🌷 #به_رسم_شهیدان ۱ 🌷
( گروهان آر پی جی زن ها )
جوان رشیدی بود ،
از گردانش اخراجش کردند ،
با نامه فرستادنش قضایی ،
#حاجی دیدش و از جریان باخبر شد ،
همراهش رفت قضایی و گفت من این جوون رو میخوام ،
آورد گردان خودش ، مثل اون چندتا دیگه هم بودند.
#حاجی جذبشون کرده بود ،
روی فکر و روحشون کار کرد.
همشون رفتند گروهان ویژه که سختترین کارهارو انجام میداد.
مدتی بعد همون جوون شد فرمانده گروهان و شهید شد...
#حاجی به فرماندهان میگفت این جوونا رو بشناسید و با حرف و عمل درست بیارید توی راه...
📙 #خاکهای_نرم_کوشک
📖 صفحه ۸۲
خاطرات سردار شهید حاج
🌷 #عبدالحسین_برونسی 🌷
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🇮🇷 @sefr_asheghi 🇮🇷
🇮🇷 ساعت صفر عاشقی 🇵🇸
🌷 #به_رسم_شهیدان ۱ 🌷 ( گروهان آر پی جی زن ها ) جوان رشیدی بود ، از گردانش اخراجش کردند ، با نامه ف
🌷 #به_رسم_شهیدان ۲ 🌷
( زن من و صد حوریه )
#حاجی توی بیمارستان بستری بود.
پدرم رفت ملاقاتش ، وقتی برگشت گفت این فرماندت عجب مردیه!
گفتم چطور؟!
گفت اصلا اهل این دنیا نیست...
از حرفای #حاجی خوشش اومده بود...
به #حاجی گفته بود حاج آقا رفتی اون دنیا یه حوری هم برای ما بگیر.
#حاجی با خنده میگه چشم.
ولی بعدش حرفی معنی دار میزنه !
گفت ما صدتا حوریه ی اون دنیا رو به همین زن خودمون نمیدیم.
گفتم حاجی همسرش رو خوب شناخته ، قدر چنین زن فداکار و صبور رو کسی مثل #حاجی باید بدونه.
📙 #خاکهای_نرم_کوشک
📖 صفحه ۹۱
خاطرات سردار شهید حاج
🌷 #عبدالحسین_برونسی 🌷
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🇮🇷 @sefr_asheghi 🇮🇷
🇮🇷 ساعت صفر عاشقی 🇵🇸
🌷 #به_رسم_شهیدان ۲ 🌷 ( زن من و صد حوریه ) #حاجی توی بیمارستان بستری بود. پدرم رفت ملاقاتش ، وقتی
🌷 #به_رسم_شهیدان ۳ 🌷
( صف غذا )
نماز رو خوندیم و از مسجد اومدم بیرون.
چشمم افتاد به یک تویوتا که غذا میداد.
چندتا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند ، یکدفعه چشمم افتاد به او ،
با خودم گفتم شاید اشتباه شنیدم که #حاجی فرمانده گردان شده...
رفتم گفتم شما چرا ایستادی تو صف غذا ، مگه فرمانده گردان...؟!
خنده از لبهاش رفت و گفت مگه فرمانده گردان با بسیجی های دیگه فرق میکنه ؟!
پیش خودم گفتم بیخود نیست #حاجی_برونسی این قدر توی جبهه پر آوازه شده...
📙 #خاکهای_نرم_کوشک
📖 صفحه ۷۶
خاطرات سردار شهید حاج
🌷 #عبدالحسین_برونسی 🌷
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🇮🇷 @sefr_asheghi 🇮🇷
🇮🇷 ساعت صفر عاشقی 🇵🇸
🌷 #به_رسم_شهیدان ۳ 🌷 ( صف غذا ) نماز رو خوندیم و از مسجد اومدم بیرون. چشمم افتاد به یک تویوتا که غ
🌷 #به_رسم_شهیدان ۴ 🌷
( #پرستیژ_فرماندهی )
#حاجی علاقه و ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) و سادات داشت.
یادم نمیاد جایی زودتر از من وارد شده باشه ، حتی سعی میکرد جلوتر از من قدم برنداره.
جلسه داشتیم ،
پشت در اتاق طبق معمول گفت بفرما ،
گفتم اول شما برو.
لبخند زد و گفت شما که میدونی جلوتر از سید جایی وارد نمیشم.
گفتم #حاجی خوبیت نداره
گفت براچی؟
گفتم ناسلامتی شما فرمانده ای
باید ابهت و پرستیژ فرماندهی حفظ بشه.
خندید و گفت اون #پرستیژی که میخواد با بی احترامی به سادات باشه میخوام اصلا نباشه...
📙 #خاکهای_نرم_کوشک
📖 صفحه ۱۰۰
خاطرات سردار شهید حاج
🌷 #عبدالحسین_برونسی 🌷
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🇮🇷 @sefr_asheghi 🇮🇷
🇮🇷 ساعت صفر عاشقی 🇵🇸
🌷 #به_رسم_شهیدان ۴ 🌷 ( #پرستیژ_فرماندهی ) #حاجی علاقه و ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) و سادات داشت.
🌷 #به_رسم_شهیدان ۵ 🌷
( #مکاشفه )
#حاجی خاطرهای از جبهه برام گفت (که نشان دهنده اوج اخلاص #حاجی بود) :
کنار زاغه مهمات سخت مشغول کار بودیم ،
یکدفعه چشمم افتاد به یک #خانم محجبه با چادری مشکی که همراه ما مشغول کار بود...
برام عجیب بود که اون #خانم توی منطقه جنگی چیکار میکنه؟!
همه مشغول کار بودند و انگار اون #خانم رو نمی دیدند!
موضوع عادی به نظر نمیرسید...
رفتم نزدیک و با رعایت ادب گفتم خانم نیازی نیست شما اینجا باشید ، ما مردها هستیم...
بدون نگاه کردن به من فرمود مگر شما در راه #برادر من زحمت نمیکشید؟
ناخودآگاه یاد #امام_حسین (ع) افتادم و اشک توی چشمم حلقه زد...
#خانم فرمودند:
هرکس که یاور ما باشد البته ما هم یاری اش میکنیم...
📙 #خاکهای_نرم_کوشک
📖 صفحه ۱۶۶
خاطرات سردار شهید
🌷 #حاج_عبدالحسین_برونسی 🌷
شادی ارواح طیبه شهدا #صلوات
🇮🇷 @sefr_asheghi 🇮🇷
🇮🇷 ساعت صفر عاشقی 🇵🇸
🌷 #به_رسم_شهیدان ۵ 🌷 ( #مکاشفه ) #حاجی خاطرهای از جبهه برام گفت (که نشان دهنده اوج اخلاص #حاجی ب
🌷 #به_رسم_شهیدان ۶ 🌷
( #ملاقات_با_امام_خمینی_ره )
سن کمی داشت ولی توی جبهه خیلی زود با رفتار و گفتارش ، خودشو قاطی بزرگترا کرده بود.
همرزماش میگفتند: خبرنگار صدا و سیما ازش مصاحبه کرده.
خبرنگار میپرسه کجاها مین گذاری کردید؟
با #هوشیاری جواب میده:
از نظر امنیتی درست نیست بگم...
آنقدر زیبا و شیرین مصاحبه کرده بود که امام عزیز مشتاق دیدارش شده بود و فرمود برای دیدار هماهنگی کنید...
📙 #بخشدار_۱۴_ساله
📖 صفحه ۲۹
خاطرات
🌷 #شهید_مهرداد_عزیزالهی 🌷
شادی ارواح طیبه شهدا #صلوات
🇮🇷 @sefr_asheghi 🇮🇷
🇮🇷 ساعت صفر عاشقی 🇵🇸
🌷 #به_رسم_شهیدان ۶ 🌷 ( #ملاقات_با_امام_خمینی_ره ) سن کمی داشت ولی توی جبهه خیلی زود با رفتار و گف
🌷 #به_رسم_شهیدان ۷ 🌷
( #اطاعت_از_رهبری )
#مهرداد برعکس سن کمی که داشت ، درک و فهم بالایی داشت...
اگر کسی او را نمیدید و تلفنی باهاش صحبت میکرد فکر میکرد با یک فرد میانسال صحبت میکنه...
حرفاش از #پختگی و ظرافت خاصی برخوردار بود...
برای بچهها #روشنگری میکرد...
تاکید زیادی بر حرف شنوی از فرماندهان، مسوولین، و #اطاعت_از_رهبری داشت...
📙 #بخشدار_۱۴_ساله
📖 صفحه ۷۳
خاطرات شهید
🌷 #مهرداد_عزیزالهی 🌷
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🇮🇷 @sefr_asheghi 🇮🇷
🇮🇷 ساعت صفر عاشقی 🇵🇸
🌷 #به_رسم_شهیدان ۷ 🌷 ( #اطاعت_از_رهبری ) #مهرداد برعکس سن کمی که داشت ، درک و فهم بالایی داشت...
🌷 #به_رسم_شهیدان ۸ 🌷
( #روزی_حلال )
#ابراهیم نوجوان بود ،
کاری کرد که پدر عصبانی شد و بهش گفت برو بیرون از خونه و تا شب برنگرد...
شب برگشت ،
با #ادب سلام کرد ،
پرسیدم ناهار چیکار کردی داداش؟!
گفت: توی کوچه راه میرفتم پیرزنی رو دیدم که کلی وسایل خریده بود و نمیتونست ببره ،
#کمکش کردم و براش بردم ،
پیرزن کلی ازم تشکر کرد و سکه پنج ریالی به من داد.
نمیخواستم قبول کنم ولی اصرار کرد و منم چون مطمئن بودم این پول #حلالِ ، قبول کردم و باهاش نون گرفتم خوردم.
پدر خوشحال شد چون میدید پسرش به #روزی_حلال اهمیت میده...
📙 #سلام_بر_ابراهیم
📖 صفحه ۱۷
خاطرات شهید
🌷 #ابراهیم_هادی 🌷
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🇮🇷 @sefr_asheghi 🇮🇷
🇮🇷 ساعت صفر عاشقی 🇵🇸
🌷 #به_رسم_شهیدان ۸ 🌷 ( #روزی_حلال ) #ابراهیم نوجوان بود ، کاری کرد که پدر عصبانی شد و بهش گفت برو
🌷 #به_رسم_شهیدان ۹ 🌷
( #خمس )
#ابراهیم رفت پیش حاج آقا هرندی ، #خمس اموالشو حساب کرد.
#چیزی_برای_خودش_نگه_نمیداشت ،
#هرچه_داشت_خرج_دیگران_میکرد!
حاج آقا گفت ۴۰۰ تومان #خمس شما میشه ، ولی من با اجازه از مراجع و شناختی که از شما دارم ، میبخشم.
اما #ابراهیم با اصرار ، این واجب دینی رو پرداخت کرد...
کار ابراهیم مرا یاد این حدیث انداخت:
امام صادق (ع): آنکه حق خداوند (مانند #خمس ) را نپردازد ، دو برابر آن را در راه باطل صرف خواهد کرد. (آثارالصادقین ج۵ص۴۶۶)
📙 #سلام_بر_ابراهیم
📖 صفحه ۱۸۸
خاطرات شهید
🌷 #ابراهیم_هادی 🌷
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🇮🇷 @sefr_asheghi 🇮🇷
🇮🇷 ساعت صفر عاشقی 🇵🇸
🌷 #به_رسم_شهیدان ۹ 🌷 ( #خمس ) #ابراهیم رفت پیش حاج آقا هرندی ، #خمس اموالشو حساب کرد. #چیزی_برای
🌷 #به_رسم_شهیدان ۱۰ 🌷
🌱 #معرفت_خدا
طبق روال هر روز رفتیم طبقه ی بالای خونمون ، انگار معتادش شده بودم ، تا نشست گفتم:
#مصطفی دستاتو بگیر جلو ،
گرفت جلوی صورتم ،
شروع کردم هر گندی از دیروز زده بودم گفتم.
خندید و گفت چرا هرروز این کارو باهم میکنیم گناهامون کمتر میشه؟
خب معلومه،که کمتر #گناه کنیم ،
ببین من بالای سرت نیستم ، پس چرا گناهات هرروز #کمتر میشه؟
خب همه اینا به خاطر #معرفته دیگه،
برای من مهمه که وقتی بهت #قول_میدم اگه خلاف اونو انجام بدم ، بی معرفتیه.
پرید و صورتمو بوسید و ادامه داد:
آخه قربونت برم،وقتی توی #قرآن میگه آیا نمیدونند که خدا اونارو میبینه،پس باید ببینیم #بی_معرفتیه چه خدایی رو داریم میکنیم.
#خدایی که مارو آفریده و برامون خدایی کرده حالا بریم جلوی اون #معصیت کنیم؟!
📙 #دیدم_که_جانم_میرود...
📖 صفحه ۱۳۱
🌱 (خاطراتی متفاوت و آموزنده از رفاقت های شهدایی)
خاطرات شهید
🌷 #مصطفی_کاظم_زاده 🌷
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🇮🇷 @sefr_asheghi 🇮🇷