سِلوا
کله صبح، چشم باز کرده نکرده، اینترنت را روشن کردم. کدمرسوله را کپی و توی سایت رهگیری الصاق کردم. بسته ام رسیده و جاخوش کرده بود توی خورجین یک پستچی جدید. ترس ریخت توی جانم: نکند این پستچی مثل آقای محسنی نباشد؟ نکند به گوشی ام زنگ نزند؟ صدباری گفته ام اسم مان را پای زنگ بنویسیم، اصلا نوشتن چه فایده وقتی سیم ها یکسره شده اند؟
عبای بادمجانی رنگ و روسری بلندم را گذاشتم روی دسته صندلی آماده باش.
پای سینک ظرف شویی، دستکش را در آوردم و صدای مداحی را کم کردم. گوش تیز کردم. صدای کاشی بُر و تعمیرات طبقه اول بود.
نشستم پای تکالیف ترجمه قرآن. هر چند خط که می نوشتم، یکهو دو می گرفتم طرف پنجره. چشم می چرخاندم دنبال موتوری که صدایش می ریخت توی گوشم. مرد بنا، پیک موتوری الوکباب، جوانک پشت لب سبز کرده و که و که رفتند و آمدند اما خبری از قاصد من نبود.
وسط نماز ظهر، شیطان توی سرم وول خورد: اگر الان بیاید چه میکنی؟. فکرم رفت پیش برگشت مرسوله اما سبحان ربی العظیم بحمده را بلندتر گفتم با یک صلوات تنگش.
تکیه دادم به پشتی مبل و رفتم توی گروه حلقه ششم مبنا. وسط بحث داستان خروس و مهمانی و هدف صمد طاهری و... دوباره خیز برداشتم طرف پنجره. مردی تیشرت مشکی با بسته ای سفید رنگ، زنگ چند همسایه آنطرف تر را زد. چشم گشاد کردم و ذره بین انداختم رویش: یعنی خودش است؟ شبیه آن مرد جلیقه زرد توی عکس که نیست. خوب نباشد، من مگر شبیه عکس توی کارت ملی ام هستم؟
لباس به تن کردم و کلید را از روی در برداشتم. تا دیدم موتور روشن شد و آمد طرف ساختمان ما، پله ها را دوتا یکی کردم پایین. دو به شک در را باز کردم. آرام قدم برداشتم طرفش. دو سه متری با در فاصله داشت. سر برگرداند به سمتم: خانم حسنلو؟
خودش بود. مسافرم خسته و خاکی، نشست بین دست هایم. همان که قول داده بود برای اول محرم بیاید خانه و بشود رفیقِ سینه زنی هایم.
#جورچین_زندگی
#محرم_الحسین
مادرم گفت شب تاسوعا پای دیگ حلیم با دل شکسته از امام حسین خواست که سال بعد بچه بغل باشد و چه بهتر که دوقلوی دختر پسری نصیبش کند.
گفت دکتر عمل را برای دوهفته دیگر هماهنگ کرد. اصلا بابا هم به هوای همان دوهفته بعد، رفته بود تهران.
اما تاسوعا دردش گرفت و خدا من و برادرم را گذاشت توی دامنش.
این ها را گفت و من قلبم هُری ریخت پایین. غرور جاخوش کرد توی بند بند وجودم. غرور برای نسبتی که با نامش پیدا کرده و خودم را چسبانده بودم به اعتبارش.
من گوشه گوشه ی زندگی ام را که تکان می دهم، رد و نشانی هایش پیدا می شود.
آن سالی که شام غریبان من را بی تاب روضه کرد. کشاندم پای هیئت و روی نقشه شاهراه را از بیراهه جدا کرد، قلبم هری ریخت پایین.کل شب تا صبح را بی صدا روی بالش آنقدر اشک ریختم که چشمانم از شدت ورم باز نمی شد. زندگی ام زیر سایه اش زیر و رو شد.
سر رشته دنیای جدید را گرفتم و آمدم جلو.
بیست سالم بود. خدا آزمون های سخت را یکی پشت دیگری برایم چید. زار زدم. غر زدم. گفتم تا شده ام نمی بینی؟ اصلا نبری مرا دیگر کافر می شوم و می زنم به کوچه بی خدایی. در اوج لرزم از سرما و ترسم از تاریکی، دستم را گرفت. گذرنامه به دست، نشاندم توی اتوبوس. من چشم سفید بودم. دیدم چه معجزه ای کرد و راه ها باز شد برای آمدنم. دیدم که دوستانم انگشت به دهان بودند. اما باز غر زدم به جانش. عمودها را یکی یکی پشت سر گذاشتم و در دلم خط و نشان ها کشیدم برایش. دست آخر چنان گره کور زندگی ام را باز کرد که شرمنده شدم. آب شدم از بی حیایی خودم.
دختر از یک جایی به بعد، آمد و شد خواستگارها برایش می شود عذاب، می شود سوهان روح. پشت چشم نازک کردم و مثل دختربچه ها ناز کردم. خواهش و تمنا چیدم پشت هم که باز برایم پدری کند. آن شب که در خواستگاری اصلی، مادر همسرم گفت البته ما در خانه حسین صدایش می زنیم، قلبم هری ریخت پایین.
بعدش که طبق رسم و رسوم، چادر سفید را خواستند در سرم تراز کنند و از پایین قیچی بزنند، خاله صدیقه گفت این چادر را از کربلا اورده و جا داده توی صندوقچه برای عروس حسین، قلبم هری ریخت پایین.
دسته گل به دست که توی ماشین جاگیرشدم و همسرم داشت آدرس محضر را تلفنی به دایی اش می داد، گفت خیابان امام حسین کوچه نسترن، قلبم هری ریخت پایین.
روزی که مادرهمسرم ور دستم نشست و انار ترک می داد، گفت در بارداری زمین خورد و نذر امام حسین کرد که اگر سالم باشد نامش را حسین بگذارد، قلبم هری ریخت پایین.
آن روز که تابلوی "ان الحسین مصباح الهدی" م بعد گم و گور شدن توی این باربری و آن باربری، اول محرم نشست روی دیوار خانه ی نوعروسانه ام، قلبم هری ریخت پایین.
من همیشه پشتم گرم است به حضورش و می ترسم از قهر کردنش.
پدرم رسم پدری را خوب بلد است من اما رسم دختری را بلد نیستم. شیطنت می کنم و دستم را از دستش می کشم بیرون و گم می شوم توی کوچه پس کوچه های شلوغ دنیا.
دل گویه اینجانب را تحمل کردید، بر من ببخشید. دست خودم نیست. تولد قمری ام که می شود، لشگر فکرو خیال حمله می کند به کاسه سرم.
#جورچین_زندگی
#محرم_الحسین