eitaa logo
" سراج "
2.6هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
4.1هزار ویدیو
554 فایل
@seraj1397 کانال خبری- تحلیلی روز ایران و جهان، و گزیده مهمترین اخبار شهرستان اسلامشهر ارتباط با ادمین: @admin_seraj
مشاهده در ایتا
دانلود
6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
... 🎞 داستان پیرمردی که میخواست به شهری که هفت تا دروازه داشت بره @seraj1397 .
... روزی سلطان محمّدخدابنده بر همسر خود خشم گرفت و در یک جلسه او را سه طلاقه کرد؛ ولی بدلیل علاقۀ بسیاری که به وی داشت، خیلی زود از کردارِ خویش پشیمان شد و به همین خاطر عالمان سنّی را دعوت نمود و از آنان مشورت خواست. آنها گفتند: هیچ راهی وجود ندارد، مگر این که نخست فرد محلّل (فردی غیر از سلطان) با او ازدواج کند, سپس مجدداً سلطان میتواند با او ازدواج کند. سلطان گفت: برای من پذیرشِ این امر، بسیار سخت است. آیا راه دیگری وجود ندارد؟ شما علما در بسیاری از مسائل با یکدیگر اختلافِ نظر دارید، فقط در همین یک مسئله همه باهم اتفاق نظر دارید؟! گفتند : بلـه. در این هنگام یکی از مشاوران اجازۀ سخن خواست و اظهار داشت: جناب سلطان! در شهر علامه‌ای زندگی میکند که چنین طلاقی را باطل میداند، خوب است او را نیز احضار نموده و نظر او را جویا شوید. (منظورِ وی، علامه حلّی بود.) عالمان سنی بر آشفتند و گفتند: آن عالم، رافضی مذهب بوده و رافضیان افرادی کم‌عقل و بی‌خِرَد می‌باشند و اصلا در شأنِ سلطان نیست که چنین فردی را به حضور بپذیرد. سلطان گفت: به هرحال دیدن او خالی از فایده نیست و دستور داد علامه حلّی را در محضر او احضار نمایند. وقتی علامه وارد مجلس سلطان محمّد خدابنده شد، علمای مذاهب چهارگانه‌ی اهل‌سنت نیز در آن جلسه حاضر بودند. علامه بدون هیچ ترس و واهمه‌ای نعلینِ (کفش) خود را به دست گرفت و خطاب به همۀ حاضران سلام کرد و آنگاه یک راست به سمت سلطان رفت و در کنار او نشست. عالمان سنی رو به سلطان کرده و گفتند : دیدید؟ ما نگفتیم شیعیان، افرادی سبک سر و بی‌عقل می‌باشند؟! سلطان گفت: او عالِم است. دربارۀ رفتار او از خودش سؤال کنید. آنها به علامه گفتند: چرا به سلطان سجده نکردی و آداب تشریفاتِ حضور را بجا نیاوردی؟! علامه گفت: رسولِ خدا از هر سلطانی برتر و بالاتر بود و کسی بر او سجده نکرد، بلکه فقط به آن حضرت سلام می‌کردند و خدای تعالی نیز فرموده است: «چون داخل خانه‌ای شدید به یکدیگر سلام کنید، سلام و درودی که نزد خداوند مبارک و پاک است.» از سوی دیگر به اتفاق ما و شما، سجده برای غیر خدا حرام است. پرسیدند: چرا جسارت کردی و کنار سلطان نشستی؟ علامه پاسخ داد: چون جای دیگری برای نشستن نبود و از طرفی سلطان و غیرسلطان با یکدیگر مساوی‌اند و این جسارت به محضر سلطان نیست. پرسیدند: چرا کفش‌های خود را به داخل مجلس آوردی؟ آیا هیچ آدم عاقلی در محضرِ سلطان و چنین مجلسی این گونه رفتار میکند؟! علامه گفت: ترسیدم حَنَفـی‌ها کفش هایم را بدزدند همانگونه که ابوحنیفه، نعلینِ رسول اکرم را دزدید. علمای حنفیِ حاضر در آن مجلس برآشفتند و فریاد زدند: چرا دروغ میگویی؟ این تهمت است. ابوحنیفه کجا و زمان پیامبر کجا؟ ابوحنیفه صد سال پس از پیامبر تازه به دنیا آمد. علامه گفت: ببخشید اشتباه از من بود. احتمالا شافعی، نعلینِ پیامبر را سرقت کرده است. این بار صدای شافعی‌ها درآمد که شافعی در روز مرگِ ابوحنیفه و دویست سال پس از شهادت پیامبر دیده به جهان گشوده است. علامه گفت: چه میدانم! شاید کار مالِک بوده است. علمای مالکی هم مثل حنفی‌ها و شافعی‌ها و به همان شیوه اعتراض کردند. علامه گفت: پس فقط احمدبن‌حنبل میماند. قطعا سارق احمدبن‌حَنبل است. حنبلی‌ها هم برآشفتند و به اعتراض و انکار پرداختند. در این لحظه علامه رو به سلطان کرد و گفت: جناب سلطان! ملاحظه کردید که اینان اقرار کردند هیچ یک از رؤسای این مذاهبِ چهارگانۀ اهل سنت در زمان حیات رسول خدا حاضر نبوده‌اند و حتی صحابۀ آن حضرت را هم ندیده‌اند... سلطان گفت: آیا این حرف صحیح است؟ عالمان سنی گفتند: بله هیچ یک از این چهار نفری (که رئیس مذاهب اهل سنت میباشند) رسول خدا و صحابۀ آن حضرت را درک نکرده‌اند. آنگاه علامه گفت: ولی ما شیعیان، پیرو آن آقایی هستیم که به منزلۀ نَفس و جانِ رسول خدا بود و از کودکی در دامان پیامبر پرورش یافت و بارها و بارها از سوی آن حضرت به عنوان وصی و جانشین رسول خدا معرفی شد. سلطان که متوجه حقانیت مذهب شیعه شده بود، پرسید: نظر شیعه دربارۀ این طلاق چیست؟ علامه پرسدید: آیا جنابعالی طلاق را در سه مجلس و در محضر دو نفرِ عادل، جاری نموده‌اید؟ سلطان گفت: نه! علامه گفت: در این صورت طلاق باطل میباشد چون فاقد شرایط صحت است. آنگاه سلطان محمّد خدابنده به دست علامه شد و به حاکمان شهرهای تحت فرمانش نامه نوشت که از این پس با نام ائمه ۱۲گانهٔ شیعه خطبه بخوانند و به نام ائمە اطهار، سکه ضرب کنند و نام آنان را بر در و دیوار مساجد و مشاهد مشرفه حک نمایند. @seraj1397 .
... روزی شخص اعرابی از بازار عبور می‌کرد که چشمش به دکان خوراک‌پزی افتاد، از بخاری که از سر دیگ بلند می‌شد خوشش آمد. تکه نانی که داشت بر سر آن می‌گرفت و می‌خورد. هنگام رفتن صاحب دکان گفت: تو از بخار دیگ من استفاده کردی و باید پولش را بدهی! مردم جمع شدند. مرد بیچاره که از همه‌جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا می‌گذشت، از بهلول تقاضای قضاوت کرد. بهلول به آشپز گفت: آیا این مرد از غذای تو خورده است؟ آشپز گفت: نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت و گفت: ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر. آشپز با کمال تحیر گفت: این چه طرز پول دادن است؟ بهلول گفت: مطابق عدالت است. کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند. @seraj1397 .
... ⁉️ چه كنــم با شـــــرم؟ مردى از اهل حبشه نزد رسول خدا صلوات الله عليه و آله آمد وگفت: ((يا رسول‌الله!گناهان من بسيار است. آيا در توبه به روى من نيز باز است؟)) پيامبر(ص) فرمود: ((آرى، راه توبه بر همگان هموار است. تو نيز از آن محروم نيستى.)) مرد حبشى از نزد پيامبر(ص) رفت . مدتى نگذشت كه بازگشت و گفت: ((يا رسول‌الله! آن هنگام كه معصيت مى‏كردم، خداوند، مرا مى‏ديد؟)) پيامبر(ص) فرمود: ((آرى، مى‏ديد)) مرد حبشى، آهى سرد از سينه بيرون داد و گفت: ((توبــه، جـرمِ گنــاه را مى‏پوشاند؛ چه كنم با شــــرم آن؟! )) در دم نعــره‏اى زد و جــان بداد... @seraj1397 .
... ‼️ دسـت‌خط کــدخــدا دو نفر از مأمورین حکومت، سواره در زمین زراعی تاختند و مقداری از آن مزرعه را پایمال کردند. زارعِ بیچاره گفت آخر چرا به این کشت و زرع خرابی می‌آورید؟ گفتند از کدخدای ده، دست‌خط داریم! گفت باکی نیست. سپس سگش را رها کرده و به طرف آن دو مأمور اشاره کرد. سگ نیز به آن دو پرید و لباسشان را درید... التماس کردند که بیا سگت را بگیر. گفت دست‌خط کدخدا را نشانش بدهید می‌رود. @seraj1397 .
... ميگويند كه در زمان موسی(ع) خشکسالی پيش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسی رسيدند كه ما از تشنگی تلف می‌شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن. موسی به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را نقل نمود... خداوند فرمود: موعد آن نرسيده، موسی هم برای آهوان جوابِ رد آورد. تا اينكه يكی از آهوان داوطلب شد كه برای صحبت و مناجات بالای كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست‌ و خیزکنان پایین آمدم بدانيد كه باران می‌آيد وگرنه اميدی نيست. آهو به بالای كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد. شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال می‌كنم و توكل می‌نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست... تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد! موسي معترضِ پروردگار شد. خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود. ✍ هیچوقت نا امیــد نشويد... شايد لحظه آخر نتيجه عوض شود، پس مجدداً توكل كنيد... @seraj1397 .
... 🔴 داستان سنگ و آب پیرمردی کنار رودخانه نشسته بود و با آرامش به سنگ‌هایی که آب رویشان می‌لغزید نگاه می‌کرد. جوانی نزدیک شد و با صدایی پر از اضطراب گفت: «چطور می‌توانی این‌قدر آرام باشی؟ مشکلاتم مثل کوه روی دوشم سنگینی می‌کنند!» پیرمرد لبخندی زد و گفت: «این سنگ‌ها را می‌بینی؟ سال‌هاست آب رویشان جاری است، اما هرگز نمی‌شکند. چون آب به جای تقابل، آرام از رویشان عبور می‌کند. گاهی لازم است به جای جنگیدن با مشکلات، بگذاری آرام از کنارت بگذرند.» جوان لحظه‌ای به آب نگاه کرد و گفت: «شاید آرامش همان قدرتی است که دنبالش می‌گردم.» پنــد: گاهی بهترین راه مقابله با مشکلات، آرامش و عبور است، نه جنگیدن! @seraj1397 .
... 🔴 آن ریشی که گرو می‌گیرند این نیست! مرد سرشناسی نیاز به پول پیدا کرد و برای پول قرض کردن پیش تاجری رفت و چون هیچ‌گونه ودیعه‌ای پیدا نداشت که نزد او بگذارد، تاجر به او گفت: ریش گرو بگذار. مرد پس از ناراحتی زیاد شانه به دست گرفت و با احتیاط تمام به شانه زدن ریش پرداخت. تا توانست تاری از آن را به دست آورد و آن را در کاغذ پیچیده و به مرد تاجر داد. مردی از این جریان با خبر شد و به طمع گرفتن پول، پیش تاجر رفت و درخواست وام با گرویی ریش کرد. سپس با دست مقداری از ریشش را کند و جلوی تاجر گذاشت. مرد تاجر پس از شنیدن حرفهای مرد طمع‌کار، درخواست او را رد کرد و به او گفت: آن ریشی را که گرو می‌گذارند این ریش نیست! پ.ن: این مثل در مورد افرادی به کار می‏رود که اعتبار و حیثیتی ندارند؛ ولی برای انجام در خواست‌شان، می‏‌خواهند ریش گرو بگذارند! @seraj1397 .
... 🔴 موش آهن‌خوار آورده‌اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صدمن آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت. اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد. بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت. مرد گفت: آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی می‌کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد! بازرگان گفت: راست می‌گویی! موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است. دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته. پس گفت: امروزبه خانه من مهمان باش. بازرگان گفت: فردا باز آیم. رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. چون بجستند از پسر اثری نشد. پس ندا در شهر دادند. بازرگان گفت: من عقابی دیدم که کودکی می‌برد. مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است، چگونه می‌گویی عقاب کودکی را ببرد؟! بازرگان خندید و گفت: در شهری که موش صدمَن آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟ مرد دانست که قصه چیست، گفت: آری موش نخورده است! پسر باز ده و آهن بستان. هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن، کریم و بخشنده باشی و در هنگام عمل سرافکنده و خجل! حکایتی از: کلیله و دمنه @seraj1397 .
... 🔴 شاه اسماعیل و قبر حافظ آورده‌اند که شاه اسماعیل سرسلسله صفویان در آن ایام که همه می‌کوفت و پیش میرفت به هرجا میرسید مزارها و مقبره‌های مشاهیری را که به تسنّن معروف بودند از سر جوانی و تعصب ویران و با خاک یکسان می‌کرد. وقتی به مقبره حافظ رسید از آنجا که هم خودش اهل ذوق و شعر بود و هم حافظ محبوب عالم پاره‌ای تأمل و ملاحظه کرد، از اُمرا و اصحاب صلاح پرسید، حاصل مشورت این بود که متعصبان گفتند: «باید این مقبره و بنا را نیز ویران کرد چون حافظ هم رند و لاابالی بوده، هم شیعه نبوده. یکی از اصحاب (ملاسید عبدالله تبریزی) که از بس در کارها سمج بود شاه اسماعیل به او ملّامگس لقب داده بود و همیشه همه جا او را ملامگس می‌خواند و این لقب او سخت مشهور و زبانزد همگان شده بود چنان که نام و عنوان اصلی او را کم کم به فراموشی سپرده بود. وی در خراب کردن مقبره حافظ از همه بیشتر اصرار میکرد و ترکتازانه داد سخن میداد! عاقبت شاه اسماعیل گفت: «از دیوانش فال میگیریم و گرفت. خوشبختانه به دلخواه شاه اسماعیل این بیت منسوب به حافظ آمد که: حافظ زجان محب رسول است و آل او حقا بدین گو است خداوند داورم شاه اسماعیل خوشحال شد و لبخند خرسندی بر لب آورد و از ویران کردن مزار حافظ درگذشت. اما ملّامگس همچنان پافشاری می‌کرد. شاه اسماعیل باز دیوان را برداشت گفت: ای خواجه، جواب ملامگس مبرم را هم بده و فال گرفت و گویا مورد و مقال و حال این بیت فال برآمد: ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست عرض خود میبری و زحمت ما میداری منبع: مجموعه مقالات حریم سایه‌های سبز جلد۱، مهدی أخوان ثالث @seraj1397 .
سجاده ای در بالکن.mp3
6.33M
👈 شگفت‌انگیز از زنده بودن شهـــــــدا سجـــــــاده‌ای در بالکــــــن! @seraj1397 .