eitaa logo
اشعار برگزیده
68 دنبال‌کننده
21 عکس
3 ویدیو
1 فایل
🍁 برگی از اشعار معاصران ارتباط با ادمین ⬇️ @Akhavan_e_thaleth
مشاهده در ایتا
دانلود
بِبُر به نام خداوندت که لطف خنجر ابراهیم به تیز بودن احکام است نبخش مرتکبانت را تو حکم واجب‌ الاجرایی و عشق جوخه‌ی اعدام است به دستِ آه، بسوزانم که شعله‌ور شدنم دود است کفن به سرفه بپوشانم که سر به‌ سر بدنم دود است و نخ‌ به‌ نخ دهنم دود است غمت غلیظ‌‌ ترین کام است سرنگ‌ها؛ همگان قرمز... وَ رنگ‌ ها؛ همگان قرمز... سماعِ مولویان قرمز... جهان؛ کَران‌ به‌ کَران قرمز... که نقشی از رُژ گلگونت هنوز بر لب این جام است بگو ستاره‌‌ی دردانه! در انزوای رصدخانه، کدام کوزه شکست آن‌ روز؟ که با گذشتن نهصد سال هنوز حلقه‌ی دستانش به دورِ گردن خیّام است؟ ببین چقدر اسیرم من! چنان بکُش که پس از مُردن هزار بار بمیرم من! دسیسه‌های تو! میبینی؟ وریدِ پاکِ امیرم من که در تدارکِ حمّام است... چه حکمتیست در این مُردن؟ در عاشقانه ترین مُردن؟ و مغز را به فضا بردن... و گریه را به خَلا بردن... چه حکمتی ست که در آغاز نگاه من به سرانجام است @Selectedpoems
لاک تو قرمز است و مرا رنگی بالاتر از سیاهیِ قرمز نیست @Selectedpoems
پیش خاموشی ات دراز بکش چند نخ داغ تازه روشن کن نفسی سرفه کن، سپس خود را تا سحر صرف گریه کردن کن ...به خود از ریشه‌های خود نگریست پشت فرمان نشسته بود...گریست _شیونم را چقدر گریه کنم؟ _گریه بی فایده است، شیون کن دخترت را بگو: «پدر مرده است... ساعتی پیش، پشت در مرده است» _پس چرا زنده است اگر مرده است؟! هی تظاهر به زنده بودن کن صبر -گفتی- لباس عافیت است ما نپوشیده عمرمان سر شد حالمان بد که بود، بدتر شد نوبت توست دخترم... تن کن دوستی با که دوست داشتنی است؟ آنچه هرگز نمی‌شود شدنی است؟ دشمنم دوست من است، مرا با همین دوست نیز دشمن کن روز دژخیم! سوز بی تسلیم! بارش ناگوار! برف وخیم! من که رفتم، تو باش و تکلیفِ_ روزگار مرا تو روشن کن @Selectedpoems
لیلا! اگر به خواب نمی رفتم، یا از خودم فرار نمی کردم، حتماً به دلخراش ترین شکلِ ممکن تو را به یاد می آوردم بيچاره من؛ زنم به تو می‌گويد: «تا مرده ای به خانهٔ خود برگرد.» بيچاره او؛ اگر تو زنم بودی، اصلاً به او نگاه نمی كردم! حال و هوای پیر شدن دارم در من همیشه برف گرفته وُ من در برف پشت پنجره ام دارم_ دنبال ردّ پای تو می‌گردم لیلی! به جان مادرم از این جان تا این شقیقه چند قدم راه است... تا این تفنگ چند قدم بردار شلیک کن؛ رها شوم از دردم آن مرد با تمام افق‌هایش حالا به چشم های تو محدود است آفاق را بگرد _اگر دیدی مردی هنوز هست_ من آن مردم! ▪️ لیلی! کدام مرد؟ کدامین مرد!؟ تا زنده ای به خانهٔ خود برگرد! من هم اگر رها شوم از این درد، شاید به خواب‌های تو برگردم... @Selectedpoems
عشق من! روز خواستگاری که سینی از دست دخترم افتاد یاد آن روز تلخ افتادم که هوای تو از سرم افتاد... مادرم رخت شسته بود آن روز کفتری روی بام خانه نشست از لب بام دیدمت، ناگاه پشت بام از کبوترم افتاد! کوچه باریک بود... _«قهر نکن من فقط اندکی جوان هستم» _«باز تا دیدمت دلم لرزید باز هم چادر از سرم افتاد» من همانم که مُرده بود، فقط اندکی سالخورده‌تر شده‌ام اندکی هر چه داشتم اما یک شب از چشم همسرم افتاد خانه در بی‌کسی فرو می‌رفت عشق من! تا به یادت افتادم آنچنان گریه‌ام گرفت که باز پدرم یاد مادرم افتاد کفتر از پشت بام خانه پرید مادر از پای حوض پر زده بود پدر آتش گرفت و خواهرم از شانه‌های برادرم افتاد ▪️ ساعت چند و نیمِ دیشب را چند پیمانه از خودم رفتم تا بیایم به خواستگاریِ تو... باز چشمم به دخترم افتاد... @Selectedpoems
این جنگلِ چوب خورده توو نعره‌های خفیفش شیر لگد خورده داره دریاست؛ دریایِ تابوت روو شونه‌های نحیفش مُرغابی مُرده داره طفلک همش لَنگ نونه این سفره هرچی که داشته برداشته و بَذل کرده از تشنگی نصفِ جونه؛ این مَشک دستاشو عُمری نذر ابوالفضل کرده این صورتِ استخونی از فقر سیلی که می‌خورد دردو فراموش می‌کرد البته یادم نمی‌ره وقتی جوون بود با فوت، خورشیدو خاموش می کرد روحی که رو موج اف اِم می‌نْشست کنج اتاق و سرگرم بختِ خودش بود... لبخند میزد به آفَت، سیبی که نعشِش همیشه زیر درخت خودش بود ای چِرک رو اسکناسا! اَرابهٔ ناشناسا! پیکان دلتنگ _بابا! بارِ تلنبار مونده! از شهر و از یار مونده! قربانی جنگ _بابا! پیجامهٔ بی‌ادامه! چشم‌انتظار یه نامه! تسیبح و سجاده _بابا! ای سُرفه‌های پر از دود! ویرونه‌ی شاه مقصود! از سکه افتاده _بابا! ▪️ می‌گفت: «جاهل که بودم عمر عزیزم هدر شد تووی صف سینماها» می‌گفت: «امروز دیگه نقش مهمی ندارم توویِ تئاتر شماها» می‌گفت ده سال هر روز راه دوا‌خونه‌ها رو تَرک موتور گریه کرده از اون سر چاله‌میدون تا این سرِ توپ خونه با توپ پُر گریه کرده می‌گفت: «ما مُرغ شامیم حالا یا بزم عروسی، یا مجلس سوگواری» می‌گفت: «فرقی نداریم فرق ما دوتا شبیهِ اسب کالِسکه‌ست و گاری!» می‌رفت و می‌گفت: «پشتِ لبخندِ سه در چهارم قسطِ عقب مونده دارم.» می‌گفت: «از من گذشته...» می‌رفت و می‌گفت: «امشب_ مهمون ناخونده دارم» ای چِرک رو اسکناسا! اَرابهٔ ناشناسا! پیکان دلتنگ _بابا! بارِ تلنبار مونده! از شهر و از یار مونده! قربانی جنگ _بابا! پیجامهٔ بی‌ادامه! چشم‌انتظار یه نامه! تسیبح و سجاده _بابا! ای سُرفه‌های پر از دود! ویرونه‌ی شاه مقصود! از سکه افتاده _بابا! ای آخرین شاهنامه! افسانهٔ بی‌ادامه! بی سنگ و کَباده _بابا! تنهاییِ پَرده‌خونا! تَه‌موندهٔ پهلوونا! از اسب افتاده _بابا! @Selectedpoems
صبحانه را مهیّا کن با چند لقمه از لبخند؛ لبخند لقمه‌ای نان است چایی بریز، تلخی کن بی چای تلخ، صبحانه از پای‌بست ویران است رگ‌هام بی تو چون هستند خونمُرده‌اند، بن بستند چشمم قدمگه کفشت! با کفش‌هایی از چشمت تا راه می‌روی در من رگ تا رگم خیابان است گاهی کمی «حسین‌»، اما بسیار «منزوی» هستم دیوانه‌بازی‌ام کم نیست آقای منزوی! من هم "در خود خروش‌ها دارم" تنهایی‌ام فراوان است روزی خیال می‌کردم فوجی نهنگ خواهم شد یک عمر خودکشی کردم پس در نتیجه می‌دانم دندان عاریت هر شب جایش درون لیوان است با هیچ زن نجوشیدم حتی برای یک ساعت یک لحظه هم نکوشیدم ای رختخواب خنزر پوش!! آن زن که عاشقش هستم نقاشی قلمدان است در دیس، دشنه‌ای دارد چشمان تشنه‌ای دارد خونریز نیست، خونخوار است از حبس خانگی مُردم در هر اتاق این زندان بیش از هزار زندان است شهری که در نفس‌هایش هر چار فصل پاییز است حتماً هنوز تبریز است؟ هر کس که لهجه‌اش ابری ست یا شعر گفتنش ابری ست حتماً «رسول یونان» است؟ روزی خیال می‌کردم حالا خیال می‌بافم... در خود خروس‌ها دارم از او لجم که می‌گیرد یک جای مرغ پیدا و یک پای مرغ پنهان است با این که خوب می‌خندد هر مجلس مهمم را فوراً به توپ می‌بندد این قُلچُماق خوش‌خنده یا دختر رضا خان است یا دختر رضا خان است @Selectedpoems
23.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مثل کولیانِ بی وطن عمر من _تمام عمر من_ با تو در سفر گذشته است عمر من _تمام عمر من_ مثل شکل‌های مردنم بی اگر مگر گذشته است خوش به حال من که با خودم هرچه بیشتر پریده‌ام حظّ بیشتر کشیده‌ام همچنان که روزگار من هرچه تلخ و تلخ‌تر شده ست دلپذیرتر گذشته است صحن خلسه است زندگی؛ صحن خلسه با هزار در من که اینچنین مشرّفم، کاروان قرص‌های من هر نفس هزار نوبت از‌ _ هر هزار در گذشته است خوش به حال من که ساکتم مثل عکس رودخانه‌ها؛ خوش به حال من که دست و رو با خیال من نشُسته است؛ از کنار آب‌های من عابری اگر گذشته است خوش به حال من که زنده‌ام خوش به حال من که رفته‌ام خوش به حال من که می‌روم خوش به حال من که سال‌هاست آنچه در گذشته بوده‌ام در گذشته، درگذشته است این درخت _این درخت باد_ شاد شاد مثل یک شبح شاد شاد شاد مثل باد با جمیع تکه‌های خود از میان تیغه‌تیغه‌ی باغی از تبر گذشته است شرح سوختن درون آب... شرح حل‌شدن درون خواب... شرح یخ‌زدن در آفتاب... شرح کیف‌کردن از عذاب... شرح شرحه‌شرحه بودن است آن چه بر بشر گذشته است ای مزار بی نشانه‌ام! ای که تا ابد نشسته‌ای چون پرنده روی شانه‌ام! مثل کولیانِ بی وطن عمر من _تمام عمر من_ با تو در سفر گذشته است @Selectedpoems
تو خواب نافه ببین تا به خواب نافه‌ی تو گلاب‌دان شود از رَشک، ناف آهوها تو خواب عطر ببین، خواب شب ببین در خواب که بوی عطر بگیرد پتوی شب‌بوها به روی سینه‌ات آرام سر گذاشته‌ام وَ نرمِ بالش‌هایت به خلسه می‌بَرَدم چنان‌که گویی تشییع می‌شود به بهشت جنازه‌ی خرسی روی دوش کندوها سوارِ قایقت از رودخانه می‌گذری وَ دستهایت با ماهیان می‌آمیزند سپس رها شده از دستهای آبزی‌ات شناکنان به کُما می‌روند پاروها بخواب و خواب تناسخ ببین ببین خوابت بدل شده ست به خالی میان پیشانی برقص و دهلی را تیز کن که سر ببُرد زبان بیدل ها را به پای هندوها بخواب و موسی‌ها را عصا ببین در خواب سپس عصاها را اژدها ببین در خواب چنان‌که از حیرت، چون طناب خورده شوند تمام جادوگرها به دست جادوها بخواب و حرف بزن توی خواب تا کلمات بدل شوند به نوزادها و قابله‌ها وگرنه می‌بایستی برای زاییدن به آل‌ها متوسل شوند زائوها بخواب و راه برو توی خواب تا پاها درخت‌های تناور شوند و میوه دهند وَ با دو چشم سیاهت به خواب پوست برو که با هلو مترادف شوند آلوها که چشم‌های تو در خواب، شمس و مولوی‌اند که چشم‌های تو در خواب، شرح مثنوی‌اند که چشم‌های قشنگت، قشنگِ دهلوی‌اند قشنگ؛ البته در سایه‌سار ابروها... بخواب و خواب خودت را ببین که جذابی وَ خواب رنگ ببین؛ سرخ، گلبهی، آبی... وَ خواب رنگ ببین؛ توی خواب رنگ ببین که سرخ و گلبهی و آبی‌اند آهوها @Selectedpoems