*﷽*
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
باب الحوائج گلزار شهدای کرمان
سردار شهید حاج عبدالمهدی مغفوری🌷
نوجوان که شد دید پدرش برای خرجی خانواده تحت فشار است. بهترین خیر را برای عاقبت به خیرش رقم زد؛ رفت سر کار.
مغازه ی موتور سازی نصف روز او را پر کرده بود. از مدرسه که می آمد لباس کار می پوشید و کنار اوستایش مشغول می شد.
اما این کار باعث نمی شد که برنامه های قبلیش تعطیل شود. همچنان شاگرد درس خوان مدرسه، همچنان جوان پر مطالعه و فکور محله و هم چنان اذان گو ونماز جماعت خوان مانده بود.
مطالعاتش بر روی اسلام و شرکت در جلسات سخنرانی پایه ی فکر و دینش را قوی کرده بود.
#یاد_عزیزش_با_صلوات
👆👆👆👆👆
مسابقه شهدایی بعدی در دی ماه از زندگی نامه این شهید عزیز خواهد بود.
*﷽*
#در_محضر_شهدا
فکر کنم سال ۵۶ بود. اعضای سپاه دانش و کدخدا به قدری عصبانی بودند که اگر کارد می خوردند، خونشان در نمی آمد. عدهای جلوی در مدرسه ایستاده بودند و پچ پچ می کردند و بعضی هم می خندیدند.
از اهالی پرسیدم چه خبر است؟ درباره چی حرف می زنید؟ چرا مدرسه تعطیل است؟
گفتند: امروز که بچهها میخواستند وارد مدرسه بشوند، متوجه می شوند که جای عکس شاه که بالای سر در مدرسه نصب شده بود، عکس یک الاغ گذاشته اند!
با خودم گفتم: عجب جسارتی؟ نکند کار مهدی باشد؟
به خانه برگشتم. مهدی داشت صبحانه می خورد. دید ناراحت هستم.
پرسید: مادر چی شده؟
گفتم: من باید ازتو بپرسم که چی شده؟ تو کی می خواهی از این کارها دست بر داری؟ برای چی عکس شاه را برداشتی؟ با خونسردی گفت: هرکس که این کار را کرده می خواسته با رژیم مبارزه کنه، این هم نوعی مبارزه است...
لقمه دیگری خورد و گفت: هیچ کس نمیتواند ثابت کند که کار من بوده است.
📚: روزهای سخت نبرد
#سردارشهید_مهدی_کازرونی
#یاد_عزیزش_با_صلوات
*﷽*
#در_محضر_شهدا
حسن خیلی به امام زمان (عج) ارادت داشت و نشانه ای از آن حضرت در زندگی اش مشهود بود.
بالای همه نامه هایش می نوشت: به نام خدا و به یاد حضرت مهدی (عج).
وقتی هم که می خواستیم بچه دار شویم. حسن خیلی مایل نبود. استخاره کردیم، آیه ای در مورد اعطای حضرت موسی (ع) به مادرش آمد.
گفت: اگر فرزندمان پسر باشد، موسی و اگر دختر باشد سوسن بگذاریم...
گفتم: نه
گفت: پس نرگس.
🔸در هنگام شهادت هم اسم امام زمان (عج) از زبانش نمی افتاد.
راوی: همسر شهید
📚: کتاب ملاقات در فکه
#شهیدحسن_باقری
#یاد_عزیزش_با_صلوات
*﷽*
#وصیت💌
راه شهیدان را ادامه بدهید از همه هستی خودتان در راه خدا بگذرید دنیا ارزش ندارد دنیا را بدهید به اهل دنیا ، دنیا را با عشق امام حسین(ع)عوض نکنید...
#سردارشهیدعلی_ماهانی
#یاد_عزیزش_با_صلوات
*﷽*
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
پای درس شهید
شهیدمحمدعلی رجایی🌷
بهشگفتم: دمِ در که میری این سطلِ زباله رو هم ببر. محمد علی جواب داد: چشم خانوم!💞
ماشینِ شهرداری که اومد ، میبرم...
بهش نگاه معناداری کردم. ایشون نگاهم رو که دید، گفت: بوی زباله همسایهها رو اذیت میکنه، ما نباید کاری کنیم که همسایهها آزار ببینن...
همسر شهید رجایی میگه اگه بخوام از دقت در رفتارش با همسایهها بگم، مثنویِ هفتادمَن کاغذ میشه...
📚: خدا که هست
#یاد_عزیزش_با_صلوات
*﷽*
#مکتب_سردار_سلیمانی
راه سردار، کلام سردار🎤
رمز حفظ انسجام این است که دشمن را در بیرون از مرزها و دشمنی را در داخل مرزهای از بین ببریم.
حفظ اجتماع اگر چه ضرورتی ارزشمند و ناجی است اما این هماهنگی باید هماهنگی جان ها و دلها شود.
#یاد_عزیزش_با_صلوات
*﷽*
در_محضر_شهدا
سردار شهید علی بینا🌷
پس از مدتی رفتم دبیرستان و اسم نوشتم. زینب رامی سپردم به مادرم و می رفتم.
یک روز علی از جبهه آمد.دید پیراهن زینب کثیف شده، داشت لباسش را عوض میکرد، سلام کردم جواب داد؛ اما نه به گرمی.
شستم خبردار شد که علی آقا به خاطر دخترش با من مکدر شده...
از جبهه سوال کردم. دیدم تمایلی به حرف زدن ندارد. به کارخانه مشغول شدم.
او هم زینب را بغل زده و نازش می کرد...
پیش آمد و گفت: دلت می آید این فرشته ی خدا را تنها می گذاری؟
گفتم: دست از این کار و زندگی بکشم و این را حلوا حلوا کنم؟
گفت: فرض کن دیپلمت را گرفتی و معلم هم شدی یا هر شغلی که دلت خواست...، خوب که چه بشود؟
رسالت اصلی تو تربیت زینب است. سعی کن غافل نشوی.
عهد کردم اگر عصبانی شود و سرم داد بزند، لجبازی بازی کنم و بگویم حتما باید مدرسه بروم. نرمی کلامش تصمیمم را عوض کرد.
گفتم: بیشتر مراعات می کنم.
📚: همسفران شقایق
#یاد_عزیزش_با_صلوات
*﷽*
#مکتب_سردار_سلیمانی
یادم است قبل از عملیات کربلای یک سردار سلیمانی سخنرانی کرد.
به بچه ها گفت: میدانید حضرت امام چه فرموده؟!
امام فرموده: سلام مرا به بچهها برساند و بگویید مهران چه شد؟
خدا می داند احمد آقا یک ساعت گریه کرد. حتی وقتی به چادر ها هم برگشتیم مثل ابر بهار اشک میریخت، می گفت: خدایا در دل امام چه می گذرد که این حرف را زده؟ چرا باید قلب امام به درد بیاید؟ چرا از ما که به گرد معرفتش نمی رسیم، می پرسد مهران چه شد.
همین احترام به فرموده های حضرت امام بود که باعث شد هنوز عرق رسیدنش خشک نشده، با لباس شخصی به میدان جنگ بشتابد!
امام از او خواسته بود و به عشق شادی قلب رهبرش، سر از پا نمی شناخت.
📚: گردان عشق
#سردار_شهید_احمد_شول
#یاد_عزیزش_با_صلوات
*﷽*
#مکتب_سردار_سلیمانی
کوچیک که بودم وابستگیم به بابا انقدر زیاد بود که بعضی روزها اگر تهران بود،می رفتن دفترشون و محل کارشون من و با خودشون می بردن! توی اون دفتر یه اتاق کوچیک بود با یه جا رختی و سجاده و یه یخچال خیلی کوچیک..
جلسه های بابا که طولانی می شد به من می گفتن برو تو اون اتاق استراحت کن توی یخچالم آبمیوه و آب و یه طرف تافی بود!
از همون تافیایی که پوستشون رنگی رنگی بود و وسطشون شکلات. ساعت ها میشد تو همون اتاق میشستم که جلسه های بابام تموم شه برم پیشش!
از توی یخچال چندتا تافی می خوردم آبمیوه می خوردم آب معدنی که بود می خوردم یه جوری سر خودمو گرم می کردم.. وقتی جلسه های بابا تموم می شد سریع با کاغذ و خودکار میومد تو اتاق،می پریدم بغلش منو می شوند روی پاهاش می گفت بابا چیا خوردی هرچی خوردی بگو میخوام بنویسم! دونه دونه بهش می گفتم حتی تا آب معدنی و یه دونه شکلات!
موقع رفتن دستمو که می گرفت بریم سر راه اون کاغذ و به یه نفر می داد می گفت: بده حسابداری.. دختر من این چیزا رو استفاده کرده بگو پولشو حساب کنن یا از حقوقم کم کنن!
اونوقت چجوری ما ۸/۵ میلیارر پول مردم با این کشور که بابام جونشو براشون داد، میتونیم از سفره ی مردم برداریم؟! خدایا تو آگاه به همه چیزی ممنونم که اجازه ندادی با آبروی بابام بازی بشه.
#یاد_عزیزش_با_صلوات
*﷽*
#مکتب_سردار_سلیمانی
بعضی وقتها به شهدا توجه می کنیم؛ ولی به خانوادۀ شهدا کمتر توجه می کنیم!
امروز در جامعۀ ما اگر یک دکمه از کت یک حاکم قاجار پیدا کنند، می گویند این دکمۀ کت ناصرالدین شاه است. همه می روند بخرندش تا در ویترین خودشان داشته باشند.
این پدر شهید اسـت، این مـادر شهید اسـت، این فرزند شهید است، سلولهای بدن آن شهید در وجود اینهاست، اینها را باید دریابیم، به اینها باید توجه کنیم.
📚: رفیق خوشبخت ما
#یاد_عزیزش_با_صلوات
*﷽*
#در_محضر_شهدا
یکی از خصوصیات بسیار مهم ایشان این بود که به جد به امر به معروف و نهی از منکر معتقد و مقید بود.
یک روز سردار رشادی در جلسه،یکی از میوه ها که خیلی درشت بود برداشت و به سردار کاظمی گفت: سردار شما برای خانه تان هم از این میوهها میخرید؟! سردار کاظمی گفتن: نه!
رشادی گفت: پس چرا اجازه میدهید که بچهها از بیتالمال از این میوهها بخرند؟ همین گفته باعث شد که شهید کاظمی به بچههای دفتر فرماندهی بگوید که دیگر حق ندارید اصلا میوه بخرید!
یک بار ما رفتیم منزلشان، روی موکت زندگی می کرد، موکت کبریتی. منزل پدرشان زندگی می کرد!
آن وقت رئیس ستاد موشکی سپاه بود!
راوی: سرهنگ پاسدار امیر دعایی
📚: ستارگان راه روشن
#سردارشهیدصفدر_رشادی
#یاد_عزیزش_با_صلوات
*﷽*
#درمحضرشهدا
جنگ تا از بین بردن کفر در جهان، تا ظهور حضرت حجت (عج) ادامه دارد.
پس مقصد این جنگ فقط و فقط با عراق نیست.راه دراز است و ما در اول راه هستیم.
این را هم نباید فراموش کرد که راه قدس از کربلا می گذرد و حرف امام هم ان شاءاللّه به زودی زود صداقت خودش را به همگان نمایان خواهد کرد.
خواهران و برادران حزب اللهی!
خوب متوجه باشند که در هر انقلاب یک عده مُرتجع و فرصت طلب در کمینند.
شما که در داخل شهر و پشت جبهه هستید وظیفه تان از بین بردن این مُرتجعین و منافقین است.
چون نسبت به خون شهدا مسئول هستید.
#شهیدتوکل_حسنوند
#یاد_عزیزش_با_صلوات