﷽
___________
سه ساعت و سی و یک دقیقه است که نشستهام زیر باران و حایل میانمان سقف فلزی ماشین است. نوک انگشتهای پا را در کفش جمع میکنم و گزگزش بیشتر میشود. تنم به لرزه در آمده و حس میکنم ناخنهایم به کبودی میزند. صدای قرچ قرچ ریز دندانها از دهان به مغزم میرسد. از پشت شیشهی خیس و تار، چشم ریز میکنم تا بیرون را دید بزنم. نگاهم میماند روی بلورهای یخی که از سطح صیقلی سُر میخورند پایین. یادم نمیآید آخرین سالی که ساری برف آمد چند ساله بودم! چندتار موی سپیدم گواهی میدهد این برف، برف نمیشود؛ اما همین مهمانِ لطیف ساروی، معیاری ست برایم که هوا خیلی پس است.
#یادم_میماند
@selvaaa