﷽
_____________
نورآفرینم؛
در دیواره دهلیزهایم، طاقچه ست که سندخورده به نام "خلق". امروز گوشهای از گچ آن کنده شد. روزهایی که در دام کلمات میافتم و داستان و روایتی خلق میشود، این حس را ندارم. چون سرجایش باقی میمانند و بارها چشمانم را سرمه میکشم با تماشایشان. اصلا این حس را چه مینامند؟ حسی که انگار گوشه کوچکی از وجودت کنده شود و دیگر برنگردد؟ تو را که داخل جعبه، بین دستسازههای دیگر به خوبی نایلون پیچ کردم تا خط و خشی به آن شیشه خوش اندامت نخورد و به دست دوستم دادم و نشستم روی صندلی ماشین، فهمیدم گوشهای از گچ طاقچه پرید. حقش بود تو را که دیروز دانه دانه توتهای قرمزت را با پاهای به درد افتاده عمل میآوردم برای خودم نگه دارم. تو اولین مربای نورآفرین آشپزخانه من بودی. دیشب از زیر پتو خیز برداشتم بیرون و چراغ پذیرایی را زدم و خیالم را از گرمی جایت راحت کردم؛ اما تو هرجا بروی، جایت از خانه من گرمتر است. میگویند وقتی قلبی اهدا میشود، اهداشونده دوجان مییابد. من تو را با آن تکه از وجودم بدرقه کردم. دلبرک صورتیام به دست هر انسانی که بشینی، آن تکه، کناف وصل من و او خواهد بود.کناف وصلی که سرش به رویایی بزرگ میرسد.
#امکان_من
#شمع_مربای_توت_فرنگی
#بزنم_تو_کار_شمع_یا_نه
@selvaaa
﷽
_________
این لینکها، تلاش ناشیانهام برای روایت آدمها و کسب و کارهایشان در مجله باسلام است. نقد و پیشنهادتان را به دیده منت پذیرا هستم.
https://basalam.com/blog/shali_dastranj/
https://basalam.com/blog/alishopseller/
https://basalam.com/blog/campslingshot/
@selvaaa
﷽
______
از کرونا دیگر درِ کلاسهای حضوری برایم تخته شد. هم فایده داشت و هم ضرر. حداقل فایدهاش برای منِ جزیرهنشین، شرکت کردن در دورههای اصیل و دورافتادهای بود که فاصلهاش جز با اینترنت پر نمیشد. بعضیوقتها هم حسرت شاگردی استادهایی را میکشم که نه به شهرم دعوت میشوند و نه کلاس مجازی برگزار میکنند. دیشب تا صبح را با حالی عجیبی سر کردم. هیجان بود یا غریبی نمیدانم. هر چه فکر کردم یادم نیامد آخرین کلاس حضوریام کی و کجا بود؟ جز نشست استاد غلامی که در سالن آمفی تئاتر بود و غیرسنتی. صبح زود جزوه چاپ کردم و خیالم رفت روی بام انتشارات بغل دانشگاه و انصافش. گمانم امروز اولین کلاس حضوری وصله به جهان نویسندگیام را تجربه کردم. حرفم اما جای دیگریست. جایی که احتمالا این تجربه را برایم ماندگارتر میکند، مداحی غریب و سوزناک در لابهلای دود اسفند و رسیدن مهمانی که سی سال ناپیدا بود. صدای نوای مازنی مرد در سالن میپیچید و شعری در وصف حال مادران شهدای گمنام میخواند. زنی هایهای ناله سر میداد و من در این فکر بودم چقدر از این تجربه زیسته دورم و چقدر جز لحظهای ناراحتی چیزی از آن نمیفهمم.
@selvaaa