eitaa logo
شهید حاج قاسم سلیمانی
41.2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
5.4هزار ویدیو
22 فایل
《بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ》 ✍کانال شهید حاج قاسم سلیمانی خادم کانال: @abozar_zaman 💠تبلیغات👇 http://eitaa.com/joinchat/2123169822Cc0f10b760f
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی وقتی مادربزرگم به رحمت خدا رفت، پدرم خیلی اشک ریخت و ناله کرد. بار اولی بود که او را آنطور می‌دیدم. دیگر تکرار نشد آن صحنه تا وقت شهادت حاجی. پدرم حتی وقتی چند سال بعد که پدرش مرحوم شد، ندیدم آنطور از خود بی‌خود شود. خودش را کنترل می‌کرد و بیقرار نشد. بابا وقتی شنید خبر شهادت حاج قاسم را، دقیقا عین مادرمرده گریه می‌کرد؛ عین زمانی‌که مادربزرگم از دنیا رفته بود. ✍ علی عباسی‌نسب - راننده 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی گریه پدرم را کم دیده بودم. وقتی مادربزرگم به رحمت خدا رفت، پدرم خیلی اشک ریخت و ناله کرد. بار اولی بود که او را آن طور می‌دیدم. دیگر تکرار نشد آن صحنه تا وقت شهادت حاجی. پدرم حتی وقتی چند سال بعد مادرش، پدرش مرحوم شد، ندیدم آن طور از خود بیخود شود. خودش را کنترل می‌کرد و بیقرار نشد. بابا وقتی شنید خبر شهادت حاج قاسم را، دقیقاً عین مادرمُرده گریه می‌کرد؛ عین زمانی که مادربزرگم از دنیا رفته بود. ✍️ علی عباسی‌نسب - راننده 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی ✍سالگرد شهادت همسرم بود و داشتیم با بچه‌هایم می‌رفتیم سبزوار. وسط راه زنگ زدند به گوشی‌ام. از طرف حاج‌قاسم بود. گفتند: «تشریف دارید منزل؟ سردار می‌خواهند دیداری با شما داشته باشند.» گفتم: «تو راه سفر هستیم و سریع برمی‌گردیم.» مانع شدند و گفتند: «مسئله ای نیست. بعد سفرتان انشاءالله دوباره هماهنگ می‌کنیم.» سفرمان تمام شد و برگشتیم تهران. از طرف سردار هماهنگ کردند و آمدند خانه‌مان. سردار نیامدند. ایران نبودند.جانشین‌هایش را فرستاده بودند.گفتند: «عملیات مهمی در پیش است و سردار باید آنجا می‌بودند.» سلام مخصوص سردار را به من و فرزندانم رساندند و گفتند:«سـردار تأکید داشتند به بچه‌ها که راه پدر را ادامه دهند؛ پدری که در غربت شهید شد و در دفاع از حرم.» قسمت نبود آن روز سردار را ببینیم. دیگر هم نمی‌بینیم! مگر انشاءالله در قیامت. ✍️ منظر همت، همسر شهید مدافع حرم مهدی بیدی 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی حاج ‌قاسم داشتند برای ما حرف می‌زدند؛ برای ما خانواده‌های شهدای مدافع حرم. یکباره همان پشت بلندگو گفتند: «بلندش نکنید آقا؛ بچۀ شهید را از صندلی‌اش بلند نکنید.» همۀ نگاه‌ها برگشت به سمتی که سردار اشاره می‌کردند. آن پسربچه در ردیف اول نشسته بود و طفلکی را می‌خواستند بلند کنند تا یکی از مسئولان را جایش بنشانند. پسرک روی همان صندلی‌اش ماند. معلوم بود خیلی کیف کرده بیشتر از او، ما کیف کردیم؛ ما خانواده‌های شهید! ✍️ اعظم نیک‌بین - همسر شهید موحدنیا 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی دیدار خانواده‌های شهدای مدافع حرم بود با سردار. من و چند تا از بچه‌های همسن ‌و سالم رفتیم جلو و منتظر شدیم تا هر وقت سردار آمدند، زودتر برویم و از ایشان انگشتر بگیریم. وقتی رسیدند، دویدیم سمتشان تا بغلشان کنیم. پاها و کمرشان را بغل کردیم! انگشتر خواستیم. ندادند! گفتند: «من انگشتر زیاد ندارم و الان بچه‌های دیگر دارند از آن دور نگاه می‌کنند. اگر به شما انگشتر بدهم، آنها هم می‌خواهند و من ندارم و دلشان می‌سوزد. بگذارید آخر برنامه. اگر تنها شدیم چشم.» ما هم گفتیم چشم. عکس پدر شهیدم را روی پایم گذاشتم و به سینه‌ام چسباندم. خیلی نزدیک بودم به سردار. ردیف اول نشسته بودم. آقایی آمد و گفت بلند شوم. بلند نشدم. دوباره گفت: «بلند شو.» اعتنا نکردم. صدای سردار آمد که به آن آقا گفت به من کار نداشته باشد. نشِنید و متوجه نشد و می‌خواست از روی صندلی بلندم کند. دوباره سردار گفت: «آقا، فرزند شهید را بلند نکن از صندلی‌اش.» سر جایم نشستم. یک حس عالی داشتم. انگار کسی را دارم که پشتم است. جلسه تمام شد و با هر بدبختی بود، سردار توانست از میان جمعیت برود به‌سمت ماشینش و در آن بنشیند. گفتم حیف شد، حاج قاسم پرید! ناگهان دیدم یک خانوادۀ شهید هم سوار ماشینش شدند. امیدم برگشت. با خودم گفتم حتماً ماشین سردار جلوتر می‌ایستد تا آنها پیاده شوند. با دوستم چند دقیقه دویدیم تا بالاخره ایستاد و آن خانواده پیاده شدند. خودمان را سریع رساندیم به سردار و گفتیم: «الان کسی نیست و خلوت است. ما انگشتر می‌خواهیم.» حاج‌قاسم انگشتر دستش را به من داد. بعد دستش را در جیبش کرد و انگشتری درآورد و داد بـــه دوسـتم. عکسی از پدرم داشتم. نشان حاج‌قاسم دادم و گفتم: «می‌شود امضا کنید؟» عکس را گرفت و بوسید و امضا کرد. باز دوباره گفتم: «سردار، می‌شود با هم عکس بگیریم؟» عکس گرفتیم و رفتند. ✍️ ایلیا بیدی فرزند شهید مدافع حرم مهدی بیدی 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
‍ 🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی دوران دانشجویی‌ام در کرمان، مدام از رفقای کرمانی‌ام دربارۀ حاج‌قاسم می‌پرسیدم. می‌گفتند خیلی زحمت کشید برای امنیت شرق کشور. می‌گفتند خیلی آرام و مرحله به مرحله پیش میرفت. تعریف می‌کردند اول رفت سراغ آنها که قاچاق می‌کردند و ناامنی به بار می‌آوردند. نشست پای درد دلهاشان. هرچه کم داشتند و می‌خواستند می‌گفتند و سردار برایشان فراهم می‌کرد. مثلا یکبار می‌گفتند آب نداریم برای کشاورزی، حاج‌ قاسم برایشان موتور آب جور می‌کرد؛ یک بار می‌گفتند خانه و سرپناه درست و حسابی نداریم، حاجی برایشان خانه می‌ساخت؛ می‌گفتند راه نداریم، کود نداریم، تراکتور نداریم. حاجی تا جایی که جا داشت خواسته‌هایشان را برآورده کرد. الحق‌والانصاف تعدادی از همین اشرار، بعد از امکاناتی که سردار به آنها داد، تفنگشان را گذاشتند زمین و بیل برداشتند؛ اما برخی‌شان هم نه. خر خودشان را سوار بودند و آدم نشدند و حتی کارشان را توسعهٔ کیفی دادند و رفتند سمت گروگانگیری! وقتی هم که به امنیت مردم حمله کردند، آن روی دیگر سکهٔ سردار را دیدند. به هرجا که پناه می‌بردند در امان نبودند و حاجی شده بود عزرائیلشان! ✍️ احمد خدایی 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی از بیت رهبر انقلاب زنگ زدند که فلان روز، آقا دیدار دارند با خانواده‌های شهدای مدافع حرم و شما هم دعوتید. گوشی را که گذاشتم، ذوق داشتم و غم. خوشحال بودم و گریه می‌کردم. حالم عجیب بود و غریب. بعد دیدار با آقا، هنوز خوش بودیم و در حال‌ و هوای آن جلسه که گفتند فردا مراسم دیگری برایتان برنامه‌ریزی شده و حتماً حضور داشته باشید. نگفتند جلسه با حاج ‌قاسم است ... حاج‌ قاسم که وارد سالن شدند، هیچکس تعجب نکرد! از همان صبح زود، زمزمه‌هایی می‌شنیدیم که دیدار امروز با سردار است. ایشان دوست داشتند جلسه ضبط نشود. می‌خواستند دوربین‌های تلویزیونی خاموش شوند. احساس کردم می‌خواهند خاطرجمع باشیم و دوربین و فیلمبرداری، حتی اندکی از راحتیمان را نگیرد. فضا را سنگین نکند. دوست داشتند مراسم بی‌تکلف باشد؛ ثقیل و سنگین نباشد؛ سبک باشد و خودمانی؛ بی هیچ حجابی؛ بی هیچ تعارفی. همان هم شد. ✍️ فرزانه ابویسانی - همسر شهید رضا دامرودی 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
🔺خاطرات مردم سبزوار از حاج قاسم سلیمانی در پادگان، بعضی سربازها شرط‌بندی کرده بودند سر اینکه می‌توانند عکسی از حاج قاسم پیدا کنند که پشت میز نشسته است یا نه! خیلی راحت بود یافتن عکس سردار در مناطق عملیاتی با لباس رزم یا چفیه‌ای بر سر یا بی‌سیمی به دست؛ ولی خیلی سخت بود پیدا کردن عکس حاج قاسم که تکیه زده به صندلی و نشسته است پشت میز. شرط را باختند کسانی که گفتند پیدا می‌کنیم عکس حاجی را پشت میز. ✍️ امید توسلی‌پور - مربی فوتبال 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
‍ 🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی می‌دانستیم مراسم یادبود حاج قاسم طول می‌کشد. گفتیم حتماً جمعیت زیادی هم می‌آیند و بد است بنده‌های خدا را گرسته بفرستیم خانه‌هاشانو تصمیم این شد که عدسی درست کنیم و به نیت سردار بدهیم دست مردم. گفتیم در آن هوای سرد بد نیست. هماهنگی‌های اولیه انجام شد و بانی‌ها و خیرها هزینه را متقبل شدند. فقط ماند موضوع نان. برآورد کردیم چهار هزار تا نان می‌خواهیم. شماره چند نانوای روستایی را که می‌شناختمشان گیر آوردم و به آن‌ها زنگ زدم. به دو سه نفر از رفقا هم سپردم هر نانوایی را می‌شناسند بروند و سفارش بدهند. خیلی طول نکشید که کار راه افتاد و به نتیجه رسید. یک نانوایی گفت سیصد نان با من یکی گفت دویست نان و یکی گفت چهارصد نان و همین طور یکی بیشتر و یکی کمتر، سر جمع شد چهار هزار تا. پول دادم دست بچه ها و فرستادمشان نانوایی و مشخص کردم از هر نانوایی چه تعداد باید بگیرند. برگشتند. همه‌شان پولی را که داده بودم برگرداندند؛ بدون استثنا همه‌شان. چهار هزار نان داشتیم و یک ریال هم نپرداخته بودیم. هیچ یک از نانواها پول قبول نکرده بودند و تازه به بعضی‌هاشان برخورده بود که یعنی ما بیاییم به خاطر کار برای حاج قاسم مزد بگیریم؟ استغفرالله. ✍️ علی پیری - پاسدار 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
🔺خاطرات مردم سبزوار از حاج قاسم سلیمانی پسرم محمد ده ساله است. هر روز که بر می‌گشتم خانه، می‌آمد پیشم و عکس عکس می‌کرد. دنبال عکس‌های حاج قاسم بود. هر بار که می‌رفتم خیابان، مشتریِ جاهایی بودم که پوستر سردار را توزیع می‌کردند. سخت‌گیر هم بود؛ هر عکسی را قبول نمی‌کرد. عکس‌های تکراری را که اصلاً! ول کن هم نبود و سیر هم نمی‌شد، بیشتر و بیشتر می‌خواست. بعضی وقت‌ها از بس گیر می‌داد، می‌رفتم و عکس‌های حاج قاسم را از توی روزنامه‌ها در می‌آوردم و به او می‌دادم. هر وقت کسی نبود، می‌رفتم آشپزخانه و به دیوارهایش نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم! البته دیگر آشپزخانه نبود. شده بود نمایشگاه عکس؛ نمایشگاه عکس پسرم؛ نمایشگاه عکس محمد از چهره سردار. ✍️ احمد کریمی - تولید کننده 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
🔺خاطرات مردم سبزوار از حاج قاسم سلیمانی افسرجانشین بودم و شیفتم بود. تا نشستم روی صندلی، سرباز مخابرات زنگ زد و گفت کلافه شده از بس مردم زنگ می‌زنند. گفتم: «عیب ندارد. تمام تماس‌ها را وصل کن به من و خودت استراحت کن.» سیل تماس‌ها من را برد! مرد و زن، جوان و پیر زنگ می‌زدند. می‌خواستند بدانند قضیه راست است یا نه؛ می‌خواستند بدانند سردار سلیمانی همان حاج قاسم است یا نه! گریه می‌کردند و می‌پرسیدند. گریه می‌کردند و نفرین می‌کردند. گریه می‌کردند و از انتقام می‌گفتند. جوان‌ها مدام تماس می‌گرفتند که اگر آماده‌باش است، ما بیاییم. اگر بحث درگیری است، ما آماده‌ایم، اگر اعزام است و نیروی داوطلب می‌خواهید، ما هستیم. مانده بودم. کم آورده بودم؛ کم آورده بودم در برابر مردم. پیرزنی زنگ زد با خودم گفتم بنده خدا چطور شماره مارو گیر آورده. گفت:«آقا، جنگ می شود؟ خبری است؟ ما می‌توانیم کمک کنیم؟ کاری از دست ما بر می‌آید؟» احساس کردم چقدر عقبم از مردم! ✍️ احسان یاوری – پاسدار 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
‍ 🔺خاطرات مردم سبزوار از حاج قاسم سلیمانی فروردین بود و کرونا در اوج. ماسک در شهر کم بود و قیمتش هم زیاد. رفتیم توی کار تولید و عرضه. با چند نفر از رفقا هماهنگ کردم، تیمی از خانم‌ها تشکیل شد و کار را شروع کردیم. به صورت خانگی و انبوه ماسک درست می‌کردند. ماسک‌ها که تهیه می‌شد و تحویلشان می‌گرفتم، می بردم داخل دستگاه های حرارتی کارخانه‌ام می‌چیدم! بخشی از کارم تولید میوه‌های خشک و چیپس میوه است. نیم ساعتی توی دمای 70 درجه می‌گذاشتمشان و حرارتشان می‌دادم تا خیالم کامل راحت شود. می خواستم کاملا استریل باشند و بی‌خطر. رفتیم همان کنار امامزاده شعیب، گوشه‌ای از پیاده رو را گرفتیم و موکب سلامت زدیم. شروع کردیم به فروش ماسک و مایع ضدعفونی. از پنجم ششم فروردین تا آخر تعطیلات طول کشید. الحمدلله در بازه‌ای تقریبا دو هفته‌ای، حدود 23 هزار ماسک فروختیم. عرضه مستقیم بود و از تولید به مصرف. ارزان تر از قیمت بازار به دست مردم می رسید. تمام کار را به نیت حاج قاسم کردم. اسم پیدا کردن برای موکبمان هم که اصلاً سخت نبود: "موکب سلامت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی." ✍️ احسان نصرآبادی - کارآفرین 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی نشریه زدیم برای حاج قاسم. از معدود دفعاتی بود که داشتیم با بر و بچه‌های اصلاح‌طلب کار مشترک می‌کردیم! اسم نشریه را انتخاب کردیم "تولدی دیگر". پربیراه نبود. شهادت حاج قاسم ملت را دوباره متولد کرد! ما را؛ همه را. دو شب اول بعد از شهادت سردار، نتوانستیم به هیچ مراسمی بروم. مشغول نوشتن بودم و جمع آوری مطلب و صفحه آرایی نشریه. همه کارها با خودم بود. نشریه به روز سوم شهادت رسید. ✍️ محمود شم‌آبادی - نویسنده 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی افسرجانشین بودم و شیفتم بود. تا نشستم روی صندلی، سرباز مخابرات زنگ زد و کلافه شده از بس مردم زنگ می‌زنند. گفتم: «عیب ندارد. تمام تماس‌ها را وصل کن به من و خودت استراحت کن.» سیل تماس‌ها من را برد! مرد و زن، جوان و پیر زنگ می‌زدند. می‌خواستند بدانند قضیه راست است یا نه؛ می‌خواستند بدانند سردار سلیمانی همان حاج قاسم است یا نه! گریه می‌کردند و می‌پرسیدند. گریه می‌کردند و نفرین می‌کردند. گریه می‌کردند و از انتقام می‌گفتند. جوان‌ها مدام تماس می‌گرفتند که اگر آماده‌باش است، ما بیاییم. اگر بحث درگیری است، ما آماده‌ایم، اگر اعزام است و نیروی داوطلب می‌خواهید، ما هستیم. مانده بودم. کم آورده بودم؛ کم آورده بودم در برابر مردم. پیرزنی زنگ زد با خودم گفتم بنده خدا چطور شماره مارو گیر آورده. گفت:« آقا، جنگ می‌شود؟ خبری است؟ ما می‌توانیم کمک کنیم؟ کاری از دست ما بر می‌آید؟» احساس کردم چقدر عقبم از مردم! ✍️ احسان یاوری – پاسدار 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299