سِلوا
مثل آدامس چسبیده بودم به زمین. پاهایم سست و کم رمق شده بودند. انگار فشارم آمده بود زیر ده. چندثانیه ای خیره شدم به صورتش. لام تا کام حرفی نزد اما تمام حرف هایش را از چشمان خیره ی قهوه ایش فهمیدم. صورت آفتاب سوخته اش پربود از چین و چروک. نه یک جا و دوجا، همه جا. عمری پشت تک تکشان بود . یک #خال_سیاه_عربی روی بینی گوشتی اش جاخوش کرده بود. پیشانی ام خیس عرق شده بود. ولتاژ این نگاه بالاتر از ظرفیتم بود.
دخترکی در آغوشش جاگرفته بود. تکه ای از شال سیاه جنوبی اش را انداخته بود رویش. مثل آفتاب مهتاب ندیده ها بود، سفید با چشمانی سبز. دخترک به صورتم زل زد و آب دهانش شره کرد روی پیراهنش. شکاف کام عمیقی مثل #زخم_شیر نشسته بود روی کام سفید و لطیفش. دندان های پیش شیری اش مانده بودند بیرون و دهان مثل ویترین در باز بود. حتمی عملش سنگین می شد. انگار کسی دست انداخته بود توی حنجره ام و راه صوتی را بسته بود. آب دهانم را قورت دادم و زور آخر را زدم. اول یک آوا مثل خروس دم بلوغ دادم بیرون. بعد صدایم باز شد و ریخت توی گوشم اما لرزان و کم جان:
_ استادمون با تیم دندون پزشکی رفتن روستای بغلی. بعدازظهر بیاین ویزیتش می کنن. الان می خواین فشارتون رو بگیرم؟
پیرزن نگاه آخرش را با یک نفس عمیق فوت کرد توی صورتم. بچه بغل راه گز کرد به سمت جاده خاکی. همانطور میخکوب آن وسط مانده بودم. چشمانم تر شد و بغض چنگ انداخت توی گلویم. آخر دانشجوی سال دوم پزشکی را چه به شکاف کام؟ نه، خودم خوب می دانستم مشکل این چیزها نبود. روح شهری و سختی ندیده ام تاب این همه تضاد و محرومیت را نداشت. آنجا حتی آب تصفیه شده برای خوردن نبود. گالن گالن آب و موتور برق برای کولر آورده بودیم تا خدایی نکرده دانشجویان اخم به پیشانی شان نیاید. به منصوره گفتم می روم کمی استراحت کنم حواسش به فرم ها باشد. پا تندکردم به سمت مدرسه. یک طبقه بیشتر نداشت و دیوارهایش بوی سیمان و کهنگی می داد. #اتاق_شماره_شش برای گروه ما بود. قبل از اینکه پا داخل راهرو بگذارم، ساجده را در حیاط دیدم. دو زانو مقابل پسر بچه ای چهار پنج ساله نشسته بود و باصدای بم و گرفته گفت:
خاله جون توروخدا گریه نکن
#پروانهها_گریه_نمیکنن ،خودم برات ی توپ قشنگ می خرم.
#چهارکتاب
#چالش_حلقه_ششم_کتاب_مبنا