eitaa logo
🇮🇷 ساعت صفر عاشقی 🇵🇸
200 دنبال‌کننده
914 عکس
780 ویدیو
7 فایل
❀﴾﷽﴿❀ 🥀دلم گرفته میخواهم بال بگشایم و در آسمان شهادت پرواز کنم معشوق من، الها دستهایم را بگیر و پاهایم را از زمین جدا کن🥀 🌐 ارتباط با ادمین : @khademo_roghayeh 🌐 📤کپی مطالب با ذکر صلوات و منبع آزاد✔
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ۱ 🌷 ( گروهان آر پی جی زن ها ) جوان رشیدی بود ، از گردانش اخراجش کردند ، با نامه فرستادنش قضایی ، دیدش و از جریان باخبر شد ، همراهش رفت قضایی و گفت من این جوون رو میخوام ، آورد گردان خودش ، مثل اون چندتا دیگه هم بودند. جذبشون کرده بود ، روی فکر و روحشون کار کرد. همشون رفتند گروهان ویژه که سختترین کارهارو انجام میداد. مدتی بعد همون جوون شد فرمانده گروهان و شهید شد... به فرماندهان میگفت این جوونا رو بشناسید و با حرف و عمل درست بیارید توی راه... 📙 📖 صفحه ۸۲ خاطرات سردار شهید حاج 🌷 🌷 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🇮🇷 @sefr_asheghi 🇮🇷
🇮🇷 ساعت صفر عاشقی 🇵🇸
🌷 #به_رسم_شهیدان ۱ 🌷 ( گروهان آر پی جی زن ها ) جوان رشیدی بود ، از گردانش اخراجش کردند ، با نامه ف
🌷 ۲ 🌷 ( زن من و صد حوریه ) توی بیمارستان بستری بود. پدرم رفت ملاقاتش ، وقتی برگشت گفت این فرماندت عجب مردیه! گفتم چطور؟! گفت اصلا اهل این دنیا نیست... از حرفای خوشش اومده بود... به گفته بود حاج آقا رفتی اون دنیا یه حوری هم برای ما بگیر. با خنده میگه چشم. ولی بعدش حرفی معنی دار میزنه ! گفت ما صدتا حوریه ی اون دنیا رو به همین زن خودمون نمیدیم. گفتم حاجی همسرش رو خوب شناخته ، قدر چنین زن فداکار و صبور رو کسی مثل باید بدونه. 📙 📖 صفحه ۹۱ خاطرات سردار شهید حاج 🌷 🌷 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🇮🇷 @sefr_asheghi 🇮🇷
🇮🇷 ساعت صفر عاشقی 🇵🇸
🌷 #به_رسم_شهیدان ۲ 🌷 ( زن من و صد حوریه ) #حاجی توی بیمارستان بستری بود. پدرم رفت ملاقاتش ، وقتی
🌷 ۳ 🌷 ( صف غذا ) نماز رو خوندیم و از مسجد اومدم بیرون. چشمم افتاد به یک تویوتا که غذا میداد. چندتا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند ، یکدفعه چشمم افتاد به او ، با خودم گفتم شاید اشتباه شنیدم که فرمانده گردان شده... رفتم گفتم شما چرا ایستادی تو صف غذا ، مگه فرمانده گردان...؟! خنده از لبهاش رفت و گفت مگه فرمانده گردان با بسیجی های دیگه فرق میکنه ؟! پیش خودم گفتم بیخود نیست این قدر توی جبهه پر آوازه شده... 📙 📖 صفحه ۷۶ خاطرات سردار شهید حاج 🌷 🌷 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🇮🇷 @sefr_asheghi 🇮🇷
🇮🇷 ساعت صفر عاشقی 🇵🇸
🌷 #به_رسم_شهیدان ۳ 🌷 ( صف غذا ) نماز رو خوندیم و از مسجد اومدم بیرون. چشمم افتاد به یک تویوتا که غ
🌷 ۴ 🌷 ( ) علاقه و ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) و سادات داشت. یادم نمیاد جایی زودتر از من وارد شده باشه ، حتی سعی میکرد جلوتر از من قدم برنداره. جلسه داشتیم ، پشت در اتاق طبق معمول گفت بفرما ، گفتم اول شما برو. لبخند زد و گفت شما که میدونی جلوتر از سید جایی وارد نمیشم. گفتم خوبیت نداره گفت براچی؟ گفتم ناسلامتی شما فرمانده ای باید ابهت و پرستیژ فرماندهی حفظ بشه. خندید و گفت اون که میخواد با بی احترامی به سادات باشه میخوام اصلا نباشه... 📙 📖 صفحه ۱۰۰ خاطرات سردار شهید حاج 🌷 🌷 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🇮🇷 @sefr_asheghi 🇮🇷
🇮🇷 ساعت صفر عاشقی 🇵🇸
🌷 #به_رسم_شهیدان ۴ 🌷 ( #پرستیژ_فرماندهی ) #حاجی علاقه و ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) و سادات داشت.
🌷 ۵ 🌷 ( ) خاطره‌ای از جبهه برام گفت (که نشان دهنده اوج اخلاص بود) : کنار زاغه مهمات سخت مشغول کار بودیم ، یکدفعه چشمم افتاد به یک محجبه با چادری مشکی که همراه ما مشغول کار بود... برام عجیب بود که اون توی منطقه جنگی چیکار میکنه؟! همه مشغول کار بودند و انگار اون رو نمی دیدند! موضوع عادی به نظر نمیرسید... رفتم نزدیک و با رعایت ادب گفتم خانم نیازی نیست شما اینجا باشید ، ما مردها هستیم... بدون نگاه کردن به من فرمود مگر شما در راه من زحمت نمیکشید؟ ناخودآگاه یاد (ع) افتادم و اشک توی چشمم حلقه زد... فرمودند: هرکس که یاور ما باشد البته ما هم یاری اش میکنیم... 📙 📖 صفحه ۱۶۶ خاطرات سردار شهید 🌷 🌷 شادی ارواح طیبه شهدا 🇮🇷 @sefr_asheghi 🇮🇷
🇮🇷 ساعت صفر عاشقی 🇵🇸
🌷 #به_رسم_شهیدان ۵ 🌷 ( #مکاشفه ) #حاجی خاطره‌ای از جبهه برام گفت (که نشان دهنده اوج اخلاص #حاجی ب
🌷 ۶ 🌷 ( ) سن کمی داشت ولی توی جبهه خیلی زود با رفتار و گفتارش ، خودشو قاطی بزرگترا کرده بود. همرزماش میگفتند: خبرنگار صدا و سیما ازش مصاحبه کرده. خبرنگار میپرسه کجاها مین گذاری کردید؟ با جواب میده: از نظر امنیتی درست نیست بگم... آنقدر زیبا و شیرین مصاحبه کرده بود که امام عزیز مشتاق دیدارش شده بود و فرمود برای دیدار هماهنگی کنید... 📙 📖 صفحه ۲۹ خاطرات 🌷 🌷 شادی ارواح طیبه شهدا 🇮🇷 @sefr_asheghi 🇮🇷
🇮🇷 ساعت صفر عاشقی 🇵🇸
🌷 #به_رسم_شهیدان ۶ 🌷 ( #ملاقات_با_امام_خمینی_ره ) سن کمی داشت ولی توی جبهه خیلی زود با رفتار و گف
🌷 ۷ 🌷 ( ) برعکس سن کمی که داشت ، درک و فهم بالایی داشت... اگر کسی او را نمیدید و تلفنی باهاش صحبت میکرد فکر میکرد با یک فرد میانسال صحبت میکنه... حرفاش از و ظرافت خاصی برخوردار بود... برای بچه‌ها میکرد... تاکید زیادی بر حرف شنوی از فرماندهان، مسوولین، و داشت... 📙 📖 صفحه ۷۳ خاطرات شهید 🌷 🌷 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🇮🇷 @sefr_asheghi 🇮🇷
🇮🇷 ساعت صفر عاشقی 🇵🇸
🌷 #به_رسم_شهیدان ۷ 🌷 ( #اطاعت_از_رهبری ) #مهرداد برعکس سن کمی که داشت ، درک و فهم بالایی داشت...
🌷 ۸ 🌷 ( ) نوجوان بود ، کاری کرد که پدر عصبانی شد و بهش گفت برو بیرون از خونه و تا شب برنگرد... شب برگشت ، با سلام کرد ، پرسیدم ناهار چیکار کردی داداش؟! گفت: توی کوچه راه میرفتم پیرزنی رو دیدم که کلی وسایل خریده بود و نمی‌تونست ببره ، کردم و براش بردم ، پیرزن کلی ازم تشکر کرد و سکه پنج ریالی به من داد. نمی‌خواستم قبول کنم ولی اصرار کرد و منم چون مطمئن بودم این پول ، قبول کردم و باهاش نون گرفتم خوردم. پدر خوشحال شد چون می‌دید پسرش به اهمیت میده... 📙 📖 صفحه ۱۷ خاطرات شهید 🌷 🌷 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🇮🇷 @sefr_asheghi 🇮🇷
🇮🇷 ساعت صفر عاشقی 🇵🇸
🌷 #به_رسم_شهیدان ۸ 🌷 ( #روزی_حلال ) #ابراهیم نوجوان بود ، کاری کرد که پدر عصبانی شد و بهش گفت برو
🌷 ۹ 🌷 ( ) رفت پیش حاج آقا هرندی ، اموالشو حساب کرد. ، ! حاج آقا گفت ۴۰۰ تومان شما میشه ، ولی من با اجازه‌ از مراجع و شناختی که از شما دارم ، میبخشم. اما با اصرار ، این واجب دینی رو پرداخت کرد... کار ابراهیم مرا یاد این حدیث انداخت: امام صادق (ع): آنکه حق خداوند (مانند ) را نپردازد ، دو برابر آن را در راه باطل صرف خواهد کرد. (آثارالصادقین ج۵ص۴۶۶) 📙 📖 صفحه ۱۸۸ خاطرات شهید 🌷 🌷 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🇮🇷 @sefr_asheghi 🇮🇷
🇮🇷 ساعت صفر عاشقی 🇵🇸
🌷 #به_رسم_شهیدان ۹ 🌷 ( #خمس ) #ابراهیم رفت پیش حاج آقا هرندی ، #خمس اموالشو حساب کرد. #چیزی_برای
🌷 ۱۰ 🌷 🌱 طبق روال هر روز رفتیم طبقه ی بالای خونمون ، انگار معتادش شده بودم ، تا نشست گفتم: دستاتو بگیر جلو ، گرفت جلوی صورتم ، شروع کردم هر گندی از دیروز زده بودم گفتم. خندید و گفت چرا هرروز این کارو باهم میکنیم گناهامون کمتر میشه؟ خب معلومه،که کمتر کنیم ، ببین من بالای سرت نیستم ، پس چرا گناهات هرروز میشه؟ خب همه اینا به خاطر دیگه، برای من مهمه که وقتی بهت اگه خلاف اونو انجام بدم ، بی معرفتیه. پرید و صورتمو بوسید و ادامه داد: آخه قربونت برم،وقتی توی میگه آیا نمیدونند که خدا اونارو میبینه،پس باید ببینیم چه خدایی رو داریم میکنیم. که مارو آفریده و برامون خدایی کرده حالا بریم جلوی اون کنیم؟! 📙 ... 📖 صفحه ۱۳۱ 🌱 (خاطراتی متفاوت و آموزنده از رفاقت های شهدایی) خاطرات شهید 🌷 🌷 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🇮🇷 @sefr_asheghi 🇮🇷