سِلوا
اولین مهمانان ساعت ۷:۴۶ دقیقه صبح زنگ را می زنند.ملاقه به دست،شربت زعفرانی جا می کنم توی لیوان های یکبارمصرف. خواهرشوهر گرامی، جاروبرقی را خاموش می کند. صدای صلوات مردانه بلند می شود و بعدش تق تق برخورد بشقاب ها. شیرینی خرمایی گرگانی و حلوا گردویی و بقیه مخلفات دور می خورن در پذیرایی. همسر تقاضای سنجاق قفلی می کند برای تنظیم پرچم های نصب شده در حیاط. هنوز مهمان های قبلی نرفته اند که از سلام و علیک مادرشوهر متوجه می شوم که مهمان های جدید آمده اند. از پشت پرده ی سفید آشپزخانه، قایمکی شمارش می کنم و به تعداد لیوان می چینم توی سینی استیل. صدای قُد قُد مرغ از پشت حیاط بلند می شود و خبر تخم گذاشتنش را می دهد. هسته زردآلو و پوست خیار را با قاچو راهی سطل زباله میکنم. بشقاب ها را آبکی می زنم و دستمال می کشم. صدای معصوم خاله به گوشم می خورد. همه چیز را ول می کنم و جلدی می پرم توی پذیرایی. روسری سفید ساده سر کرده و چادر رنگی را تا بالای ابرو اورده. دست چروکش را می آورد پشت گردنم. خم می شوم تا هم قدش شوم و پیشانی ام را ماچ کند. با همان لهجه خوشمزه گرگانی دعایم می کند که ان شاءالله همیشه نانت گرم، آبت سرد، سرت سلامت باشد.
چشمانم بی تاب خواب است و برایشان خط و نشان می کشم. بوی قرمه سبزی خانه را پر کرده و دیگ آب، جوش آمده و انتظار دانه های برنج را می کشد. بساط باند و اسپیکر به راه است و می خواند: یا حیدر یاحیدر...
القصه؛ آقاجان
برای روایت همین احوال ساده، چندبار آمده ام پای صفحه تایپ گوشی و رفته ام!
ببخشید که نوشته درخوری آماده نکرده ام. اصلا من را چه به دلبری کردن برای شما.
می شود همین خادمیِ ناشیانه را از ما بپذیری؟
#عیدتان_مبارک
#غدیر_خم
#امیرالمومنین