چندوقتی ست مثل دوقطبی ها شده ام. یک لحظه شاد و سرزنده به آشپزخانه می روم. عطروبوی خورش راه می اندازم و زعفران دم می دهم برای پلو. به خودم نهیب می زنم که: هی حواست باشد، تو قلب خانه ای. چندساعت بعد اما همین خودم را می بینم که به گوشه ای خیره شده و خیالش کوچ کرده به جایی تاریک مثل چادر آن جنگ زده ی سودانی.
من از خیلی سال پیش، هروقت سردی توی تنم می نشست
هروقت زانوهایم تا می شد و افتان و خیزان جلو می رفتم
هروقت فکرم می رفت توی نخِ آینده مجهول و ضربان قلبم از شدت دلهره به هزار می رسید
فقط یک چیز بود
یک اسم بود
یک گرمی
که مرا محکم میخ می کرد سر جایم
#حسین
همان حسین بچگی ام...
مداح راست می گوید. من بزرگ شدم. غصه هایم قد کشید. اما حسین من، همان حسین قوی و قهرمان همیشگی ست.
چقدر حسین نوشتم در همین یکی دو سطر!
عب ندارد، خدا کند حسین حسین گفتن از زبانمان نیفتد.
#تو_حسین_بچگیمی