eitaa logo
🌱صراط🌱
279 دنبال‌کننده
744 عکس
608 ویدیو
1 فایل
تلاش میکنیم پست های مفیدی براتون بذاریم نه کپی، نه دم دستی ارتباط با ما👇 اینجا منبع استوری وریلز های ناب: سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، شهدایی،مذهبی وقرانی وطنز پیج اینستا گرام ما👇 instagram.com/serat_media14 عشق من شهدا و رهبر عزیزم
مشاهده در ایتا
دانلود
-🖤🇸🇩- گذرِ‌گرگ‌به‌آهویِ‌حرم‌هاافتاد!:)💔 - - -چگونه‌ می‌توان این خبرهارو شنید و زنده ماند؟!.. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
⭕️واکنش کاریکاتوریست یمنی به خبر هتک حرمت زنان مسلمان در غزه هر کسی که دغدغه داره؛ تا قبل از روز قدس به هرکسی در فامیل می‌توانید برسانید که این روز قدس متفاوت است و فرق می‌کند! مگر شما دینتان انسانیت نبود! مگر نمی‌گفتید غربی‌ها می‌فهمند و ما نمی‌فهمیم! خب اکنون مردم کل غرب متعدد در حمایت از راهپیمایی می‌کنند! ❗️ امسال برای روز قدس بیایید تا سهم کوچکی از رهایی ۲میلیون انسان مسلمان داشته باشید 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌱🌱🌱_______________________ 📗عنوان داستان : #آنجایی_که_گریستم 🍂🍁قسمت دوم 🖌️به قلم :حاء_رستگار ب
🍂🍁قسمت سوم 🖌️به قلم :حاء_رستگار دلش درد می‌کند. گرسنه است اما وقت چندانی باقی نمانده. می‌رود و دیگ سیاه مسی را پر از آب میکند و منتظر می‌شود به جوش آید. بعد از جوشیدن به همان اندازه آب سرد را از منبع می‌کشد و می‌رود داخل حمامی که کاشی های دیوار هایش ریخته. لباس هایش را می‌کند و خودش را خیس می‌کند. اولین کاسه ی آب کمی داغ است. اما بدنش به مرور عادت می‌کند. سرش را میشوید و فر موها باز می‌شود. در آینه تصویر محوی از خودش را می‌بیند. 🌱 @serat_media14 اینه بخار گرفته اما حجم عظیم فر موها حالا به طرز عجیبی کم و صاف شده اند. چند دقیقه ایی به خودش خیره می‌شود. نمی‌داند پدرش موهای فر داشته یا مادرش؟ کدامینشان رنگ پوستشان سبزه بوده که او به آن رفته؟ دماغ کدامشان عقابی بوده؟ و چشم های کدامشان دو گلوله ی بزرگ سبز؟ او تنها می‌داند که زیباست. و زیبایی برای مرد بین این همه آدم حسود افتخار نیست. آدم های اینجا می‌گویند مرد باید زمخت و قوی و اهل کار باشد. خوشگلی برای زن است نه مرد! و او چقدر بابت زیبایی اش شرمسار است. هیکلش زمختی ندارد اما دستان بزرگ و قوی اش جبران کننده ی همه چیز است. به راستی اگر دختر میبود خیلی ها برای زیبایی اش صف می‌کشیدند! از آینه فاصله می‌گیرد و بعد از حمام به دنبال پوشیدن لباسی مناسب می‌گردد. جز یک شلوار مشکی و یک پیراهن سیاه که برای محرم ها می‌پوشد چیز دیگری ندارد. با خودش فکر می‌کند مگر واقعا دل خوش دارد که رنگ روشن بپوشد؟ رنگ روشن هم دل خوش می‌خواهد هم جیب پر پول. که او هیچکدامش را ندارد. همان ها را به تن می‌کند و از خانه می‌زند بیرون. وسط راه متوجه می‌شود جای کفش همان چکمه های گلی را پوشیده. خیلی دیر شده است. دیگر نمی‌تواند برگردد. بعد در ذهنش مرور می‌کند که کفش نو دل خوش می‌خواهد که او ندارد 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#آنجایی_که_گریستم 🍂🍁قسمت سوم 🖌️به قلم :حاء_رستگار دلش درد می‌کند. گرسنه است اما وقت چندانی باقی
🌱🌱🌱_______________________ 🍁🍂قسمت چهارم 🖌️به قلم :حاء_رستگار به خانه ی ملاهادی که می‌رسد به جز چند جفت کفش دم در جمعیت دیگری را حس نمی‌کند. چکمه ها را با فاصله از باقی کفش ها جفت می‌کند و با دستان بزرگش به در می‌کوبد. ملاهادی اجازه می‌دهد وارد شود و او قبل از وارد شدن نفس بلندی می‌کشد. در باز می‌شود و اولین کسی که می‌بیند ملاست. روی آن تشک بزرگ فیروزه ایی نشسته و قرآن بزرگی روبه رویش است. کنار قرآن شناسنامه ی قرمزی قرار گرفته و دست ملا هادی دائم به لبه هایش است. سرش را به نشانه ی سلام تکان می‌دهد و کنار در زانو می‌زند. حس می‌کند پشت سر ملا چند زن نشسته اند. از صدای جیرینگ جیرینگ النگو ها می‌فهمد یکی از آنها زن ملاست. چقدر سکوت خانه وحشتناک است. ملا به زری می‌گوید عروس خانم کنارش بنشیند. حالش یک طوری می‌شود. طعم تلخی روی زبانش نشسته. 🌱 @serat_media14 یک آن سرش را بالا می‌گیرد و میبیند زری خانم دارد دختری که در چادرش غرق شده را بلند می‌کند. هنوز موفق نشده صورتش را ببیند. زری پچ پچ کنان دختر را می‌رساند کنارش و دختر با فاصله کنار او می‌نشیند. تنها حس می‌کند او یک زن است با قدی کوتاه. و خیلی لاغر چنان چادر را دور خودش محکم گرفته که گویی چند متر چادر سفید است که آن زیر نفس می‌کشد. ملاهادی شناسنامه اش را می‌خواهد. بلند می‌شود و شناسنامه را از جیبش در می آورد و می‌دهد دست ملا. به همین بهانه می‌چرخد طرف زن اما باز هم موفق نمی‌شود او را ببیند. خودش را مچاله کرده و سرش تا نزدیک شکمش پایین است. نمی‌داند شرم است یا نوعی حس تحقیر… ملا شروع به حرف زدن می‌کند :محبوبه زن مناسبی برات میشه… هر دو تاتون توی زندگی سختی کشیده اید. من برای محبوبه چهارده سکه مهر میکنم. موافقی مجید؟ 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌱🌱🌱_______________________ #آنجایی_که_گریستم 🍁🍂قسمت چهارم 🖌️به قلم :حاء_رستگار به خانه ی ملاهادی
€که_گریستم 🍂🍁قسمت پنجم به قلم :حاء_رستگار سرش را بالا می آورد و به چشمان ملا خیره می‌شود. ملا از نگاه او می‌فهمد که حرفی ندارد. پس بسم الله می‌کند و خطبه را می‌خواند. هر کلمه از خطبه ی دور و دراز عقد که خوانده می‌شود، احساس می‌کند دارد به خودش، به قلبش و به تمام عالم خیانت می‌کند. حال بدی دارد. از زنی که کنارش نشسته و دارد به زور تنهایی اش را سرقت می‌کند بیزار است. از مردی که دارد شناسنامه اش را سیاه می‌کند بیزار تر… از خدا هم گله دارد… ازاین بی پناهی و بی کسی… ازهمه بدش می آید. حتی از صدای النگو های خش دار زری… همین جور که دارد لیست بلند بالای بیزاری هایش را ردیف می‌کند با صدای بله ایی که از ته چاه بلند می‌شود، به خودش می آید! تمام شد… او دیگر خودش نیست … 🌱 @serat_media14 حالا باید خودش را با شخص دیگری که میلی به اش ندارد تقسیم کند. ملاهادی شناسنامه هایشان را می‌دهد دستش. زری بقچه ی قرمزی را می‌دهد دست محبوبه و او با انگشتانی لرزان آن را می‌زند زیر بغلش. ملاهادی می‌کشدش کنار و چند اسکناس می‌کند توی جیبش و بی تفاوت از اخم و مقاومت او برای نگرفتن آنها می‌گوید :این دختر تو زندگیش قدر خودت سختی کشیده. حتم دارم میتونه تو رو جمع و جور کنه… سخت نگیر جوون. بعد چند باری می‌زند پشتش و میرود توی خانه و زری را هم می‌کشاند تو. سخت نگیرد؟ او چه می‌فهمد از سختی..؟ 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#انجایی€که_گریستم 🍂🍁قسمت پنجم به قلم :حاء_رستگار سرش را بالا می آورد و به چشمان ملا خیره می‌شود
🍁🍂قسمت ششم 🖌️به قلم :حاء_رستگار می‌بیند دیگر کسی بدرقه یشان نمی‌کند.خیره می‌شود به محبوبه. تنها چشمان سیاه و بزرگش پیداست. چادر را با دندان هایش گرفته و صورتش دیده نمی‌شود. بی تفاوت شروع می‌کند به تند تند راه رفتن. صدای برخورد غیض چکمه هایش به گل های کف زمین در گوش محبوبه می‌پیچد. دختر دست و پایش را گم کرده. بی کس تر از هر زمان دیگری راه می افتد به دنبالش. سکوت مجید برایش ترسناک تر است. به سر پیچ جاده ی اصلی که می‌رسد پایش پیچ خورده و با صورت زمین می‌خورد. مجید برمی‌گردد و نگاهش می‌کند. سرتاپایش پر از گل است.مجید تمام نفرت عالم را می‌ریزد توی نگاهش و زل می‌زند به محبوبه ایی که از شدت اندوه و ترس بی صدا گریه می‌کند. چیزی شبیه انزجار در وجود هر دو ترشح می‌شود. نگاه مجید می افتد به بقچه ایی که سرتاسر گل شده است. محبوبه که از بی دست و پا بودنش دل آزار است، بر می‌خیزد و به سرعت بقچه را چنگ می‌زند و گوشه چادر را می‌زند زیر بغلش و آنجاست که مجید چهره اش را می‌بیند. 🌱 @serat_media14 صورت لاغری دارد. چند لکه ی قهوه ایی گوشه ی گونه ی راستش خانه کرده و زیر چشمانش سیاه است. شاید بشود گفت تنها چشمان مشکی و درشتش نقطه ی حسن آمیز صورتش است. چشمانی درشت که مردمک برجسته ی آن خیلی زیاد به چشم می آید. مجید از برانداز کردن او خسته می‌شود و ادامه ی رقتش را می‌ریزد توی گلویش و سرعتش را بیشتر می‌کند.محبوبه مثل جوجه اردکی میدود به دنبالش و آسمان انگاری از دیدن آن صحنه دلگیر می‌شود و دوباره می‌بارد 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
😢😢😢😕😕😕😕عجب عقدی خدا نصیب گرگ بیابونم نکنه😂 الحمدلله درزمانه ای هستیم وزندگی میکنم که لذت میبریم از مجرد بودن مون کسی هم بزور مارو مجبور نمیکنه ازدواج کنیم با کسی که دلمون نمیخاد😜 منکه اگه کسی مجبورم کنه بزور زن کسی بشم خودمو میکشم😂 وای چقد وحشتناک این رمان، قلبم ریش شد
🌱🌱🌱_______________________ حدیثی از حضرت رضا (ع) در بیان ثواب قرائت یک آیه از قرآن کریم در ماه ضیافت الهی اشاره می‌شود: «مَنْ قَرَأَ فِی شَهْرِ رَمَضَانَ آیَهً مِنْ کِتَابِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ کَانَ کَمَنْ خَتَمَ الْقُرْآنَ فِی غَیْرِهِ مِنَ الشُّهُور»؛ هر کس در ماه رمضان یک آیه از کتاب خدا را قرائت کند، مثل این است که در ماه‌هاى دیگر قرآن را ختم کرده باشد 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
15.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀چشم انتظار آمدن بهار حقیقی هستیم «اشتیاقِ» زمان برای رسیدن به بهار، از حرکت بی‌وقفه‌ی آن به سمت بهار مشخص است 🍀امام باقر(ع) در حدیثی می فرمایند: "خدا زمین را زنده می‌کند به وسیله قائم آل رسول(ص) که در زمین عدالت را اجرا می‌کند، پس زمین زنده می‌شود و اهل آن زنده می‌شوند پس از مرگشان" 🍀همچنین در احادیث دیگری نیز آمده که در عصر ظهور، تمامی سطح زمین سبز می‌شود و از شرق تا غرب جز بر زمین گیاه و سبزی نمی‌روید و بالاتر از این، تصریح شده که در کل کره خاکی یک وجب زمین ویرانه نمی‌ماند، جز این که توسط امام عصر (عج) آباد می‌شود. 🍀این همه گفتیم و نوشتیم تا تلنگری بر خویشتن بزنیم که در ماه مبارک رمضانی که تلاقی یافته با عید نوروز و بهار طبیعت، از صاحب و ولی نعمتان حضرت بقیه الله الاعظم(عج) غافل نشویم که بی گمان چنین غفلتی مترادف است با خسران بزرگ در دنیا و آخرت و برعکس ارتباط قلبی و دلی با حضرت آن هم در زیباترین شب ها و روزهای سال به معنای زمینه سازی برای کسب سعادت دو سراست We are waiting for the coming of true spring Time's "longing" to reach spring is evident from its unceasing movement towards spring 🍀 Imam Baqir (a.s.) says in a hadith: "God revives the earth through the Qaim of the Prophet's (pbuh) who executes justice on the earth, so the earth is revived and its people are resurrected after their death." It is also stated in other hadiths that in the Age of Advent, 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#آنجایی_که_گریستم 🍁🍂قسمت ششم 🖌️به قلم :حاء_رستگار می‌بیند دیگر کسی بدرقه یشان نمی‌کند.خیره می‌
آنجایی_که_گریستم 🍂🍁قسمت هفتم ✍️به قلم :حاء_رستگار خانه که می‌رسند مجید بدون هیچ تعارفی وارد خانه می‌شود و چکمه های بزرگ و پرگل خود را رها می‌کند پشت در و محبوبه می‌ماند و یک بغل ترس و دلهره و دلتنگی برای داشتن یک زندگی آرام. سربه زیر و ساده پشت سر مجید راه می افتد و منتظر کوچکترین حرکت مجید است. مجید بدون کمترین توجهی پاهایش را می اندازد روي هم و آرام می‌خزد زیر کرسی و چشم هایش را می‌بندد. محبوبه چند دقیقه ایی دم در خیره می‌ماند به آن آلونک مرغ. چقدر هیچ چیزی ندارد. جز چند کاسه و قابلمه و یک چراغ نفتی که روی آن چیزی بپزد هیچ 🌱 @serat_media14 چیزی در این خانه به چشم نمی آید. وقتی میبیند صاحب این خانه هیچ کاری به کار او ندارد. آرام بقچه اش را می‌گذارد کنار دیوار و می‌رود پشت پنجره. تکه پارچه ی چرک مرد سفیدی که مثلا نقش پرده را بازی میکند را کنار زده و می‌بیند جز برف و گل نمای دیگری در این طبیعت وحشی وجود ندارد. یاد گذشته ی درد ناکش می افتد. چقدر در ذهنش این صحنه زخم می‌زند به پیکر نحیفش. جای لگد های شوهرش انگار هنوز روی پهلو هایش تازه است. یاد طفلش می افتد. طفلی که تازه وجودش را در رحمش احساس کرده بود و چه ساده با چند لگد آن وحشی از دستش داده بود… آن بی صفت که رفت زیر چند متر خاک ولی او را گذاشت اینور دنیا با حسرت بزرگ مادری کردن! برگشت و نگاهش افتاد به مرد درشت هیکلی که با فاصله کنارش به خواب رفته بود. نمی‌دانست باید چه کند. صدای گشنگی شکمش بلند شده بود. آرام به سمت یخچال کوچک زرد رنگی رفت و درش را باز کرد. باید اجابت میکرد این ناله های شکمش را. گور بابای خجالت. در یخچال را که باز کرد جز یک قالب پنیر و چند دانه تخم مرغ چیزی ندید. تخم مرغ ها را چنگ زد و به دنبال روغن گشت 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
آنجایی_که_گریستم 🍂🍁قسمت هفتم ✍️به قلم :حاء_رستگار خانه که می‌رسند مجید بدون هیچ تعارفی وارد خا
🍁🍂قسمت هشتم ✍️ به قلم :حاء_رستگار مجید از زیر سنگینی پلک هایش احساس کرده بود، آن ریزه زن دارد کارهایی می‌کند. بالاخره ماهیتابه را پیدا کرد و گذاشتش روی پیک نیک. تخم مرغ ها را شکست و صدای جرق جرق روغن در اتاق پیچید. بوی روغن که خورد به مشامش احساس گرسنگی مجید را چند برابر کرد.چشم باز کرد و خیره شده به محبوبه که داشت لقمه می‌گرفت. محبوبه تا دو چشم سبز مجید را دید لقمه را رها کرد توی ظرف و خجالت و ترس را روانه ی معده اش کرد. مجید خودش را کشاند سمت ظرف و با فاصله از او مشغول خوردن شد. لقمه های درشت مرد تندتند محتوای غذا را کم می‌کرد. یک آن که به خودش آمد دید به جز یکی دو تا لقمه چیزی نمانده تا به محبوبه برسد. برای همین عقب نشینی کرد و ظرف را به طرف او هل داد و خودش را دوباره به زیر کرسی کشاند. زن از بذل و بخشش آن غریبه که چند ساعتی میشد شوهرش نام گرفته بود تعجب کرد ولی ترجیح داد به خوردن ادامه دهد.بعد از غذا آن چند ظرف را شست و چادرش را بیشتر دور خود پیچید و گوشه ایی دور از مجید به خواب رفت. چیزی شبیه یک شکاف بزرگ بین آن دو غریبه وجود داشت. چیزی که قرار بود به زودی طبق قوانین این دنیا حل شود. زمین گل آلود زیر پاهایش شده بود تنها چیزی که با آن آرامش می یافت. با بیل بزرگی از صبح افتاده بود به جان زمین ملاهادی و خستگی سرش نمیشد. شاید میخواست بهانه ایی پیدا کند برای نرفتن به خانه. احساس می‌کرد آن خانه هم دیگر برای او نیست. با آمدن محبوبه به خانه حس آرامشش سلب شده بود و در آن چهار دیواری احساس تعلق نمی‌کرد. آن طرف محبوبه از صبح نشسته بود در خانه و نمی‌دانست باید چه کند. 🌱 @serat_media14 کل خانه بوی مردانگی میداد و هیچ عطر و بوی زنانه ایی در خانه وجود نداشت. بالاخره نزدیک ظهر از جا بلند شد و آن پرده های چرک آلود را از پنجره ها کند. چرخی زد و نگاهش به آینه ی شکسته ایی افتاد و خودش را برانداز کرد. از دیروز چادرش را از سرش باز نکرده بود. چادر سیاهش را باز کرد و گره روسری اش را شل تر. موهایش بیقرار رها شدگی بودند. نمی‌دانست مجید کی سر می‌رسد ولی دیگر تحمل نداشت. روسری اش را باز کرد و موهایش ریخت دور گردنش. موهای بلند و مشکی که با گلوله های سیاه چشم هایش هماهنگی داشت.. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️گاهی با خودم فکر می‌کنم چرا ما زنده‌ایم؟ وقتی حیاتمان برای امام غایبمان هیچ فایده ندارد. 🔺می‌گویند همسرش آن‌جا بوده، همسرش، تعریف کرده جلوی چشمان شوهر، بستگان و فرزندانش، به او تجاوز کرده‌اند، و به مردان دستور داده‌اند که چشمان خود را نبندند وگرنه به آن‌ها شلیک خواهند کرد. 🔹هیس! بله؟ فرمودید ؟! این‌ها که زن نبودند... بگذارید به زندگیمان برسیم بگذارید در این زندگی روزمره‌ی متعفنِ بی‌خاصیتمان دست و پا بزنیم صبح‌ها با اخبار تجاوز به زنان بیدار شویم و شب‌ها با عکس پر کشیدن کودکِ پوست‌به‌استخوان‌چسبیده بخوابیم 🔹فقط در تاریخ بنویسید در قرن ٢١هجری قمری پیش چشمان دو میلیارد مسلمان، به زنان مسلمان فلسطینی به بدترین شکل ممکن هتک حرمت شد و آنها فقط نظاره کردند.. Sometimes I think to myself, why are we alive? When our lives are of no use to our absent Imam. They say his wife was there, I say Jamila Al-Harsi; His wife, that is, the man of his life, told that they ordered him to take off his clothes in front of everyone, and they started beating him. She was raped in front of her husband, relatives and children, and the men were ordered not to close their eyes or they would be shot. They say his wife was there. They raped her in front of her husband, relatives and children Just write in history in the 21st century of the lunar calendar, before the eyes of two billion Muslims 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#آنجایی_که_گریستم 🍁🍂قسمت هشتم ✍️ به قلم :حاء_رستگار مجید از زیر سنگینی پلک هایش احساس کرده بود
📗 🍁🍂قسمت نهم به خودش خیره شد. دستان سردش به نزدیکی گردنش رسید و جای زخم های سیاه و عمیق نمایان شدند. نمی‌توانست به خودش بقبولاند هنوز هم مثل سابق زیباست. این زخم ها تمام دنیایش را تسخیر کرده بودند و او نمی‌توانست دیگر به خودش نگاه کند. روسری را دوباره سر کرد و پارچه ی سفیدی را کشید روی آينه. هر آن چیزی که باعث شود او خودش را، چهره ی جدیدی که تقدیر به اجبار برایش ساخته بود را ببیند باید تدفین شود. با جاروی دسته بلند شروع به جارو کردن خانه کرد. رخت های کثیف مجید را جمع کرد و به همراه سایر پتو ها به حیاط برد. هوا سرد بود اما عطش به رخ کشیدن زنانگی اش باعث می‌شد 🌱 @serat_media14 سرما را به جان بخرد و مشغول شود. میخواست خودش را ثابت کند. می‌دانست مجید ذره ایی به او اهمیت نمی‌دهد. تازه یک روز از عقدشان گذشته. ولی انگاری میخواست با همه ی وجودش زندگی کند. وقتی تنها بودن در این خانه را مقایسه می‌کرد با جهنمی که به تازگی از آن راحت شده بود، تازه می‌فهمید باید با همه ی توان این دوری و دوستی با مجید را حفظ کند و تنها با همه ی قدرت زندگی کند. کارهایش که تمام شد، غروب را ديد. مثل باقی زن ها نمی‌دانست شوهرش کی از سر کار می‌رسد. برای همین به گوشه ایی خزید و زیر کرسی به خواب رفت. مجید آنطرف شالیزار زیر گل و آب و برف های عرق کرده داشت تمام اجداد خورشید را به فحش می‌گرفت که چرا غروب کرده است؟ نمی‌خواست به آن خانه که حالا یک غریبه ی ندیده، ساکنش شده بازگردد. هیچ وقت از بودن با کسی اینچنین کراهت نداشت. اما تیزی غروب و صدای عوعوی سگان یادآوری می‌کرد که برای زنده ماندن و یخ نزدن مجبور است به خانه اش برود. آنجا خانه ی او بود و تنها حسن ماجرا این است که هر طور بخواهد باید دیگران باب میل او رفتار کنند. لااقل اینبار، قرعه باید به نام او زده شود. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
📗 #آنجایی_که_گریستم 🍁🍂قسمت نهم به خودش خیره شد. دستان سردش به نزدیکی گردنش رسید و جای زخم های سیا
🍁🍂قسمت دهم بیلش را محکم به زمین کوفت و حرکت کرد. میرزا رجبعلی که به تازگی سر زن اولش دوباره زن آورده بود از دور برای مجید دست تکان داد و تراکتور پر سر و صدایش را خاموش کرد و با خنده ی کثیفی دوید طرف مجید. محکم با دست راستش کوبید به تخت شانه های جوان و گفت :آی مجید، آی مجید، بالاخره تو رو هم بستن به چهار میخ؟! شیرینی عروس نو تو نمی‌خواهی بدی؟ مجید از شدت صمیمیت دورغین او حالت تهوع گرفته بود. اما طبق معمول خنده ی کوتاهی از روی عادت به میرزا زد و ادای خجالت کشیدن درآورد. میرزا قاه قاه خندید و سرش را نزدیک گوش مجید آورد و گفت :ولی حواست رد جمع کن که تو دام همین یکی باشی. اگه بخوای مثه من از هر گلی یه بویی رو بچشی باید سه شیفت کار کنی! و قاه قاه بلندی حواله ی گوش های مجید کرد. چقدر رقت انگیز بود آن صدای نکره اش! 🌱 @serat_media14 مجید مجدد به خنده ایی ساختگی متوسل شد و سرعتش را تند تر کرد و به خانه رسید. از پله های چوبی و فرسوده بالا رفت و در ورودی را باز کرد. خانه با نور کم چراغ نفتی کمی روشن شده بود. همه جای خانه تمیز بود و خبری از آن تشویش و بهم ریختگی قبل نبود. گشت و محبوبه را ديد که زیر کرسی خوابش برده. چادرش به میخی آویزان بود و روسری قرمزش کمی عقب رفته بود. مجید فرصت کرد آن زن غریبه که حالا زنش بود را رصد کند. لکه های بزرگ قهوه ایی کنار شقیقه ها و روی گونه هایش توی چشم بود. چشم های درشتش بسته بودند و جلوی موهای مشکی اش دیده می‌شد. نه می‌توانست بگوید زشت است و نه خیلی زیبا. یک معمولی که با معمولی بودنش میشد کنار آمد. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#آنجایی_که_گریستم 🍁🍂قسمت دهم بیلش را محکم به زمین کوفت و حرکت کرد. میرزا رجبعلی که به تازگی سر ز
🍂🍁قسمت یازدهم آرام چکمه هایش را بیرون درآورد و لباس هایش را آویزان کرد. روی چراغ نفتی چای تازه دم در حال جوشیدن بود. برای اولین بار انگار کسی در خانه منتظرش بود. چای را درون استکان ریخت و هورت بلندی کشید. همان لحظه محبوبه بیدار شد و با چشم های سبز مجید رو در رو شد. 🌱 @serat_media14 تنها کاری که کرد درست کردن روسری اش بود و جمع و جور کردن خودش. جلدی از زیر کرسی بیرون آمد و سرش را پایین انداخت. مجید بی محابا دو زانو نشست و با دستان بزرگش یک استکان دیگر را از چای پر کرد و آرام گذاشت سمت محبوبه. بعد دو حبه قند را کنار نعلبکی اش چید و خیره شد به او. محبوبه داشت زیر نگاه گنگ و نامفهوم مجید آب میشد. اما رویش را زمین نزد و خزید به سمت چای. بین آن ها کرسی پت و پهن فاصله ایجاد کرده بود اما میشد سرخی گونه های محبوبه را توی آن تاریکی و با آن فاصله مشاهده کرد. مجید غرق در عرق بود. از خودش بدش می آمد که جلوی یک زن اینگونه دست و پایش را گم کرده بود. مثلا میخواست میخ ابهتش را همین اول کار محکم بکوبد اما تا پایش را گذاشته بود توی خانه همه چیز به کل یادش شده بود. یادش نمی آمد تا کنون چنین آرامش ضعیفی را احساس کرده باشد. کلاه پشمی اش را از سرش کند و دوباره چای ریخت محبوبه فرصت کرد و زیر چشمی مجید را نگاه کرد. موهای فرش بالای سرش حالت کلاه را گرفته بودند و همین باعث شد محبوبه بلند بخندد. آنقدر یکدفعه و ناگهانی که قند از دهانش بیرون پرید و افتاد جلوی انگشت مجید. مجید هاج و واج نمی‌دانست به قند جلوی پایش نگاه کند یا به محبوبه که هم سرخ شده بود هم از خندیدن لحظه ایی باز نمی ایستاد. محبوبه هر طور که شد خنده اش را قورت داد و غرق در شرم آرام زمزمه کرد :موهاتون عین کلاه شده. مجید نفهمید چه گفت. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#آنجایی_که_گریستم 🍂🍁قسمت یازدهم آرام چکمه هایش را بیرون درآورد و لباس هایش را آویزان کرد. روی چرا
خوب خداروشکر این دوتا هم جرغه زدن😂 انگارمهرشون داره به دل هم میشینه😜 البته بعیدهم نبود به هر حال دوتا جنس مخالف چند ساعت هم کنار هم باشن جرغه میزنن اینا که محرم هستن و تویه اتاق هم باید پیش هم بخوابن خلاصه منفی درمثبت=مثبت😄😉👫
دوستان پست های کانال وفوروارد کنید لطفا تو گروه هاتون😊🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱جاذبه های دیدنی لرستان، اینجا سوئیس نیست، لرستان زیباست سرزمین آبشار ها 🌱بفرست واسه دوستان لر، یا علاقمندان به آهنگ و طبیعت لرستان 🌱کسی هست اینجا لر باشه؟ 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🍂در لحظه افطار هستم یاد رویت آیا شود راهم دهی یک شب به سویت؟؟ 🍂آقا کجا افطار خود واکردی امشب؟! در سامرا یا کفّ العبّاس عمویت؟ 🤲 افطارمان را با شیرینی دعا برای ظهور آغاز کنیم. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#آنجایی_که_گریستم 🍂🍁قسمت یازدهم آرام چکمه هایش را بیرون درآورد و لباس هایش را آویزان کرد. روی چرا
🍂 🍁 قسمت دوازدهم فقط تک تک اصوات او را در ذهنش حلاجی کرد. صدایش به شدت آرام بود. آنقدر آرام که حس ضعف و نیازمندی به حمایت را در آن می‌فهمید. برای اینکه به اوضاع مسلط شود از جا بلند شد و جلوی آینه رفت. روی اینه پارچه ایی نشسته بود. آن را کشید و خودش را ديد. راست می‌گفت. قیافه اش خنده دار شده بود. 🌱 @serat_media14 به ناگهان لبخند کوچکی کنار لب های مجید نشست. محبوبه آن را ديد ولی کاری نکرد. مجید کودکانه برگشت سمت محبوبه و دست راستش را شبیه کلاه بالای موهایش کشید و خیره شد به او و خندید. محبوبه از صمیمیت نوپایی که به آنی بین آنها زاییده شده بود تعجب کرد اما لبخند او را پس نزد و او هم لبخند زد. مجید نمی‌دانست دارد چه می‌کند. تنها در آن لحظه الفت عجیبی بین خودش و آن زن احساس کرده بود. بعد انگار که آن موج سرما دوباره جان گرفته باشد، سریع دست و پایش را جمع کرد و با همان کلاه پشمی به زیر کرسی خزید. محبوبه فهمید او نمی‌خواهد به این سرعت با او پسر خاله شود. دلش یک طوری شد. حس اضافه بودن کرد ولی تصمیم داشت تنها زندگی کند. هر چیزی که می‌خواست پیش بیاید مهم نبود. باید می‌گذاشت تقدیر کار خودش را می‌کرد. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#آنجایی_که_گریستم 🍂 🍁 قسمت دوازدهم فقط تک تک اصوات او را در ذهنش حلاجی کرد. صدایش به شدت آرام بو
🍂 🍁 قسمت سیزدهم ✍️ به قلم حاء_رستگار آفتاب گرم صورت غرق در خوابش را نوازش می‌کرد. به ناچار از آغوش خواب بیرون آمد و نگاهی به اطراف انداخت. از مجید خبری نبود. بلند شد و پشت پنجره ایستاد. بالاخره خورشید قصد آب کردن برف ها را کرده بود. بوی بهار می آمد. از دیدن منظره ی غرق آب و گل و عطر خاک سراسر شور شد. به سمت در رفت و به دنبال مجمع بزرگی برای شستن خودش کرد. چند روزی میشد حمام نرفته بود. از خودش خجالت می‌کشید. تمام انبار را زیر و رو کرد اما خبری از مجمع نبود. مشغول گشتن شده بود که صدای زنی را از پشت سرش شنید. گیلان خاتون پشت سرش با خنده سلام کرد. محبوبه او را یکبار در ختم قرآن زری خانم دیده بود. زن آرام و با محبتی جلوه میکرد.سلامی داد که گیلان خاتون با هیجان و صدایی تند و تیز گفت :مبارکا باشه عروسِ نو. ایشالله با اومدنت یه سر و سامونی به زندگی این مجید آقای طفلی بدی. ببینم دنبالم چیزی بودی؟ محبوبه گیج و مضطر پاسخ داد :بله. مجمع. راستش بی ادبی نباشه میخوام حمام کنم اما چیزی که بشه توش خودم رو بشورم ندیدم. مجید آقا هم خونه نیست. گیلان زد زیر خنده و دستش را به نشانه ی صمیمیت روی شانه محبوبه گذاشت‌ و گفت ‌:کم کم راه و چاه دستت می یاد. ما داریم با خانم ها میریم حمام عمومی.تو هم با ما بیا. میرزا رجبعلی با اتوبوس ما رو به ‌شهر میبره. طفلی وقتی اون همه زن رو با بقچه کنار مسجد دید تعجب کرد. ما هم رومون نمیشد که بگیم میخوایم بریم حمام برای همین گفتیم میریم امامزاده. فقط مجبوریم یه نیم ساعت از امامزاده تا حمام پیاده روی کنیم. توام لباساتو جمع کن و بیا. 🌱 @serat_media14 محبوبه نمی‌دانست چه بگوید. مجید هم خانه نبود که به او اطلاع دهد کجاست. بالاجبار با اصرار گیلان دل به دریا زد و بقچه اش را بست و همسفر خانم ها شد. در را از پشت شیشه های مینی بوس طبیعت سفید و برفی را مشاهده میکرد که چه بیقرار دل به آفتاب سپرده بود و درحال آب شدن بود. یک آن یاد زندگی سابقش افتاد. اینکه چگونه در آن خانه، میسوخت و دم بالا نمی آورد 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#آنجایی_که_گریستم 🍂 🍁 قسمت سیزدهم ✍️ به قلم حاء_رستگار آفتاب گرم صورت غرق در خوابش را نوازش می‌ک
🍂🍁قسمت چهاردهم به قلم :حاء _رستگار چقدر برای این حس که می‌تواند تنهایی کارهایش را بکند تنگ شده بود. در زندگی سابقش تنها چیزی که احساس می‌کرد سکوت، حکم خفگی و لال بودن بود. همسر سابقش او را به چشم زنی که مسئول رفع نیاز های او بود میدید و هیچ وقت فکر نمی‌کرد او در وهله اول یک انسان است و در نهایت زنی که نیاز به محبت دارد. نیاز به دیده شدن و عشق. چقدر بر عمر رفته اش حسرت می‌خورد. چرا چندی بدون عشق زیسته بود؟! زندگی با مجید تن دادن به یک اجبار بود برای رهایی از افتادن در پرتگاهی که اگر دیرتر اقدام می‌کرد، در آن می افتاد. حالا هیچ چیز این زندگی فرق نکرده. از جانب مجید عرق محبت نشده، عشق را تجربه نکرده اما حس می‌کند دیگر دارد تجربه می‌کند لذت حضور داشتن را. و نمونه کوچکش همین است که دارد تنهایی سفر کوتاهی می‌کند. دارد دنیا را می‌بیند، معاشرت می‌کند، می‌خندد و به معنای واقعی دارد کم کم زندگی می‌کند. در راه گیلان خاتون کلی گفت و همه را به خنده انداخت. او شدت صمیمیت آنها لذت می‌برد و طبیعت زیبای بیرون این لذت را بیشتر می‌کرد. رجبعلی صدای آهنگی شمالی را زیاد کرده بود و زنها هماهنگ با ریتم آهنگ دست می‌زدند و به احترام نوعروسی که آنجا بود، کر می‌کشیدند! چقدر همه چیز حرمت داشت. با خود اندیشید تنها چیزی که انگار در حوالی زندگی گذشته اش رنگ نداشته حفظ حرمت او بوده است! مسیر به پایان رسید و امامزاده نمایان شد. خانم ها پیاده شدند و او پشت سر گیلان خاتون و ایلما،دخترش که هم سن و سال خودش بود روانه امامزاده شدند. بوی اسپند نو و خاک گلی همه جای امامزاده نقش داشت. محبوبه تا چشمش افتاد به آن مرقد سبز دلش ریخت. احساس کرد به کودکی هایش برگشته است. زمانی که پدرش امان الله، او را روی پایش می‌نشاند و دعوتش می‌کرد به حرف های منبری مسجد گوش دهد. همه چیز آن امامزاده کوچک شبیه حال و هوای مسجد محله شان را داشت. چقدر کودکی هایش زود در چنگال زمان خفه شده بودند. 🌱 @serat_media14 با سقلمه ایلما وارد امامزاده شد و درحالیکه دلیل خنده های مداومش را نمی‌دانست مشغول زیارت شد. به همه چیز فکر کرد. به درد هایش، زخم های صورت و گردنش، مادرش که دیگر نمی‌تواند راه برود و پدرش که چندی هست مرده، به برادر های بی رحمش که او را در ازای مبلغی ناچيز فروختند به همسر سابقش، به آرزویش که چقدر دوست داشت معلم شود، و در نهایت به مجید و آن سکوت عجیبش! که چرا تن داده به این زندگی؟ چرا خود را دوباره قربانی کرده؟ که چرا مجید وارد زندگی اش شده؟ و چرا این ازدواج هرچند به اجبار برایش احساس آرامش دارد... اینها سوالاتی بود که در سرش می‌چرخید و او جوابش را از خدای امامزاده طلب می‌کرد 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#آنجای_که_گریستم 🍂🍁قسمت چهاردهم به قلم :حاء _رستگار چقدر برای این حس که می‌تواند تنهایی کارهایش را
🙄😳😳😳یا اباالفضل این محبوبه طفلی چقد زندگی سختی داشته😢😔 چقد سخت یه زن ازهمه لحاظ بهش ظلم بشه😕 اون از خونه پدر که فروختنش برادرا اونم از همسر الدنگ سابقش اینم از عشق سرد حال حاضر فلک زده طفلی محبوبه😕😞
• • یارَفیقَ‌مَن‌لارَفیقَ‌لَه ای‌رفیق‌آن‌کس‌که‌رفیقی‌نداره!:)💔 -فرازی‌ازجوشن‌کبیر🍃 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ سُبْحانَكَ يا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ يا رَبِّ ✨ 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#آنجای_که_گریستم 🍂🍁قسمت چهاردهم به قلم :حاء _رستگار چقدر برای این حس که می‌تواند تنهایی کارهایش را
🍂 🍁 قسمت پانزدهم به قلم :حاء _رستگار مجید خسته از گلایه های اسدالله که دائم از کلاه برادری های بزرگان ده میگفت، بیلش را پشت شانه انداخت و به مسیر خانه قدم گذاشت. حس اینکه از این به بعد در خانه کسی هست که چشمش به دست اوست، دلش را طوری کرد. اگر به خودش بود که با لقمه نانی هم هفته ایی را طی میکرد اما کم کمش این است که آن زن مهمان اوست حتی اگر دلش نخواهد فکر کند او زنش هست و میهمانی دائمی است تا آخر عمر. برای همین دستش را در جیبش کرد و دستمزد امروزش را محکم فشرد. به سمت مغازه اکبر تغییر مسیر داد. اکبر کلاه پشمی سیاهی را کشیده بود تا پایین ابرو هایش و آب دماغش را می‌گرفت. تا چشمش به مجید افتاد سلامی داد و گفت :زیاد جلو نیا آقا مجید، سرما خوردم، میترسم مریضی بُوُی! مجید سری به معنی فهمیدن تکان داد و به قفسه های مغازه خیره شد. دست برد و یک قوطی کنسرو ماهی برداشت. چند تا تخم مرغ جدا کرد. چند عدد سیب زمینی و پیاز را ریخت توی پلاستیک و کمی آرد برداشت. اکبر که متوجه آرد شد گفت :اگر برای نان پزی میبری که کم بردی، بزار برات خودم بکشم مجید خودش را کنار کشید و کار را سپرد به اکبر. در نهایت با چند پلاستیک خرید از مغازه او خارج شد. حس عجیبی داشت. 🌱 @serat_media14 احساس می‌کرد خجالت می‌کشد. دلش نمی‌خواست کسی ببیند دارد برای زندگی اش خرید می‌کند. اصلا نمی‌دانست چه اش شده... این کار را بارها انجام داده بود. برای خودش. اما الان یک طوری بود. شاید نمی‌خواست دلش به این زندگی و آن زن عادت کند. او باید تا به آخر به او یک نگاه بی احساس را می‌داشت. آری از نظر مجید آن زن زندگی، آرامش و سکوتش را دزدیده بود. پس باید تا آخر در پستوی ذهنش یک غریبه می‌ماند. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#آنجایی_که_گریستم 🍂 🍁 قسمت پانزدهم به قلم :حاء _رستگار مجید خسته از گلایه های اسدالله که دائم از
🍂 🍁 قسمت شانزدهم به قلم :حاء _رستگار وقتی به خانه رسید اثری از حضور محبوبه ندید. تمام خانه کوچکش را گشت، حتی زیر کرسی را ولی او نبود از خانه بیرون آمد و به انباری سرک کشید. چند متری دور تر از حیاط را هم گشت اما نبود. نمی‌دانست کجا رفته؟! شاید شکایتش از حضورش در خانه را فهمیده بود و رفته بود. اما مگر می‌شود زنی بدون اجازه از شوهرش بگذارد برود؟ درست است از او خوشش نمی آمد اما بالاخره زنش است. او مرد است و غیرت و غرور نمی‌گذارد زنش را ول کند به امان خدا. مردم که نمی‌دانند چه در زندگی آنهاست. مردم تهش که بفهمند زنش آب شده توی زمین، نمی‌گویند که او را نمی‌خواسته، می‌گویند مجید بی غیرت بوده! تصور این حرف آتشش زد. می‌دانست محبوبه اینجا کسی را ندارد و جز ملاهادی و زنش کسی را نمی‌شناسد. به ذهنش آمد که شاید رفته به آنجا. برای همین به سرعت به آنجا دوید. حجم‌ عظیمی از عصبانیت و خشم در چهره اش نمایان شده بود. با خودش عهد کرد اگر او را آنجا دید حسابی از خجالتش در بیاید. ته تهش که شده فریادی بکشد تا کار زبان الکنش را جبران کند و حساب کار دست محبوبه بیاید. به خانه ملا که رسید، حمید پسرش در حیاط بازی می‌کرد. ملا در سایه ی آفتاب نشسته بود و چپق می‌کشید. تا چشمش به مجید افتاد دستی تکان داد و همین باعث شد مجید به طرف او برود. توی سرش هزار بار ردیف کرده بود چگونه بگوید نمی‌داند زنش کجا رفته که ملا علمش نکند و نکوبد به سرش؟ ملا تا او را دید گفت :راه گم کردی مجید... مجید سرش را پایین انداخت و دست دست کرد که دست آخر ملاهادی گفت :چیزی شده؟ 🌱 @serat_media14 مجید با ایما و اشاره و گنگی زبان به ملا رساند که زنش اینجا نیامده؟ ملا ابرو راستش را بالا انداخت و گفت :مگر اینجا دعوتی داشته؟ مردی که ندونه زنش کجاست، جاش توی خلاست! مجید عرق در شرم و عصبانیت شد. حالا ملا دور برداشته بود و هی میتاخت. ملا دوباره گفت :درسته اون دختر کسی رو نداره اما خطبه عقد شما رو من خوندم، من یه جورایی وکیلش بودم. تو باید مراقبت زنت میبودی. مجید نمی‌دانست چه کند. فقط طاقت تند زبانی های ملا را نداشت 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#آنجایی_که_گریستم 🍂 🍁 قسمت شانزدهم به قلم :حاء _رستگار وقتی به خانه رسید اثری از حضور محبوبه ندید.
🍂 🍁 قسمت شانزدهم به قلم :حاء _رستگار برای همین شروع کرد به دویدن. آنقدر دوید که صدای فریاد های ملا دور شد. دوباره شکسته شده بود. چقدر این زن برایش مصیبت داشت. همانطور که میدوید از دور مینی بوس رجبعلی را ديد. کناری ایستاد تا ماشین رد شود. که نگاهش از پنجره بغل ماشین به محبوبه افتاد. محبوبه تا لحظه ایی او را دید رنگش پرید. با آن صورت درهم و برزخی مجید نمی‌دانست چه در انتظارش است. مجید قدمش سست شده بود. او توی مینی بوس چه می‌کرد. بنا را گذاشت به دویدن پشت مینی بوس. رجبعلی که او را در آینه دیده بود زد به کنار. رو به محبوبه کرد و گفت :فکر کنم آقا مجید دنبال شما اومده. محبوبه تا این را شنید با بقچه اش چسبید به صندلی. از ترس دست و پایش را گم کرده بود. کاش به او خبر میداد کجا رفته است. لابد حسابی از دستش کفری بود. گیلان خاتون که متوجه رنگ پریده او شده بود گفت :نگران نباش، کاریت نداره. اما این جمله اثری در حال دگرگون محبوبه نداشت. هنوز لذت گرمای حمام بر تنش مزه نکرده بود که اینطوری اسیر این بلا شد. مجید در مینی بوس را باز کرد و سلام گنگی به رجبعلی داد و منتظر ماند. 🌱 @serat_media14 محبوبه دست و پا لرزان از جا بلند شد به سمت در حرکت کرد. قلبش به تپش افتاده بود. یک یک خانم ها از او خداحافظی می‌کردند اما ترس زبانش را بند آورده بود که بخواهد جواب آنها را بدهد. بالاخره چشم در چشم مجید شد. مجید خودش را خیلی کنترل کرد و کناری کشید و بقچه اش را گرفت. محبوبه از رجبعلی خداحافظی کرد و در ماشین را بست و منتظر ماندند تا ماشین برود. همین که ماشین رفت برگشت طرف مجید. آرام گفت :خیلی کثیف بودم. مجمع هم پیدا نکردم. گیلان خاتون گفت بریم حمام. شما هم نبودی که... هنوز حرفش تمام نشده بود که دید مجید راه افتاد و چیزی بهش نگفت. این حرکتش بیشتر او را ترساند. او چیزی از این مرد و عکس العمل هایش نمی‌دانست. به ناچار دنبالش راه افتاد و تمام راه منتظر بود که ببیند چه اتفاقی می‌خواهد از جانب مجید برایش رخ بدهد 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱مراهم دعا کن رفیق شاید تو نزدیک ترازمن به خدا باشی 🌱براستی چرا ده دقیقه خلوت با خدا مناجات ونماز خواندن وحرف زدن با خدا ودرد دل با معبود برای انقدر سخت است ولی حاضریم ساعت ها با انسان های مجازی وندیده دردل کنیم و استوری بگذاریم و موسیقی غمگین گوش بدهیم و. 🌱ياد خدا شفاي دلهاست؛‌امام علي ( عليه السلام ) : ياد خدا داروي بيماريهاي جان است 🌱 Pray for me, my friend, maybe you are close to God 🌱 Really, why is it so difficult to be alone with God for ten minutes, praying, talking to God, and having a heartache with God? But we are ready to spend hours with unseen virtual people and tell stories and listen to sad music and so on. 🌱 Remembering God is the healing of hearts; Imam Ali (peace be upon him): Remembering God is a medicine for the diseases of the soul 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14