم می گرفت.
خیلی هایش را که اصلاً متوجه نمی شدم یک دفعه برایم فرستاد. عکس سفرهایمان را می فرستاد که ( یادش بخیر, پارسال همین موقع!)
فکر اینکه درچه راهی و برای چه کاری رفته است, مرا آرام و دوری را برایم تحمل پذیر می کرد.
گاهی به او می گفتم:( شاید تو و دیگران فکر کنین من الان خونه ی 🏚پدرم هستم و خیلی هم خوش می گذره.
ولی این طور نیست
هیچ جا خونه ی خود آدم نمی شه. دلتنگی هم چیزیه که تمومی نداره )
گرفتاری شیرینی بود.
هیچ وقت از کارش نمی گفت🤐
در خانه هم همین طور, خیلی که سماجت می کردم چیزهایی می گفت و سفارش می کرد:
( به کسی چیزی نگو,
حتی به پدر و مادرت)
البته بعداً رگ خوابش دستم آمد. کلکی سوار کردم
بعضی از اطلاعات را که لو می داد, خودم را طبیعی جلوه دادم ومتوجه نمی شد روحم در حال معلق زدن است.
با این ترفند خیلی از چیزها دستم می آمد.
حتی در مهمانی هایی که با خانواده های همکارانش دور هم بودیم.
باز لام تا کام حرفی نمی زدم🤐
می دانستم اگر کلمه ای درز کند, سریع به گوش همه می رسد وتهش بر می گردد به خودم.
کار حضرت فیل بود این حرف ها را در دلم بند کنم. اما به سختی اش می ارزید.👌
می گفت:
( افغانستانیا شیعه واقعی هستن)
واز مردانگی هایشان تعریف
می کرد.
از لابه لای صحبت هایش دستگیرم می شد,
پا کستانی ها وعراقی ها خیلی دوستش💞 دارند.
برایش نامه💌 نوشته بودند.
عطر و انگشتر و تسبیح 📿بهش هدیه 🎁داده بودند.
خودش هم اگر در محرم و صفر ماموریت می رفت یک عالمه کتیبه و پرچم 🏴 واین طور چیزها می خرید می گفت:
( حتی سُنی ها هم اونجا باما عزاداری می کنن😳)
یا می گفت:
( من عربی می خوندم واونا با من سینه زدن.)
جو هیئت خیلی بهش چسبیده بود .
از این روحیه اش خیلی خوشم می آمد که در هر موقعیتی برای خودش هیئت راه
می انداخت
👈 ادامه دارد...
⚡#گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@seedammar
@ebrahim_hadi_mallasani
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
اَللهــمَ عَجِــــل لِـولیـِڪَ الــفَـرج🌸🌱
اَللهــمَ الـرزُقـــنا شَهـــادتَ فِـــے سَبیــلِڪ☘
اَللهــمَ الـرزُقـــنا زیـارَتـــَ الحُسَیــــن🥀
اَللهــمَ الـرزُقـــنا شَــفاعَـــةَ الـحُسَیـــــن🌹🍃
الهــــــے آمیـــــن❤️
رفقـا قبــل خــواب وضـــو یـادمـــوݩ نــره🦋
شبتـــــــوݩ مهــــــدوے🌙
Ahd.mp3
2.07M
#دعای_عهد
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد...
🌸امام خمینی ره:
اگر هرروز (بعد از نماز صبح)دعای عهد خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️
امام زمانی شو👇👇👇👇
#کانال_خواهم_امد
http://eitaa.com/joinchat/287047696Cbbd8ae64b7
Ziyarat-Ashura-Halawaji.mp3
15.21M
زیارت عاشورا
با صدای دلنشین اباذر حوائجی
قرار هروز صبح😊🌹
@seedammar
#کانال_ابراهیم_هادی_هادی_دلها
هدایت شده از صـاحــب دلم(مهدویت 50)
💖 #سلام_امام_زمانم
خورشید عالم تاب من سلام
حتی اگر در پس ابرهای غیبت
پنهان باشی
باز هم
صبحی که شروعش با توست
خورشیدش دیگر اضافیست
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی💖
#کانال_ای_که_انتظارم_را_می_کشی_خواهم_آمد
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈
♥️(شهیدابراهیم هادی)♥️
🌸به کوچکترین چیزهایی که ما توجه نداشتیم دقت می کرد.😊🌱 اسراف در زندگیش راه نداشت.😍✨ تا می توانست، در هر شرایطی به مخلوقات خدا کمک می کرد. ✋🏻😌از هر لحظه ی عمر خودش بهترین استفاده را می کرد.🕊
یادم هست پشت باشگاه صدری، دور هم نشسته بودیم. کنار ابراهیم، یک تکه نان خشک شده افتاده بود.🍞 نان را برداشت و گفت: ببین نعمت خدا رو چطور بی احترامی کردند؟! 😐☹️نان خیلی سفت بود. بعد یک تکه سنگ برداشت.
و همینطور که دور هم نشسته بودیم، شروع به خُرد کردن نان نمود.😳🙊 حسابی که ریز شد، در محوطه باز انتهای کوچه پخش کرد! 😱😶چند دقیقه بعد کبوتر ها آنجا جمع شدند. 🤗🙃پرنده ها مشغول خوردن غذایی شدند که ابراهیم برایشان مهیا نموده بود.
😄🌟✋🏻
📚 سلام بر ابراهیم۲/ص۱۴۷
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
☘️ سلام بر ابراهیم ☘️
💥قسمت یازدهم : شکستن نفس
✔️راوی : جمعي از دوستان شهيد
🔸باران شديدي در #تهران باريده بود. خيابان 17 شهريور را آب گرفته بود. چند پيرمرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد.
🔸ابراهيم از اين کارها زياد انجام ميداد. هدفي هم جز شکستن #نفس خودش نداشت. مخصوصاً زماني که خيلي بين بچه ها مطرح بود!
٭٭٭
🔸همراه ابراهيم راه ميرفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوي يک کوچه. بچه ها مشغول #فوتبال بودند به محض عبور ما، پسر بچه اي محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. به طوري که #ابراهيم لحظه روي زمين نشست. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود.
🔸خيلي عصباني شدم. به سمت بچه ها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهيم همينطور که نشسته بود دست کرد توي ساك خودش. پلاستيک #گردو را برداشت. داد زد: بچه ها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد!
🔸بعد هم پلاستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم. توي راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاري بود!؟
گفت: بنده هاي خدا ترسيده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلي برگشت و موضوع را عوض کرد! اما من ميدانستم انسانهاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل ميکنند.
٭٭٭
🔸در باشگاه #كشتي بوديم. آماده م يشديم براي تمرين. ابراهيم هم وارد شد. چند دقيقه بعد يکي ديگر از دوستان آمد. تا وارد شد بي مقدمه گفت: ابرام جون، تيپ وهيکلت خيلي جالب شده! تو راه كه مي اومدي دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف ميزدند!
🔸بعد ادامه داد: شلوار و پيراهن #شيك كه پوشيدي، ساک ورزشي هم که دست گرفتي. کاملاً مشخصه ورزشکاري!
به ابراهيم نگاه كردم. رفته بود تو فكر. #ناراحت شد! انگار توقع چنين حرفي را نداشت.
🔸جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت! پيراهن بلند پوشيده بود و شلوار گشاد!
به جاي ساك ورزشي لباسها را داخل کيسه پلاستيكي ريخته بود! از آن روز به بعد اينگونه به باشگاه مي آمد!
بچه ها ميگفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمي هستي؟!
ما #باشگاه مييايم تا #هيکل ورزشکاري پيدا کنيم. بعد هم لباس تنگ بپوشيم. اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباسهائيه که ميپوشي؟!
🔸ابراهيم به حرفهاي آنها اهميت نميداد. به دوستانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش براي خدا باشد، ميشه #عبادت. اما اگه به هر نيت ديگ هاي باشه ضرر ميکنين.
٭٭٭
🔸توي زمين چمن بودم. مشغول فوتبال. يکدفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايستاده. سريع رفتم به سراغش. سلام کردم و با #خوشحالي گفتم: چه عجب، اين طرفها اومدي؟!
مجله اي دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن!
🔸از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را ازدستش بگيرم.
دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره!
گفتم: هر چي باشه قبول
دوباره گفت: هر چي بگم قبول ميکني؟
گفتم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وسط، عکس قدي و بزرگي از من چاپ شده بود. در كنارآن نوشته بود: «پديده جديد فوتبال جوانان » و کلي از من تعريف کرده بود.
کنار سكو نشستم.
🔸دوباره متن صفحه را خواندم. حسابي مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم کردي، راستي شرطت چي بود!؟
آهسته گفت: هر چي باشه قبول ديگه؟
گفتم: آره بابا بگو، کمي مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو!!
خوشکم زد. با چشماني گرد شده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازي نکنم؟! يعني چي، من تازه دارم مطرح ميشم!!
گفت: نه اينکه بازي نکني، اما اينطوري دنبال فوتبال حرف هاي نرو. گفتم: چرا؟!
جلو آمد و #مجله را از دستم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت:
🔸اين عکس رنگي رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست. خيلي از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن.بعد ادامه داد: چون بچه مسجدي هستي دارم اين حرفهارو ميزنم. وگرنه کاري باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوي کن، بعد دنبال #ورزش حرف هاي برو تا برات مشکلي پيش نياد.بعد گفت: کار دارم، خداحافظي کرد و رفت.
🔸من خيلي جاخوردم. نشستم و کلي به حرف هاي ابراهيم فکر کردم. از آدمي که هميشه شوخي ميکرد و حرف هاي عوامانه ميزد اين حرفها بعيد بود.هر چند بعدها به سخن او رسيدم. زماني که ميديدم بعضي از بچه هاي #مسجدي و نمازخوان که #اعتقادات محکمي نداشتند به دنبال ورزش حرفه اي رفتند و به مرور به خاطر جوزدگي و... حتي نمازشان را هم ترک کردند!
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم