❌❌توجه!!توجه!!❌❌
انتشارات ستارگان درخشان برگزار میکند:
🔶رونمایی از کتاب📚 راه بلد
🔶به قلم✏️سرکار خانم صفائیه
🔶 دوشنبه ۱۴۰۱/۱۲/۲۲ ساعت ۱۰:۳۰
❌همراه با لایو زنده
با ما همراه باشید👇
@setaregaannderakhshan
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیین رونمایی از کتاب راه بلد
امروز دوشنبه ۱۴۰۱/۱۲/۲۲ ساعت ۱۰:۳۰ صبح رونمایی از کتاب راه بلد به قلم سر کار خانم صفائیه با حضور فرمانده ناحیه و مسئولین شهری و مادر گرامی شهید بزرگوار در تالارمهرگان کاشان برگزار شد .
#رونمایی_کتاب
#انتشارات_ستارگان_درخشان
#کتاب_راه_بلد
#شهید_عباس_کریمی_قهرودی
🆔@setaregaannderakhshan
🆔@setareganederakhshan
هدایت شده از Sayedhamed
#هویت_من
داستان هشتم
برگرفته از #کتاب #ما_زنده ایم
راوی:مادرشهید #علی_اکبر #نظری ثابت
سر مزارش نشستم و توی حال خودم بودم. جوانی با ظاهری خیلی شیک و امروزی آمد نشست کنار سنگ مزار فرزندم و شروع کرد به فاتحه خواندن!
پرسید:((شما که هستید؟))
گفتم:((مادر شهید هستم، کاری داشتید؟!)) گفت:((من مشکلی داشتم که این شهید برایم حل کرد.))
گفتم:((چطور #مادر؟))
گفت:(( هفته پیش به گلزار آمدم.دیدم آقایی با عکس این شهید اینجا نشسته است. من اصلا علاقه و اعتقادی به شهدا، گلزار و این مسائل نداشتم. با خودم گفتم اگر این شهید مشکل مرا حل کند پس معلوم است شهیدان حساب و کتابی دارند .همان شب شهید شما با همان لباس رزم و پوتین به خوابم آمد و رو به من کرد و گفت: چون به شهدا توسل کردی آمدم تا مشکل تورا حل کنم. برو خیالت راحت باشد که مشکل تو کاملا حل شده و دیگر هیچ غصه نخور. فردای آن روز مشکلم حل شد. از آن روز تا به حال هر بار که به گلزار بیایم، بر سر مزار پسر شما میآیم.))
یک مرتبه همسرم تعریف میکرد که روزی دیدم دختر خانم جوانی نشسته کنار قبر علی اکبر و فاتحه میخواند . فاتحه خواند وگریه کرد. انگار مثل خواهری بود که برای برادرش گریه میکند. گریه اش که تمام شد،گفتم:((دختر خانم شما با این شهید آشنا هستید؟))
گفت:((نه،من بچه سبزوار هستم و در قم درس می خوانم چند شب پیش خواب دیدم که این #شهید بزرگوار به نزدم آمد و گفت:آمده ام اینجا تا به شما بگویم این اموال و امکاناتی که برای شما خرج و هزینه می شود از اموال بیت المال است .شما در دو کار سستی و کاهلی میکنید، اول نماز و دوم درس! همان جا ازایشان سوال کردم که مزارتان کجاست؟ دقیقا اسم و نشانی مزار خودش را داد.))
پس از آن حدود سه سال هر عصر پنجشنبه زودتر از من، آن دختر خانم می آمد و شروع میکرد به قرآن خواندن بر سر مزار فرزندم.
***************************
جلست علی رأس قبره و کنت قد اختلیت بنفسی. جاء شاب عصری و ذو مظهر انیق جدا و جلس بجانب حجر قبر ابنی و بدأ بقراءة الفاتحة!
سأل: «من انتن؟»
قلت: «انا أم الشهید، هل عندکم شئ؟!»
قال: «کانت عندی المشکلة التی حلّها لی هذا الشهید.»
قلت: «کیف یا ابنی؟»
قال: «فی الاسبوع الماضي جئت الی روضة الشهداء. رأیت رجلا قد جلس هنا مع صورة هذا الشهید. انا لم یکن لدی فی نفسی أی اهتمام أو الإیمان الی الشهداء و روضة الشهداء و هذه القضایا علی الإطلاق. قلت مع نفسی إن یحلّ هذا الشهید مشکلتی، فیتضح أن الشهداء لیدیهم الحساب. نفس ذلک اللیل جاء شهیدکن مع الزی القتالي و الجزمة فی نومی و التفت الی و قال: «جئت لأحل مشکلتک؛ بسبب أنک توسلت بشهداء. اذهب و لا تقلق بشأن هذا الأمر لأنّ قد حلّت مشکلتک تماما و لا تحزن بعد الآن ابدا. غد ذلک الیوم حلّت مشکلتی. من ذلک الیوم الی الآن کل مرّة اجئ الی روضة الشهداء، آتی الی رأس قبر ابنکن.»
مرة کان یحکی زوجی أننی یوما رأیت بنتا شابة جالسة بجانب قبر علی اکبر و تقراء الفاتحه. قرأت الفاتحة و بکت. کأن کان کأخت تبکی علی اخیها. عندما انتهی بکاءها، قلت: «یا ابنتي هل انتن تعرفن هذا الشهید؟»
قالت: «لا، انا من اهالي مدینة سبزوار و ادرس بالقم. قبل عدة لیالی رأیت فی المنام أنّ هذا الشهید جاء عندی و قال: قد جئت الی هنا لأقول لکن أنّ هذا الممتلکات و المرافق التی تقضی لکن و تخصص لکن، هی من ممتلکات بیت المال. انتن کسالی فی أمرین، الاول الصلاة و الثانی الدرس! فی نفس ذلک المکان سألت منهم این مقبرتکم؟ قال اسم و عنوان قبره بالضبط.»
من بعده تقریبا بمدة ثلاث سنوات کل خمیس فی المساء تلک البنت کانت تجئ قبل منی و تبدأ بقراءة الفاتحة علی رأس قبر ابنی.
مأخوذة من کتاب نحن احیاء
راویة: أم الشهید علی اکبر نظری ثابت
@setareganederakhshan
@setaregaannderakhshan
35.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند فرماندهان
🎥قسمت ۱۰ شهید عباس کریمی
گفته بود یا زهرا رمز زندگی من است...
۲۴ اسفند سالروز شهادت سردارعباس کریمی قهرودی 🌹🌹
#انتشارات_ستارگان_درخشان
#شهید_عباس_کریمی_قهرودی
#کتاب_راه_بلد
🆔@setareganederakhshan
🆔@setaregaannderakhshan
🦋فرمانده
مرد، همان طور که تمرین نیروها را نگاه میکرد، آرام گفت: «اون هم مثل همۀ بسیجیهاست دیگه.»
بسیجی نگاه تندی به مرد کرد. فکر میکرد چطور ممکن است عباس کریمی، فرمانده لشکر، مثل او باشد. سلاحش را برداشت و بلند شد. گفت: «من آرزو میکنم یه بار فرمانده رو ببینم، اون وقت تو میگی اون مثل همۀ بسیجیهاست؟ حالا اگه دوست داشتی بیایی گردان ما، به من بگو تا شاید بتونم برات کاری بکنم. بعد از سخنرانی بیا پیش من.»
ساعتی بعد، روی زمین صافی که دورتادور آن را خاکریز گرفته بود، بسیجیها جمع شده بودند. وقتی میدان پر شد از بسیجیها، یکی جلوی روی همه قرار گرفت و صحبت کرد: «بسمالله الرحمن الرحیم. این آخرین تمرین قبل از عملیات بود که انجام دادیم. برادر عباس کریمی، فرمانده لشکر، توی میدون حضور دارن و الان قراره دربارۀ مانور و عملیات صحبت کنن. تا برادر کریمی برای سخنرانی تشریف بیارن، همه صلوات بفرستین.»
عباس میکروفون را دست گرفت و شروع کرد به صحبت. نوجوان بسیجی حیران مانده بود. چیزی را که میدید، باور نمیکرد.
سخنرانی که تمام شد، جمع بسیجیها به هم خورد. همه ریختند دور فرمانده لشکر و او را غرق بوسه کردند. نوجوان بسیجی هم جلو رفت. جمع را میشکافت و راه باز میکرد. شانهها را میگرفت و خود را میکشید جلو. خود را به فرمانده عباس رساند. لحظهای نگاهشان درهم گره خورد. نوجوان بسیجی دست عباس را گرفت و گفت: «خب چی میشد از همون اول میگفتی فرمانده لشکری!»
دیگر نتوانست چیزی بگوید. بغض مجالش نداد. خودش را انداخت در آغوش عباس.
کتاب راه بلد- روایتی اززندگی شهید عباس کریمی قهرودی
القائد
الرجل، کان یری تمارین القوات و قال منخفضا: «هو ایضا مثل سائر القوات الباسیج.»
الشخص التعبوی نظر الی الرجل نظرة حادة. کان یفکر أنّ کیف یمکن ان یکون عباس کریمی، قائد الفیلق، مثله. اخذ اسلحته و قام. قال: «انا اتمنی ان اری القائد مرة واحدة و انت تقول هو مثل سائر القوات الباسیج؟ مع هذا إن ترید أن تعال الی کتیبتنا، قل لی حتی ربما استطیع ان افعل لک شیئا. بعد الخطابة تعال الی جانبی.»
بعد ساعة، کان قد اجتمعوا القوات الباسیجیة علی ارض منبسطة محاطة بالتل. عندما الساحة امتلئت من القوات، قام شخص امام الجمیع و تکلم: «بسم اللّه الرحمن الرحیم. هذا کان آخِر تمرین فعلنا قبل العملیة. الاخ عباس کریمی، قائد الفیلق، حاضر فی الساحة و الآن من المقرر ان یتحدثون حول المناورة و العملیة. حتی یأتون الاخ کریمی للمحاضرة، جمیعا صلوا علی محمد و آل محمد.»
اخذ عباس میکروفون بیده و بدا بالتکلم. الشاب الباسیجی کان قد تفاجأ. کان لا یصدق ماذا یری.
اذا تمت الخطاب، انقلب ترتیب و نظم تجمع الباسیجیون. کلهم اجتمعوا حول قائد الفیلق و أمطروه بالقبلات. ایضا تقدم الشاب الباسیجی. كان یخترق الحشد و يفتح الطريق. کان یاخذ الاکتاف و یجذب نفسه الی الأمام. اوصل نفسه الی القائد عباس. لحظة جعل وجههم لوجه. الشاب الباسیجی اخذ ید عباس و قال: «ماذا کان یحدث لو قلت انت قائد الفیلق منذ البداية!»
لم يعد بإمكانه قول أي شيء. ما اجازته البکاء. القی نفسه فی حضن عباس.
کتاب عارف الطریق _ روایة عن حیاة الشهید عباس کریمی قهرودی
🆔@setareganederakhshan
🆔@setaregaannderakhshan