eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
8.7هزار ویدیو
137 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #ادمین_تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh پـــیام #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃🍂 🌼مدرسه هم عبادتگاهه.. 🔺هر وقت می‌خواست بره مدرسه وضو می‌گرفت. یه بار گفتم: مگه وقت نمازه که وضو می‌گیری؟! گفت: «مادر جون! مدرسه عبادتگاهه! بهتره انسان وقتی می‌خواد بره مدرسه، وضو داشته باشه.» 🌹شهید رضا عامری
*﷽* در شيراز رسم بر این بود که علماى شهر بخصوص روحانيونى که از لحاظ سنى و موقعيت اجتماعى از دیگران ممتازتر بودند ، مسؤوليت تلقين شهدا را برعهده مى گرفتند. حجة الاسلام و المسلمين طوبائى از روحانيون شهر که امام جماعت مسجد کوشک عباسعلى شيراز بود ، براى من نقل مى کرد: شب قبل که براى نماز شب برخاستم مسائلى برایم پيش آمد که دانستم فردا با امری عجيب مواجه مى شوم. وقتى وارد قبر شدم تا تلقين شهيد مورد نظر را انجام دهم ، به محض ورود به قبر در چهره شهيد حالت تبسمى احساس کردم و فهميدم با صحنه اى غير طبيعى روبرو هستم. وقتى خم شدم و تلقين شهيد را آغاز کردم ، به محض اینكه به اسم مبارك امام زمان(عج) رسيدم ، مشاهده کردم جان به بدن این شهيد مراجعت کرد ، چون شهيد به احترام امام زمان(عج) سرش را خم کرد ، به نحوى که سر او تا روى سينه خم شد و دوباره به حالت اوليه برگشت. شهیدی که به احترام امام زمان(عج)زنده شد.
*﷽* روز وقتے بہ هیئت رفتم ، در خودم تاریکے مےدیدم. مشاهده کردم ، قفسے در اطراف مَن ایجاد شده و زندانے شده ام!! اما وقتے سینہ زنے و عزادارے آغاز شد ، مشاهده کردم کہ قفس از بینـ رفت. این هم از ڪراماتِ مجلس سیدالشـهداء{؏} است..
*﷽* مراسم عقد ما در جوپار و سه روز مانده به ماه مبارک رمضان برگزار شد. طی مراسم عقد ،حمید قرآن می خواند و گریه می کرد که باعث تعجب مهمان‌ها شده بود. چند روز بعد در ماه مبارک رمضان مراسم عروسیمان برگزار شد. مهمان هایمان را برای افطار دعوت کردیم. شام آن شب به سفارش حمید نان و پنیر و سبزی بود. راوی : همسر شهید @seedammar
*﷽* یک بار از مدرسه که برگشتم به خانه. دیدم لباس هایش را شسته ، آویزان کرده و چون لباس دیگری نداشته ، چادر من را پیچیده دورش ، دارد نماز می خواند. اینقدر خجالت کشیدم و خودم را سرزنش کردم که چرا خانه نبودم تا لباس هایش را بشویم. نمازش که تمام شد احساس من را فهمید. گفت : آدم باید همه جورش را ببیند! 📚 : نیمه ی پنهان ماه
*﷽* یک کامیون شیرینی برای لشکر آمده بود. من و تعدادی از نیروها داشتیم آن را تخلیه می‌کردیم. که آمد گفتم : برادر سلیمانی کاری دارید؟ گفت : آمده ام کمک کنم ، قرار نیست که همه ی ثوابها مال شما باشد! این کار همیشگی اش بود با اینکه جانشین ستاد بود هرگاه که بار می آمد خودش کمک می‌ کرد. در انبار گونه های برنج را جابجا می‌کرد. به آشپزخانه می رفت که سر بزند ظرف‌ها را می‌شست. آدم عجیبی بود. از آن آدم‌هایی که نمی‌توانند بیکار بنشینند. وقتی هم کار اجرایی نداشت قرآن باز می کرد مشغول تلاوت می شد. 📚 : ریشه در آسمان
*﷽* رفته بودیم تهران استادیوم آزادی تجمع بزرگ سپاهیان حضرت رسول الله (ص). ساعت یک و نیم شب رسیدیم خسته و خواب‌آلود. همه دنبال جایی بودند تا بخواند. عبدالمهدی فرمانده لشکرمان بود. متفاوت از همه می گشت دنبال جایی برای نماز. خدا دلش برای عبدالمهدی تنگ شده بود؟ عبدالمهدی دلتنگ بود؟ هر چه بود ما نبودیم. دو سه تا پتو پیچیدیم تا گرم شویم. با همان اورکت نماز خواند. حرارت محبت الهی... 📔 : عبدالمهدی
*﷽* مهدی اهل ریا و تظاهر نبود. همه ی هدفش رضای خدا بود. او عشق و علاقه خاصی به جنگ و جبهه داشت. شش سال مداوم در جبهه حضور داشت. چندین مرتبه مجروح شد ؛ اما جراحت های سنگین او را از آمدن به منطقه منع نکرد. جنگ و جبهه در راس کارهایش بود. زمانی که فرزندش متولد شد و خانواده‌اش از او خواسته بودند به مرخصی بیاید ، یک نامه نوشت ، تولد فرزندش را به همسر و خانواده اش تبریک گفت! مدتها مرخصی نرفت و اگر کسی اعتراض می‌کرد می‌گفت : جبهه بهشت من است!چطور می توانم از آنجا خارج شوم! 📚 : حماسه ۴۱ @seedammar
*﷽* باهم به کربلا رفته بودیم. یک روز درحرم امام حسین (ع) نشسته بودم و مشغول خواندن زیارتنامه بودم ، که حسین آمد و گفت : مادر! می خواهی ضریح را ببوسی؟ گفتم : آرزویم بوسیدن ضریح امام حسین است ، اما با این جمعیت زیادی که دور ضریح جمع شده‌اند این کار دشوار است! گفت :غصه نخور ، خودم با ویلچر شما را از قسمت آقایان ، کنار ضریح می برم. وقتی کنار ضریح رسیدم ضریح را در بغل گرفتم ، گفتم : حسین جان!خدا را به حق این امام معصوم قسم می دهم که هرچه از او می خواهی به تو بدهد. همان لحظه دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت : اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک. چهارماه بعد به آرزویش رسید. او در یک حمله تروریستی در سیستان و بلوچستان در آغوش خدا آرام گرفت. 📚 : ره یافتگان کوی یار ، ج دوم
*﷽* طلبه ی جوانی تازه وارد جمع بچه های یگان موشکی شده بود. شب که می‌خواست بخوابد همین که آمد پتو را روی سرش بکشد ، دید بچه‌ها قرآن آوردند و دور هم نشستند و دسته جمعی سوره واقعه ‌خواندند. بعد از نماز صبح هم بچه‌ها دور هم نشستند و سوره الرحمن را خواندند. از یکی از بچه‌ها جریان قرآن خواندن دسته جمعی را پرسید. گفتند : کار حسین است! شب اولی که به این واحد آمد ، بچه‌ها را دور خودش جمع کرده و به همه‌شان گفت : قبل از خواب سوره واقعه و بعد از نماز صبح سوره الرحمن را بخوانید. خودش اولین کسی بود که قرآن به دست می گرفت و شروع می‌کرد به خواندن. 📚 : فرمانده جوان
*﷽* عبدالحمید حسینی ارتباط قلبے اش با امام زمان(عج) خیلے قوے بود و مے گفت: یک قدم بہ طرفشان بردارے، صد قدم بہ طرفت برمے دارند. این شهید، عاشق امام زمان(عج) بود و هنگامے کہ نام مبارک آن حضرت را مے شنید، بہ احترام ایشان بلند مےشد. همیشہ توصیہ مے کرد، در قنوت نماز بخوانید: "الهم اجعلنی من المحبین المهدی و المنتظرین المهدی(عج)" وصیت کرده بود شبانہ او را دفن کنند و جز پدر و مادر و ۷ نفر از بچہ هاے سپاه، کسے در مراسم او نباشد. مے خواست تشیع جنازه اش مثل حضرت زهرا (س) غریبانہ باشد.
*﷽* زندگی و خانه داری با حقوق کم مشکلات خاص خودش را دارد. یازده سال از شهادت عبدالحسین می گذشت بار زندگی و بار بزرگ کردن چند تا بچه قد و نیم قد روی دوشم سنگینی می کرد... قرضهای شهید برونسی هم مانده بود که بنیاد شهید عهده دار آنها نشد... یک روز سر خاک عبدالحسین رفتم آنجا کلی گریه کردم و باهاش حرف زدم فقط می‌خواستم سببی جور شود که از زیر این همه دین خلاص شوم. هفته بعد در ایام عید بود که در خانه به صدا درآمد باورم نمی شد که مقام معظم رهبری تشریف آورده بودند! خیلی گرم و مهربان سلام کردند با لکنت زبان جواب دادم... نزدیک یک ساعت از محضر ایشان استفاده کردیم. آن شب ایشان از خاطرات شهید برونسی برای بچه ها تعریف کردند و بچه ها غرق گوش دادن بودند... من در لابه‌لای حرف‌ها اتفاقا صحبت از مشکلات هم کردم، زودتر از آنچه فکرش را نمی‌کردم مسئله مان حل شد. راوی : همسر شهید 📚 : خاک های نرم کوشک
*﷽* یک نفر در روستای ملک آباد با پدر شهیدی درگیری شده و توهین کرده بود. وقتی احمدآقا از موضوع با خبر شد مقابل طرف ایستاد و گفت: ما همه مدیون خون شهدا هستیم. فرزند این پیرمرد شهید شد تا تو بتوانی راحت زندگی کنی. لااقل اگر نمی‌توانی کاری برای خانواده شهدا انجام بدهی، توهین نکن و قلب داغدار آنها را آزرده نکن. 📚:گردان عشق
*﷽* فکر کنم سال ۵۶ بود. اعضای سپاه دانش و کدخدا به قدری عصبانی بودند که اگر کارد می خوردند، خونشان در نمی آمد. عده‌ای جلوی در مدرسه ایستاده بودند و پچ پچ می کردند و بعضی هم می خندیدند. از اهالی پرسیدم چه خبر است؟ درباره چی حرف می زنید؟ چرا مدرسه تعطیل است؟ گفتند: امروز که بچه‌ها می‌خواستند وارد مدرسه بشوند، متوجه می شوند که جای عکس شاه که بالای سر در مدرسه نصب شده بود، عکس یک الاغ گذاشته اند! با خودم گفتم: عجب جسارتی؟ نکند کار مهدی باشد؟ به خانه برگشتم. مهدی داشت صبحانه می خورد. دید ناراحت هستم. پرسید: مادر چی شده؟ گفتم: من باید ازتو بپرسم که چی شده؟ تو کی می خواهی از این کارها دست بر داری؟ برای چی عکس شاه را برداشتی؟ با خونسردی گفت: هرکس که این کار را کرده می خواسته با رژیم مبارزه کنه، این هم نوعی مبارزه است... لقمه دیگری خورد و گفت: هیچ کس نمی‌تواند ثابت کند که کار من بوده است. 📚: روزهای سخت نبرد
*﷽* حسن خیلی به امام زمان (عج) ارادت داشت و نشانه ای از آن حضرت در زندگی اش مشهود بود. بالای همه نامه هایش می نوشت: به نام خدا و به یاد حضرت مهدی (عج). وقتی هم که می خواستیم بچه دار شویم. حسن خیلی مایل نبود. استخاره کردیم، آیه ای در مورد اعطای حضرت موسی (ع) به مادرش آمد. گفت: اگر فرزندمان پسر باشد، موسی و اگر دختر باشد سوسن بگذاریم... گفتم: نه گفت: پس نرگس. 🔸در هنگام شهادت هم اسم امام زمان (عج) از زبانش نمی افتاد. راوی: همسر شهید 📚: کتاب ملاقات در فکه
*﷽* یکی از خصوصیات بسیار مهم ایشان این بود که به جد به امر به معروف و نهی از منکر معتقد و مقید بود. یک روز سردار رشادی در جلسه،یکی از میوه ها که خیلی درشت بود برداشت و به سردار کاظمی گفت: سردار شما برای خانه تان هم از این میوه‌ها می‌خرید؟! سردار کاظمی گفتن: نه! رشادی گفت: پس چرا اجازه می‌دهید که بچه‌ها از بیت‌المال از این میوه‌ها بخرند؟ همین گفته باعث شد که شهید کاظمی به بچه‌های دفتر فرماندهی بگوید که دیگر حق ندارید اصلا میوه بخرید! یک بار ما رفتیم منزلشان، روی موکت زندگی می کرد، موکت کبریتی. منزل پدرشان زندگی می کرد! آن وقت رئیس ستاد موشکی سپاه بود! راوی: سرهنگ پاسدار امیر دعایی 📚: ستارگان راه روشن
*﷽* صوت قشنگ علی را فراموش نمی کنم. پیش از آنکه وارد خانه شود، قرآن تلاوت می کرد. وقتی صدایش را می شنیدم، از پله ها پایین می رفتم و در را به رویش باز می کردم💞 بعد از هر نماز قرآن می خواند. صدایش دم صبح شنیدنی تر می شد. چنگ می انداخت به قلب آدم و او را زیر و رو می کرد. وقتی که می خواست به جبهه برود پرسید: فاطمه پشیمان نیستی از اینکه با من ازدواج کرده ای؟ گفتم: چطور شده؟ گفت: امروز یا فردا می روم جبهه، به احتمال زیاد شهید شوم. برایت سخت نیست؟ گفتم: خودت بهتر می دانی، ولی از شهادت حرف نزن، من تازه برادرم شهید شده... برایم سخت نیست، برای اینکه من هم دوست دارم به مملکتم خدمت کنی. 📚:همسفر شقایق
*﷽* یک ماه و نیم بعد از عروسی، عازم مشهد شدیم. چون شناسنامه من عکس دار نبود، به من و علی آقا شک کردند که نکند ما زن و شوهر نیستیم! بالای صحن حرم کمیته بود. آنجا رفتیم. به ما فرمی دادن تا پر کنیم. یکی از سوالات این بود، نام عموهای همسر خود را بنویسید، من نام عموهای علی را نمی دانستم! در همین هنگام یکی از بچه های تیپ ویژه می آید آنجا و می گوید: ایشان علی قمی هستن، قائم مقام تیپ ویژه شهدا. دیگر با ما کاری نداشتن. به علی گفتم: چرا خودت عنوان نکردی که قائم مقام تیپ هستی؟! گفت: لزومی ندارد همه بدانند ما چه کاره هستیم! 📚: کوچ لبخند
*﷽* اگر دفترچه های خاطراتش را ورق بزنیم در همه ی آنها این جمله به چشم می خورد: "در پناه مولایم علی، زیر سایه ی رهبرم خامنه ای" زیارت عاشورا را خیلی دوست داشت. در مراسم عزاداری و دعا همیشه پیش قدم بود. قلبش سرشار از عشق به ولایت و رهبری بود. ارادت خاص و ویژه ای نسبت به حضرت علی (ع) داشت. شاید همین عشق و ارادت خالصانه و عاشقانه بود که آقا امیرالمومنین (ع) در شب عید غدیر او را پذیرفت. 📚: شهدای غدیر
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊 ۱۶خردادماه گرامی باد. 🥀 🌷نام و نام خانوادگی : علی سیفی علی بلاغی 🌷محل تولد: روستای علی بلاغی اردبیل 🌷تاریخ تولد : 1370 🌷وضعیت تاهل: مجرد 🌷تاریخ شهادت: 96/3/16 🌷محل شهادت: سوریه ، حماء 🌷مزار شهید: اردبیل
🎀 یک بار می خواستم جوراب رنگی و نازک بپوشم و از خانه بیرون بیایم ابراهیم جلو آمد و گفت خواهر جان سعی کن وقتی از خانه بیرون می روی در مقابل نامحرم جلب توجه نکنی. 🌺ابراهیم خیلی در مورد حجاب با من صحبت کرد با لحن مهربان و بدون اینکه دستور بدهد مرا راهنمایی می کرد. 📖می گفت سه بار در قرآن در مورد حجاب دستور داده شده. اگر خانم ها حریم حجاب رو رعایت کنند خودشان کمتر مورد توجه و آزار افراد هوس ران قرار می گیرند. 🌷 شهید ابراهیم هادی🌷 📚خدای خوب ابراهیم
🌱زینب رویِ همه‌یِ صفحات دفترش نوشته بود: او می‌بیند ... با این کار می‌خواست هیچ‌وقت خدا را فراموش نکند ... 🌺شهیده‌زینب‌‌کمایی🌺 📙برگرفته از کتاب شیرین تر از عسل. اثر گروه شهید هادی