🔴 خطبه وداع | آخرین نمازجمعه حجتالاسلام والمسلمین محمدی در شهرک واوان
🔸حجتالاسلام و المسلمین محمدی آخرین نمازجمعه خود را در شهرک واوان اقامه خواهد کرد.
🔸پس از ۱٠ سال حضور فعال و تأثیرگذار حجتالاسلام والمسلمین حمزه محمدی بعنوان امامجمعه واوان شهرستان اسلامشهر، جمعه این هفته آخرین نمازجمعه را اقامه خواهد کرد و با مردم این منطقه وداع خواهند کرد.
🔸گفتنی است حجتالاسلام محمدی از سال ۱۳۹۳ بعنوان امامجمعه واوان منصوب شده بود که پس از ده سال تلاش و مجاهدت شبانهروزی در این شهر، طی حکمی از سوی شورای سیاستگذاری ائمه جمعه کشور بهعنوان امام جمعه شهر قدس منصوب شد.
🔸لازم بذکر است ایشان همچنان به عنوان دبیر جبهه فرهنگی اجتماعی جنوب غرب استان تهران ادامه فعالیت خواهند داشت.
@seraj1397
.
#اطلاعیــــه
🇮🇷 مراسـم اولیــن سالگرد شهادتِ مدافع امنیت، شهید حسیـن تقیپور
🔸پنجشنبه ۶مهرماه، ســـاعت ۱۶
🔸اسلامشهر، آســــتان مـقــــدس
امامزاده عقیل علیهالسلام
@seraj1397
.
📕 کتاب صوتی "خندههای بیصدا"
📍 مجموعه ۹ داستان کـوتاه طنــز
🔸اثر: محبوبه سلطانزاده
🔸تهیه شده در ایران صدا
@seraj1397
.
" سراج "
📕 کتاب صوتی "خندههای بیصدا" 📍 مجموعه ۹ داستان کـوتاه طنــز 🔸اثر: محبوبه سلطانزاده 🔸تهیه شده در
.
📗 #معرفی_کتاب:
🔸کتاب «خندههای بیصدا»، نوشتهی خانم محبوبه سلطانزاده، تاکنون به دو زبان ترجمه شده است. این مجموعه دربرگیرندهی ۹ داستان کوتاه طنز است.
داستانهای این کتاب عبارتاند از:
خواستگاری، امتحان علوم، مکتبخانهی عمه بلقیس، پاپوش، هدیهی پدربزرگ ، شکمو، مهمان تازهوارد، بچهها بیایید عروسی، کادوی روز مادر
🔸خانم محبوبه سلطان زاده نویسنده طنـز نویسی است که دوازده سال است به طور حرفهای در حوزه نوجوان به نوشتن مشغول است و از ایشان تاکنون ۱۳ عنوان کتاب مانند: «خندههای بی صدا»، «متل و متلک»، «اقامتی کوتاه در کره زمین»، «طنز فیلسوفانه»، «الاغ قلقلکی»، «رباتها گریه میکنند»، «متلستان» و … منتشر شده است.
@seraj1397
.
Part03_خنده های بی صدا.mp3
17.59M
#خنده_های_بی_صدا
3⃣ مکتبخانه عمه بلقیس
@seraj1397
Part07_خنده های بی صدا.mp3
11.41M
#خنده_های_بی_صدا
7⃣ مهمان تازه وارد
@seraj1397
Part08_خنده های بی صدا.mp3
9.26M
#خنده_های_بی_صدا
8⃣ بچهها بیایید عروسی
@seraj1397
Part09_خنده های بی صدا.mp3
22.23M
#خنده_های_بی_صدا
9⃣ کادوی روز مــادر
@seraj1397
#حکایــتــــــــــ
شیطان در پیِ پرتاب تیرخلاص است‼️
فردی کیسهای طلا در باغ خود دفن کرده بود و بعد از مدتی یادش رفت کجا دفنش کرده. پس نزد مرد فهیم و فقیهی رفت. مرد فقیه گفت: نیمهشب برخیز و تا صبح نماز بخوان.
اما باید مواظب باشی که لحظهای ذهنت نزد گمشدهات نرود و نیت عبادت تو مادی نشود.
نیمهشب به نماز ایستاد و نزدیک صبح یادش افتاد کیسه را کجای باغ دفن کرده است. سریع نماز خود را بههم زد و بیل برداشت و به سمت باغ روانه شد.
محل را کنـد و کیسهها را در آغوش کشید. صبح شادمان نزد مرد فقیـه آمد و بابت راهنماییاش تشکر کرد. مرد فقیه گفت: میدانی چه کسی محل سکه را به تو نشان داد؟
مرد گفت: نه.
فقیه گفت: کار شیطان بود که دماغش بر سینهات کشید و یادت افتاد.
مرد تعجب کرد و گفت: به خدا برای شیطان نمیخواندم.
مرد فقیه گفت: میدانم، خالص برای خدا بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و لذت عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه را بدانی، دیگر او را رها میکنی.
نزدیک صبح بود، لذت عبادت شبانه را ملائک میخواستند بر کام تو بچشانند که شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا محروم شوی.
اگر یک شب این لذت را درک میکردی، برای همیشه سراغ عبادت نیمهشب میرفتی.
شیطان یادت انداخت تا نمازت را قطع کنی. چنانچه وقتی قطع کردی و رفتی طلاها را پیدا کردی، دیگر نمازت را نخواندی و خوابیدی، و اینجا بود که شیطان تیر خلاص خود را به سمت تو رها کرد!
@seraj1397
.
#حکایــتــــــــــ
داستان کوتاه
گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمهای را دید، و گفت: اینجا را ترک نمیکنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.
به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را میدوشد، بدان سو رفت و میخ را تکان داد.
با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت.
مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی
شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت.
شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طــلاق داد.
سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!!
فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ایوای، این چه کاری بود که کردی؟!
ابلیس گفت:
کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم.
🔸نکتــــــــه؛
بیشتر مردم فکر میکنند کاری نکردهاند، در حالی که نمیدانند چند کلمهای که میگویند و مردم می شنوند، سخنچینی است.
مشکلات زیادی را ایجاد میکند.
آتش اختلاف را بر میافروزد.
خویشاوندی را بر هم میزند.
دوستی و صفا صمیمیت را از بین میبرد.
کیــنه و دشمنی میآورد.
طراوت و شادابی را تیره و تار میکند.
دلها را میشکند.
بعدا کسی که اینکار را کرده فکر میکند کاری نکرده است فقط میخ را تکان داده است!
@seraj1397
.
😳🥴😵💫 بخونیـــــد و بخنـــــدید...
بچه که بودم توالتمون تو زیرزمین بود.
شب که دستشوییم میگرفت میترسیدم تنهایی برم،
واسه همین خواهرم که ازم بزرگتر بود رو همرام میفرستادن.
دم پله زیرزمین که میرسیدیم اون میترسید برقِ زیرزمین رو روشن کنه ... به من میگفت تو برو روشن کن !
منم میترسیدم میگفتم نه خودت برو روشن کن....
آخرم بابام از پشت پنجره میگفت خاک بر سر ترسوتون کنن، من همسن شما که بودم نصف شب تنهایی یه گلـه گوسفند میبردم سینه کوه.
بعد گفت: زن پاشو برو چراغو براشون روشن کن.
مادرم: چرا من برم، خودت میترسی بری؟
بابام: مـن و ترس؟؟؟؟!!!!
تو اینارو ترسو بار آوردی، برو چراغو براشون روشن کن.
مادرم: مگه فقط بچهی منن؟
بابام: حالا که وقت شاشیدنشون شد بچه من شدن؟!!!!
مادرم: تا دیروز من تر و خشکشون کردم حالا تو یه بار ببریشون دستشویی میمیری مگه؟
بابام: من عوضش صبح تا شب بیرون براتون جون میکنم، ای خاااااک بر سر من با این زندگی.....
بابام رو به من: همون تو باغچه کارتو بکن دیگه بچه!!
ببین چه بَلبشویی راه انداختی، میمُردی نصف شبی شاشت نمیگرفت؟!
صدای همسایه بغلی: خب بشاش دیگه بیپدر نصف شبی همه رو زابراه کردی.
بابام به همسایه: بیپدر پدرته مرتیکه!
صدای همسایه روبرویی: آقا صلوات بفرستید....
(صدای صلوات در کلّ محل)
بابام: شاشیدی بالاخره یا نه؟؟
من: نه هرکاری میکنم نمیاد.
بابام: پس گمشو برگرد بالا
(نیم ساعت بعد...)
من: مامان یه چیزی بگم دعوام نمیکنی؟
مادرم: نه پسرم دعوات نمیکنم.
من: قول میدی؟
مادرم: آره قول میدم عزیزم.
من: قولِ قـول مردونه؟
مادرم: آره بیمادر بمونی، بنال دیگه.
من: دَشویی دارم . . . 😳🥴😵💫
👀 احمد شاملو 👀
@seraj1397
.