eitaa logo
🌱صراط🌱
273 دنبال‌کننده
772 عکس
621 ویدیو
1 فایل
تلاش میکنیم پست های مفیدی براتون بذاریم نه کپی، نه دم دستی ارتباط با ما👇 اینجا منبع استوری وریلز های ناب: سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، شهدایی،مذهبی وقرانی وطنز پیج اینستا گرام ما👇 instagram.com/serat_media14 عشق من شهدا و رهبر عزیزم
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️واکنش کاریکاتوریست یمنی به خبر هتک حرمت زنان مسلمان در غزه هر کسی که دغدغه داره؛ تا قبل از روز قدس به هرکسی در فامیل می‌توانید برسانید که این روز قدس متفاوت است و فرق می‌کند! مگر شما دینتان انسانیت نبود! مگر نمی‌گفتید غربی‌ها می‌فهمند و ما نمی‌فهمیم! خب اکنون مردم کل غرب متعدد در حمایت از راهپیمایی می‌کنند! ❗️ امسال برای روز قدس بیایید تا سهم کوچکی از رهایی ۲میلیون انسان مسلمان داشته باشید 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌱🌱🌱_______________________ 📗عنوان داستان : #آنجایی_که_گریستم 🍂🍁قسمت دوم 🖌️به قلم :حاء_رستگار ب
🍂🍁قسمت سوم 🖌️به قلم :حاء_رستگار دلش درد می‌کند. گرسنه است اما وقت چندانی باقی نمانده. می‌رود و دیگ سیاه مسی را پر از آب میکند و منتظر می‌شود به جوش آید. بعد از جوشیدن به همان اندازه آب سرد را از منبع می‌کشد و می‌رود داخل حمامی که کاشی های دیوار هایش ریخته. لباس هایش را می‌کند و خودش را خیس می‌کند. اولین کاسه ی آب کمی داغ است. اما بدنش به مرور عادت می‌کند. سرش را میشوید و فر موها باز می‌شود. در آینه تصویر محوی از خودش را می‌بیند. 🌱 @serat_media14 اینه بخار گرفته اما حجم عظیم فر موها حالا به طرز عجیبی کم و صاف شده اند. چند دقیقه ایی به خودش خیره می‌شود. نمی‌داند پدرش موهای فر داشته یا مادرش؟ کدامینشان رنگ پوستشان سبزه بوده که او به آن رفته؟ دماغ کدامشان عقابی بوده؟ و چشم های کدامشان دو گلوله ی بزرگ سبز؟ او تنها می‌داند که زیباست. و زیبایی برای مرد بین این همه آدم حسود افتخار نیست. آدم های اینجا می‌گویند مرد باید زمخت و قوی و اهل کار باشد. خوشگلی برای زن است نه مرد! و او چقدر بابت زیبایی اش شرمسار است. هیکلش زمختی ندارد اما دستان بزرگ و قوی اش جبران کننده ی همه چیز است. به راستی اگر دختر میبود خیلی ها برای زیبایی اش صف می‌کشیدند! از آینه فاصله می‌گیرد و بعد از حمام به دنبال پوشیدن لباسی مناسب می‌گردد. جز یک شلوار مشکی و یک پیراهن سیاه که برای محرم ها می‌پوشد چیز دیگری ندارد. با خودش فکر می‌کند مگر واقعا دل خوش دارد که رنگ روشن بپوشد؟ رنگ روشن هم دل خوش می‌خواهد هم جیب پر پول. که او هیچکدامش را ندارد. همان ها را به تن می‌کند و از خانه می‌زند بیرون. وسط راه متوجه می‌شود جای کفش همان چکمه های گلی را پوشیده. خیلی دیر شده است. دیگر نمی‌تواند برگردد. بعد در ذهنش مرور می‌کند که کفش نو دل خوش می‌خواهد که او ندارد 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#آنجایی_که_گریستم 🍂🍁قسمت سوم 🖌️به قلم :حاء_رستگار دلش درد می‌کند. گرسنه است اما وقت چندانی باقی
🌱🌱🌱_______________________ 🍁🍂قسمت چهارم 🖌️به قلم :حاء_رستگار به خانه ی ملاهادی که می‌رسد به جز چند جفت کفش دم در جمعیت دیگری را حس نمی‌کند. چکمه ها را با فاصله از باقی کفش ها جفت می‌کند و با دستان بزرگش به در می‌کوبد. ملاهادی اجازه می‌دهد وارد شود و او قبل از وارد شدن نفس بلندی می‌کشد. در باز می‌شود و اولین کسی که می‌بیند ملاست. روی آن تشک بزرگ فیروزه ایی نشسته و قرآن بزرگی روبه رویش است. کنار قرآن شناسنامه ی قرمزی قرار گرفته و دست ملا هادی دائم به لبه هایش است. سرش را به نشانه ی سلام تکان می‌دهد و کنار در زانو می‌زند. حس می‌کند پشت سر ملا چند زن نشسته اند. از صدای جیرینگ جیرینگ النگو ها می‌فهمد یکی از آنها زن ملاست. چقدر سکوت خانه وحشتناک است. ملا به زری می‌گوید عروس خانم کنارش بنشیند. حالش یک طوری می‌شود. طعم تلخی روی زبانش نشسته. 🌱 @serat_media14 یک آن سرش را بالا می‌گیرد و میبیند زری خانم دارد دختری که در چادرش غرق شده را بلند می‌کند. هنوز موفق نشده صورتش را ببیند. زری پچ پچ کنان دختر را می‌رساند کنارش و دختر با فاصله کنار او می‌نشیند. تنها حس می‌کند او یک زن است با قدی کوتاه. و خیلی لاغر چنان چادر را دور خودش محکم گرفته که گویی چند متر چادر سفید است که آن زیر نفس می‌کشد. ملاهادی شناسنامه اش را می‌خواهد. بلند می‌شود و شناسنامه را از جیبش در می آورد و می‌دهد دست ملا. به همین بهانه می‌چرخد طرف زن اما باز هم موفق نمی‌شود او را ببیند. خودش را مچاله کرده و سرش تا نزدیک شکمش پایین است. نمی‌داند شرم است یا نوعی حس تحقیر… ملا شروع به حرف زدن می‌کند :محبوبه زن مناسبی برات میشه… هر دو تاتون توی زندگی سختی کشیده اید. من برای محبوبه چهارده سکه مهر میکنم. موافقی مجید؟ 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌱🌱🌱_______________________ #آنجایی_که_گریستم 🍁🍂قسمت چهارم 🖌️به قلم :حاء_رستگار به خانه ی ملاهادی
€که_گریستم 🍂🍁قسمت پنجم به قلم :حاء_رستگار سرش را بالا می آورد و به چشمان ملا خیره می‌شود. ملا از نگاه او می‌فهمد که حرفی ندارد. پس بسم الله می‌کند و خطبه را می‌خواند. هر کلمه از خطبه ی دور و دراز عقد که خوانده می‌شود، احساس می‌کند دارد به خودش، به قلبش و به تمام عالم خیانت می‌کند. حال بدی دارد. از زنی که کنارش نشسته و دارد به زور تنهایی اش را سرقت می‌کند بیزار است. از مردی که دارد شناسنامه اش را سیاه می‌کند بیزار تر… از خدا هم گله دارد… ازاین بی پناهی و بی کسی… ازهمه بدش می آید. حتی از صدای النگو های خش دار زری… همین جور که دارد لیست بلند بالای بیزاری هایش را ردیف می‌کند با صدای بله ایی که از ته چاه بلند می‌شود، به خودش می آید! تمام شد… او دیگر خودش نیست … 🌱 @serat_media14 حالا باید خودش را با شخص دیگری که میلی به اش ندارد تقسیم کند. ملاهادی شناسنامه هایشان را می‌دهد دستش. زری بقچه ی قرمزی را می‌دهد دست محبوبه و او با انگشتانی لرزان آن را می‌زند زیر بغلش. ملاهادی می‌کشدش کنار و چند اسکناس می‌کند توی جیبش و بی تفاوت از اخم و مقاومت او برای نگرفتن آنها می‌گوید :این دختر تو زندگیش قدر خودت سختی کشیده. حتم دارم میتونه تو رو جمع و جور کنه… سخت نگیر جوون. بعد چند باری می‌زند پشتش و میرود توی خانه و زری را هم می‌کشاند تو. سخت نگیرد؟ او چه می‌فهمد از سختی..؟ 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#انجایی€که_گریستم 🍂🍁قسمت پنجم به قلم :حاء_رستگار سرش را بالا می آورد و به چشمان ملا خیره می‌شود
🍁🍂قسمت ششم 🖌️به قلم :حاء_رستگار می‌بیند دیگر کسی بدرقه یشان نمی‌کند.خیره می‌شود به محبوبه. تنها چشمان سیاه و بزرگش پیداست. چادر را با دندان هایش گرفته و صورتش دیده نمی‌شود. بی تفاوت شروع می‌کند به تند تند راه رفتن. صدای برخورد غیض چکمه هایش به گل های کف زمین در گوش محبوبه می‌پیچد. دختر دست و پایش را گم کرده. بی کس تر از هر زمان دیگری راه می افتد به دنبالش. سکوت مجید برایش ترسناک تر است. به سر پیچ جاده ی اصلی که می‌رسد پایش پیچ خورده و با صورت زمین می‌خورد. مجید برمی‌گردد و نگاهش می‌کند. سرتاپایش پر از گل است.مجید تمام نفرت عالم را می‌ریزد توی نگاهش و زل می‌زند به محبوبه ایی که از شدت اندوه و ترس بی صدا گریه می‌کند. چیزی شبیه انزجار در وجود هر دو ترشح می‌شود. نگاه مجید می افتد به بقچه ایی که سرتاسر گل شده است. محبوبه که از بی دست و پا بودنش دل آزار است، بر می‌خیزد و به سرعت بقچه را چنگ می‌زند و گوشه چادر را می‌زند زیر بغلش و آنجاست که مجید چهره اش را می‌بیند. 🌱 @serat_media14 صورت لاغری دارد. چند لکه ی قهوه ایی گوشه ی گونه ی راستش خانه کرده و زیر چشمانش سیاه است. شاید بشود گفت تنها چشمان مشکی و درشتش نقطه ی حسن آمیز صورتش است. چشمانی درشت که مردمک برجسته ی آن خیلی زیاد به چشم می آید. مجید از برانداز کردن او خسته می‌شود و ادامه ی رقتش را می‌ریزد توی گلویش و سرعتش را بیشتر می‌کند.محبوبه مثل جوجه اردکی میدود به دنبالش و آسمان انگاری از دیدن آن صحنه دلگیر می‌شود و دوباره می‌بارد 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
😢😢😢😕😕😕😕عجب عقدی خدا نصیب گرگ بیابونم نکنه😂 الحمدلله درزمانه ای هستیم وزندگی میکنم که لذت میبریم از مجرد بودن مون کسی هم بزور مارو مجبور نمیکنه ازدواج کنیم با کسی که دلمون نمیخاد😜 منکه اگه کسی مجبورم کنه بزور زن کسی بشم خودمو میکشم😂 وای چقد وحشتناک این رمان، قلبم ریش شد
🌱🌱🌱_______________________ حدیثی از حضرت رضا (ع) در بیان ثواب قرائت یک آیه از قرآن کریم در ماه ضیافت الهی اشاره می‌شود: «مَنْ قَرَأَ فِی شَهْرِ رَمَضَانَ آیَهً مِنْ کِتَابِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ کَانَ کَمَنْ خَتَمَ الْقُرْآنَ فِی غَیْرِهِ مِنَ الشُّهُور»؛ هر کس در ماه رمضان یک آیه از کتاب خدا را قرائت کند، مثل این است که در ماه‌هاى دیگر قرآن را ختم کرده باشد 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
15.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀چشم انتظار آمدن بهار حقیقی هستیم «اشتیاقِ» زمان برای رسیدن به بهار، از حرکت بی‌وقفه‌ی آن به سمت بهار مشخص است 🍀امام باقر(ع) در حدیثی می فرمایند: "خدا زمین را زنده می‌کند به وسیله قائم آل رسول(ص) که در زمین عدالت را اجرا می‌کند، پس زمین زنده می‌شود و اهل آن زنده می‌شوند پس از مرگشان" 🍀همچنین در احادیث دیگری نیز آمده که در عصر ظهور، تمامی سطح زمین سبز می‌شود و از شرق تا غرب جز بر زمین گیاه و سبزی نمی‌روید و بالاتر از این، تصریح شده که در کل کره خاکی یک وجب زمین ویرانه نمی‌ماند، جز این که توسط امام عصر (عج) آباد می‌شود. 🍀این همه گفتیم و نوشتیم تا تلنگری بر خویشتن بزنیم که در ماه مبارک رمضانی که تلاقی یافته با عید نوروز و بهار طبیعت، از صاحب و ولی نعمتان حضرت بقیه الله الاعظم(عج) غافل نشویم که بی گمان چنین غفلتی مترادف است با خسران بزرگ در دنیا و آخرت و برعکس ارتباط قلبی و دلی با حضرت آن هم در زیباترین شب ها و روزهای سال به معنای زمینه سازی برای کسب سعادت دو سراست We are waiting for the coming of true spring Time's "longing" to reach spring is evident from its unceasing movement towards spring 🍀 Imam Baqir (a.s.) says in a hadith: "God revives the earth through the Qaim of the Prophet's (pbuh) who executes justice on the earth, so the earth is revived and its people are resurrected after their death." It is also stated in other hadiths that in the Age of Advent, 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#آنجایی_که_گریستم 🍁🍂قسمت ششم 🖌️به قلم :حاء_رستگار می‌بیند دیگر کسی بدرقه یشان نمی‌کند.خیره می‌
آنجایی_که_گریستم 🍂🍁قسمت هفتم ✍️به قلم :حاء_رستگار خانه که می‌رسند مجید بدون هیچ تعارفی وارد خانه می‌شود و چکمه های بزرگ و پرگل خود را رها می‌کند پشت در و محبوبه می‌ماند و یک بغل ترس و دلهره و دلتنگی برای داشتن یک زندگی آرام. سربه زیر و ساده پشت سر مجید راه می افتد و منتظر کوچکترین حرکت مجید است. مجید بدون کمترین توجهی پاهایش را می اندازد روي هم و آرام می‌خزد زیر کرسی و چشم هایش را می‌بندد. محبوبه چند دقیقه ایی دم در خیره می‌ماند به آن آلونک مرغ. چقدر هیچ چیزی ندارد. جز چند کاسه و قابلمه و یک چراغ نفتی که روی آن چیزی بپزد هیچ 🌱 @serat_media14 چیزی در این خانه به چشم نمی آید. وقتی میبیند صاحب این خانه هیچ کاری به کار او ندارد. آرام بقچه اش را می‌گذارد کنار دیوار و می‌رود پشت پنجره. تکه پارچه ی چرک مرد سفیدی که مثلا نقش پرده را بازی میکند را کنار زده و می‌بیند جز برف و گل نمای دیگری در این طبیعت وحشی وجود ندارد. یاد گذشته ی درد ناکش می افتد. چقدر در ذهنش این صحنه زخم می‌زند به پیکر نحیفش. جای لگد های شوهرش انگار هنوز روی پهلو هایش تازه است. یاد طفلش می افتد. طفلی که تازه وجودش را در رحمش احساس کرده بود و چه ساده با چند لگد آن وحشی از دستش داده بود… آن بی صفت که رفت زیر چند متر خاک ولی او را گذاشت اینور دنیا با حسرت بزرگ مادری کردن! برگشت و نگاهش افتاد به مرد درشت هیکلی که با فاصله کنارش به خواب رفته بود. نمی‌دانست باید چه کند. صدای گشنگی شکمش بلند شده بود. آرام به سمت یخچال کوچک زرد رنگی رفت و درش را باز کرد. باید اجابت میکرد این ناله های شکمش را. گور بابای خجالت. در یخچال را که باز کرد جز یک قالب پنیر و چند دانه تخم مرغ چیزی ندید. تخم مرغ ها را چنگ زد و به دنبال روغن گشت 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
آنجایی_که_گریستم 🍂🍁قسمت هفتم ✍️به قلم :حاء_رستگار خانه که می‌رسند مجید بدون هیچ تعارفی وارد خا
🍁🍂قسمت هشتم ✍️ به قلم :حاء_رستگار مجید از زیر سنگینی پلک هایش احساس کرده بود، آن ریزه زن دارد کارهایی می‌کند. بالاخره ماهیتابه را پیدا کرد و گذاشتش روی پیک نیک. تخم مرغ ها را شکست و صدای جرق جرق روغن در اتاق پیچید. بوی روغن که خورد به مشامش احساس گرسنگی مجید را چند برابر کرد.چشم باز کرد و خیره شده به محبوبه که داشت لقمه می‌گرفت. محبوبه تا دو چشم سبز مجید را دید لقمه را رها کرد توی ظرف و خجالت و ترس را روانه ی معده اش کرد. مجید خودش را کشاند سمت ظرف و با فاصله از او مشغول خوردن شد. لقمه های درشت مرد تندتند محتوای غذا را کم می‌کرد. یک آن که به خودش آمد دید به جز یکی دو تا لقمه چیزی نمانده تا به محبوبه برسد. برای همین عقب نشینی کرد و ظرف را به طرف او هل داد و خودش را دوباره به زیر کرسی کشاند. زن از بذل و بخشش آن غریبه که چند ساعتی میشد شوهرش نام گرفته بود تعجب کرد ولی ترجیح داد به خوردن ادامه دهد.بعد از غذا آن چند ظرف را شست و چادرش را بیشتر دور خود پیچید و گوشه ایی دور از مجید به خواب رفت. چیزی شبیه یک شکاف بزرگ بین آن دو غریبه وجود داشت. چیزی که قرار بود به زودی طبق قوانین این دنیا حل شود. زمین گل آلود زیر پاهایش شده بود تنها چیزی که با آن آرامش می یافت. با بیل بزرگی از صبح افتاده بود به جان زمین ملاهادی و خستگی سرش نمیشد. شاید میخواست بهانه ایی پیدا کند برای نرفتن به خانه. احساس می‌کرد آن خانه هم دیگر برای او نیست. با آمدن محبوبه به خانه حس آرامشش سلب شده بود و در آن چهار دیواری احساس تعلق نمی‌کرد. آن طرف محبوبه از صبح نشسته بود در خانه و نمی‌دانست باید چه کند. 🌱 @serat_media14 کل خانه بوی مردانگی میداد و هیچ عطر و بوی زنانه ایی در خانه وجود نداشت. بالاخره نزدیک ظهر از جا بلند شد و آن پرده های چرک آلود را از پنجره ها کند. چرخی زد و نگاهش به آینه ی شکسته ایی افتاد و خودش را برانداز کرد. از دیروز چادرش را از سرش باز نکرده بود. چادر سیاهش را باز کرد و گره روسری اش را شل تر. موهایش بیقرار رها شدگی بودند. نمی‌دانست مجید کی سر می‌رسد ولی دیگر تحمل نداشت. روسری اش را باز کرد و موهایش ریخت دور گردنش. موهای بلند و مشکی که با گلوله های سیاه چشم هایش هماهنگی داشت.. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️گاهی با خودم فکر می‌کنم چرا ما زنده‌ایم؟ وقتی حیاتمان برای امام غایبمان هیچ فایده ندارد. 🔺می‌گویند همسرش آن‌جا بوده، همسرش، تعریف کرده جلوی چشمان شوهر، بستگان و فرزندانش، به او تجاوز کرده‌اند، و به مردان دستور داده‌اند که چشمان خود را نبندند وگرنه به آن‌ها شلیک خواهند کرد. 🔹هیس! بله؟ فرمودید ؟! این‌ها که زن نبودند... بگذارید به زندگیمان برسیم بگذارید در این زندگی روزمره‌ی متعفنِ بی‌خاصیتمان دست و پا بزنیم صبح‌ها با اخبار تجاوز به زنان بیدار شویم و شب‌ها با عکس پر کشیدن کودکِ پوست‌به‌استخوان‌چسبیده بخوابیم 🔹فقط در تاریخ بنویسید در قرن ٢١هجری قمری پیش چشمان دو میلیارد مسلمان، به زنان مسلمان فلسطینی به بدترین شکل ممکن هتک حرمت شد و آنها فقط نظاره کردند.. Sometimes I think to myself, why are we alive? When our lives are of no use to our absent Imam. They say his wife was there, I say Jamila Al-Harsi; His wife, that is, the man of his life, told that they ordered him to take off his clothes in front of everyone, and they started beating him. She was raped in front of her husband, relatives and children, and the men were ordered not to close their eyes or they would be shot. They say his wife was there. They raped her in front of her husband, relatives and children Just write in history in the 21st century of the lunar calendar, before the eyes of two billion Muslims 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14