eitaa logo
صراط
441 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
77 فایل
جهت ارتباط با آدمین به شماره 09171263683 پیام دهید. لحظاتتون شهدایی
مشاهده در ایتا
دانلود
📚📚📚📚📚📚📚📚📚 بسم الله الرحمن الرحیم « پایان مأموریت » آن اتفاق را فراموش نمی‌کنم وقتی آن جوان با موهای روغن زده خودش را به سید رساند و پرسید :«من می‌تونم صفحه اول نماز بشینم؟» سید او را به گرمی در آغوش گرفت و در صف اول پشت سرش نشاند. جوان از آن روز به بعد مثل پروانه دور آقای خامنه‌ای می‌چرخید من هم مثل آن جوان در تور شخصیت او گیر کرده بودم و هر وقت درس‌های قم مجالی می‌داد به مشهد می‌رفتم و از او برنامه سیاسی می‌گرفتم. کتاب «پایان ماموریت» در ۱۴۰ برش داستانی تنظیم شده که از ابتدای تولد تا زمان شهادت آیت‌الله رئیسی به تحریر در آمده است. در این کتاب به فراز و نشیب‌های زندگی این شخصیت پرداخته و زوایای زندگی وی را از زبان خودشان روایت می‌شود. این کتاب به صورت داستانی در قالب ۲۰۰ صفحه چاپ شده است. از برش اول تا برش ۱۳۵ (قبل از سقوط بالگرد) به زبان اول شخص و ۵ برش آخر که مربوط به شب تاریخی انتظار مردم ایران بود به قلم سوم شخص روایت شده است. کل اثر در ۷ فصل تنظیم شده است. ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅       🌿دارالقران بسیج شهرستان مرودشت https://eitaa.com/seratmostaghimm ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚📚 ❤️‍🔥❤️‍🔥 در کوچه ، مشغول بازی بودم و صدای خنده‌هایم تا چند خانه پایین‌تر هم به گوش می‌رسید . بچه‌های محل قایم موشک را بیشتر دوست داشتند ، اما وقتی نوبت به قایم شدن من می‌رسید ، با ناراحتی به گوشه‌ای می‌رفتم و با کسی لام تا کام حرف نمی‌زدم. حسی به من می‌گفت: تو باید همیشه باشی تا هرچه در توان داری در طبقی از اخلاص به مردمت پیشکش کنی . همیشه حاضر باش و دنبال گره‌ها و مشکلات مردمت بگرد. زمانش که فرا برسد ، کشوری یا حتی جهانی به دنبالت خواهند گشت آن روز ، خدا خواسته است پنهان باشی تا خیلی از فکرها و دل‌ها به تکاپو بیفتد. من سید ابراهیم رئیس الساداتی ، متولد ۲۳ آذر ۱۳۳۹ در محله نوغان مشهد هستم. ❁┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅       🌿دارالقران بسیج شهرستان مرودشت https://eitaa.com/seratmostaghimm ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
📚📚 ❤️‍🔥❤️‍🔥 مادرم ، سیده عصمت، در حال شستن رخت‌ها بود و خواهرم داشت به او کمک می‌کرد.اسباب بازی‌هایم به تعداد انگشتان دست هم نمی‌رسید . در گوشه اتاق مشغول بازی با آنها بودم و از لابه لای در ، گوشه نگاهی به پدرم ، سید حاجی داشتم که در بستر بیماری روبروی من در پذیرایی خوابیده بود. چشمان پدر نیمه باز بود و گاه و بیگاه با لبخندی به من نگاه می‌کرد و باز انگار به خواب می‌رفت. عبا و قبایش روی چوب لباسی کنار تختش آویزان بود و قرآن جیبیش را هم طبق عادت کنار سرش می‌گذاشت. آن روز ، حال و هوای دیگری داشت و حس غریبی وجود کودکانه من را درنوردیده بود که خبری در راه است ، اما من بی‌توجه به آن از جایم بلند شدم و سراغ دفتر نقاشی‌ام رفتم که روی طاقچه اتاق بالای سرم قرار داشت . فقط چند صفحه سفید از آن باقی مانده بود. هرچه صفحه‌ها به آخر می‌رسید قلب من هم سریع‌تر می‌تپید. دفتر به پایان رسید و من با کلی ذوق و شوق از جایم بلند شدم و به سراغ پدر رفتم . روبرویش ایستادم چند باری صدایش زدم اما پاسخی نداد با خودم گفتم پدر خسته است فکر کنم اگر صورت و کف پایش را ببوسم مثل همیشه با لبخند بیدار می‌شود این کار هم بی‌فایده بود. با دستان کوچکم شانه‌هایش را تکان دادم و با صدای بلندتری پدر را صدا زدم . با بلند شدن صدایم مادر به سمت من دوید. اشک در چشمانش حلقه زد و به خواهرم گفت:« سید ابراهیم و ببر به اتاقش. » ادامه دارد....... ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅       🌿دارالقران بسیج شهرستان مرودشت https://eitaa.com/seratmostaghimm ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺هر صبح با مولایمان عهد میبندیم🌺 🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲 ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅       🌿دارالقران بسیج شهرستان مرودشت https://eitaa.com/seratmostaghimm ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
6.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| 🎙 عظیم‌ترین عاشقانه‌ها در 🌱 💫 ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅       🌿دارالقران بسیج شهرستان مرودشت https://eitaa.com/seratmostaghimm ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
02.Baqara.047.mp3
1.87M
👈روزی یک آیه تفسیر قرآن مجید👉 🍃🌺 سوره ی بقره-آیه ۴۷ 🌺🍃 📚آیت الله قرائتی ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅       🌿دارالقران بسیج شهرستان مرودشت https://eitaa.com/seratmostaghimm ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
سفر پر ماجرا 16.mp3
8.2M
۱۶ ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅       🌿دارالقران بسیج شهرستان مرودشت https://eitaa.com/seratmostaghimm ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚📚 ❤️‍🔥❤️‍🔥 مادرم دستانم را محکم گرفته بود تا در میان جمعیت گم نشوم. صحن به صحن را طی کردیم تا به کفشداری رسیدیم. روبروی کفشداری ایستاد و جمله‌ای را زیر لب گفت. قطرات اشکی که انگار از قلبش برمی‌خاست روی صورتش جاری شد. کفش‌های کهنه‌مان را به کفشداری داد، خم شد پیشانی‌ام را بوسید و گفت:« سید ابراهیم اینجا امن‌ترین نقطه دنیاس. هر وقت دلت گرفت، مشکلی داشتی و درهای دنیا به روت بسته شد ، بیا اینجا.» ـ مادر جان ، اینجا کی دفن شده؟ ـ کسی که هرچی داریم از برکت وجودشه. ـ فقط هرچی ما داریم؟ ـ نه پسرم هرچی همه دارن از برکت صاحب این حرمه. ـ مادر دلم برای پدر تنگ شده. ـ صاحب این حرم از پدرت هم برات دلسوزتر و مهربون‌تره. ـ با رفتن پدر، تکلیف ما چی میشه؟ ـ امام رضا همیشه حواسش به ما هست. پس از آن لباس تا شده‌ای را از زیر چادر درآورد و با لبخندی پر از مهر گفت:« پسرم دوست دارم بعد از پدرت این پیراهن طلبگی را همیشه بپوشی» مادر مشغول به صحبت بود که خادمی چراغ به دست از کنار ما عبور کرد و من که نگاهم به او گره خورده بود ، به چشمان مادر نگاه کردم و گفتم :«مادر من دوست دارم طلبه و مثل این آقا خادم امام باشم.» ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅       🌿دارالقران بسیج شهرستان مرودشت https://eitaa.com/seratmostaghimm ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅