eitaa logo
انتشارات ستارگان درخشان
514 دنبال‌کننده
496 عکس
150 ویدیو
3 فایل
انتشارات ستارگان درخشان با ۱۷ سال سابقهٔ درخشان. موضوعات: فرهنگ انقلاب اسلامی و دفاع مقدس وبسایت انتشارات: https://setareganederakhshan.ir/ مجله مجازی هم‌رزم: @hamrazm_mag آیدی ادمین @n_setareganederakhshan
مشاهده در ایتا
دانلود
نام کتاب: درون گمشده قیمت بااحترام :15هزار تومان چند جمله از کتاب:من و پدربزرگ و مادربزرگ پیر و مریضم، داخل یه خونۀ خیلی کوچیک زندگی می‌کنیم. آجرهای این خونه پر از قصه‌های واقعیه. مادربزرگم هر شب، قصۀ یکی از اون‌ها رو برام تعریف می‌کنه؛ قصۀ گل آرزوها، قصۀ دیو سیاه، قصۀ دختر کوچولوی تنها، قصۀ مرد ترسو؛ اما داستان من از اونجا شروع می‌شه که یه شب، نوبت به قصۀ گل آرزوها رسید @setaregaannderakhshan
نام کتاب:فرمانده قیمت بااحترام:2600 تومان چند جمله از کتاب:حسین نشسته بود داخل قایق که چند تا از نیروها پریدند توی قایق و گفتند: «ببخشید برادر اگه می‌شه ما رو ببر اون‌طرف آب.» رسیدند به وسط آب که یکی از آن‌ها گفت: «فکر می‌کنین الان توی این گرما فرمانده لشکر چی‌کار می‌کنه؟» بعد هم جوابی نشنید. ادامه داد: «من مطمئنم با یه زیرپوش نشسته توی دفترش زیر کولر...»‌ حاج‌حسین اما با خنده‌ای روی لباش هیچ جوابی نداد! @setaregaannderakhshan
نام کتاب: مجموعه کتاب های از عشق باید گفت قیمت هرجلد بااحترام: 5000تومان معرفی: کتاب های از عشق باید گفت ،7جلد کتاب با محتوای متفاوت است. روایتی زیبا و دلنشین از زبان همسران شهدا😍😌 @setaregaannderakhshan
نام کتاب:پرواز با بال شکسته قیمت بااحترام:8000تومان چند جمله از کتاب: یک روز بعدازظهر در عملیات خیبر به‌سبب شدت آتش و دفع پاتک‌های دشمن در جزیرهٔ روطه زمین‌گیر شده بودیم. هیچ خاک‌ریز و جان‌پناهی هم نداشتیم. مهماتمان داشت تمام می‌شد. توی کانال کم‌عمقی به زمین چسبیده بودیم. اگر سرمان را بالا می‌آوردیم، تیر یا ترکش می‌خوردیم. عده‌ای از بچه‌ها شهید و زخمی شده بودند. گرسنگی و تشنگی و ضعف زیاد، چهرهٔ بچه‌ها را زرد و تکیده کرده بود. از شب قبل بی‌وقفه با دشمن درگیر بودیم. همه خسته و کلافه بودند. به‌علت تشنگی، لب‌ها خشک شده و ترک خورده بود. یک‌دفعه دیدیم... @setaregaannderakhshan
داستان هشتم برگرفته از ایم راوی:مادرشهید ثابت سر مزارش نشستم و توی حال خودم بودم. جوانی با ظاهری خیلی شیک و امروزی آمد نشست کنار سنگ مزار فرزندم و شروع کرد به فاتحه خواندن! پرسید:((شما که هستید؟)) گفتم:((مادر شهید هستم، کاری داشتید؟!)) گفت:((من مشکلی داشتم که این شهید برایم حل کرد.)) گفتم:((چطور ؟)) گفت:(( هفته پیش به گلزار آمدم.دیدم آقایی با عکس این شهید اینجا نشسته است. من اصلا علاقه و اعتقادی به شهدا، گلزار و این مسائل نداشتم. با خودم گفتم اگر این شهید مشکل مرا حل کند پس معلوم است شهیدان حساب و کتابی دارند .همان شب شهید شما با همان لباس رزم و پوتین به خوابم آمد و رو به من کرد و گفت: چون به شهدا توسل کردی آمدم تا مشکل تورا حل کنم. برو خیالت راحت باشد که مشکل تو کاملا حل شده و دیگر هیچ غصه نخور. فردای آن روز مشکلم حل شد. از آن روز تا به حال هر بار که به گلزار بیایم، بر سر مزار پسر شما می‌آیم.)) یک مرتبه همسرم تعریف می‌کرد که روزی دیدم دختر خانم جوانی نشسته کنار قبر علی اکبر و فاتحه می‌خواند . فاتحه خواند وگریه کرد. انگار مثل خواهری بود که برای برادرش گریه می‌کند. گریه اش که تمام شد،گفتم:((دختر خانم شما با این شهید آشنا هستید؟)) گفت:((نه،من بچه سبزوار هستم و در قم درس می خوانم چند شب پیش خواب دیدم که این بزرگوار به نزدم آمد و گفت:آمده ام اینجا تا به شما بگویم این اموال و امکاناتی که برای شما خرج و هزینه می شود از اموال بیت المال است .شما در دو کار سستی و کاهلی می‌کنید، اول نماز و دوم درس! همان جا ازایشان سوال کردم که مزارتان کجاست؟ دقیقا اسم و نشانی مزار خودش را داد.)) پس از آن حدود سه سال هر عصر پنجشنبه زودتر از من، آن دختر خانم می آمد و شروع می‌کرد به قرآن خواندن بر سر مزار فرزندم. *************************** جلست علی رأس قبره و کنت قد اختلیت بنفسی. جاء شاب عصری و ذو مظهر انیق جدا و جلس بجانب حجر قبر ابنی و بدأ بقراءة الفاتحة! سأل: «من انتن؟» قلت: «انا أم الشهید، هل عندکم شئ؟!» قال: «کانت عندی المشکلة التی حلّها لی هذا الشهید.» قلت: «کیف یا ابنی؟» قال: «فی الاسبوع الماضي جئت الی روضة الشهداء. رأیت رجلا قد جلس هنا مع صورة هذا الشهید. انا لم یکن لدی فی نفسی أی اهتمام أو الإیمان الی الشهداء و روضة الشهداء و هذه القضایا علی الإطلاق. قلت مع نفسی إن یحلّ هذا الشهید مشکلتی، فیتضح أن الشهداء لیدیهم الحساب. نفس ذلک اللیل جاء شهیدکن مع الزی القتالي و الجزمة فی نومی و التفت الی و قال: «جئت لأحل مشکلتک؛ بسبب أنک توسلت بشهداء. اذهب و لا تقلق بشأن هذا الأمر لأنّ قد حلّت مشکلتک تماما و لا تحزن بعد الآن ابدا. غد ذلک الیوم حلّت مشکلتی. من ذلک الیوم الی الآن کل مرّة اجئ الی روضة الشهداء، آتی الی رأس قبر ابنکن.» مرة کان یحکی زوجی أننی یوما رأیت بنتا شابة جالسة بجانب قبر علی اکبر و تقراء الفاتحه. قرأت الفاتحة و بکت. کأن کان کأخت تبکی علی اخیها. عندما انتهی بکاءها، قلت: «یا ابنتي هل انتن تعرفن هذا الشهید؟» قالت: «لا، انا من اهالي مدینة سبزوار و ادرس بالقم. قبل عدة لیالی رأیت فی المنام أنّ هذا الشهید جاء عندی و قال: قد جئت الی هنا لأقول لکن أنّ هذا الممتلکات و المرافق التی تقضی لکن و تخصص لکن، هی من ممتلکات بیت المال. انتن کسالی فی أمرین، الاول الصلاة و الثانی الدرس! فی نفس ذلک المکان سألت منهم این مقبرتکم؟ قال اسم و عنوان قبره بالضبط.» من بعده تقریبا بمدة ثلاث سنوات کل خمیس فی المساء تلک البنت کانت تجئ قبل منی و تبدأ بقراءة الفاتحة علی رأس قبر ابنی. مأخوذة من کتاب نحن احیاء راویة: أم الشهید علی اکبر نظری ثابت @setareganederakhshan @setaregaannderakhshan
برشی از کتاب📒 🦋جنازه‌ام را تحويل خانواده‌ام ندهيد پيکرش را با دو شهيد ديگر تحويل بنياد داده و گذاشته بودند سردخانه. يکيشان آمد به خوابم و گفت‌: «جنازة مرا فعلاً تحويل خانوادهام ندهيد.» از خواب بيدار شدم. هر چه فکر کردم کدام يک از اين دو نفر بوده، نفهميدم. گفتم‌: «ولش کن، خواب بوده ديگه!» فردا قرار بود جنازه‌ها را تحويل بدهيم که شب دوباره خواب همان شهيد را ديدم. دوباره همان جمله رو بهم گفت. اين بار فوراً اسمش را پرسيدم. گفت: «امير ناصر سليماني.» از خواب پريدم، رفتم سراغ جنازه‌ها. روي سينة يکي‌شان نوشته بود: بعدها متوجه شدم توي اون تاريخ، خانواده‌اش در تدارک مراسم ازدواج پسرشان بودند. شهيد خواسته بود مراسم ازدواج برادرش بهم نخوره!» زنده_ایم _شهیدامیرناصرسیلمانی ***************************** لا تقوموا بتسليم جنازتي الی عائلتی تم تسليم جسده مع جسدين شهيدین آخر و تم وضعهم في براد الموتى. اتى واحد منهم الى منامي و قال لي: «لا تقوموا بتسليم جنازتي الى عائلتي في هذه الفترة.» استيقظت من النوم. فكرت كثيرا لأعرف اي الشهيدين هو، ولكنني لم افهم. قلت بيني و بين نفسي: «انس الموضوع، كان فقط مناما!» غدا كان من المقرر تسليم الاجساد و في نفس الليلة رايت مناما آخرا لنفس الشهيد. مجددا كرر نفس الجملة. في هذه المرة سالته بسرعة عن اسمه. قال: «امير ناصر سليماني.» استیقظت فجأة من نومي و ذهبت نحو الجنائز. کان قد كتب على صدر واحد منهم: الشهيد امير ناصر سليماني. بعد ذلك فهمت أن في ذلک التاريخ، كانت العائلة مشغولة بزواج ابنها. لم يرد الشهيد ان تقع مشكلة في مراسم زواج اخوه! کتاب نحن احیاء _ الشهید امیر ناصر سلیماني 🆔@setaregaannderakhshan🌺 🆔@setareganederakhshan🌺
صدای ناله قلم هایمان بلند است، چه فریاد سکوتی. دست ها توان نوشتن و چشم ها توان دیدن ندارند. میدانیم که تدبیر امور با دیگریست،اما ما به دنبال آرام کردن دل خودمان هستیم و کوچه به کوچه میگردیم تا پیدایش کنیم. کجایی ای که همیشه صدایت میزنیم، تمام بی تابیمان از نبود توست، ای آرامش قلب تپنده عالم امکان، جان در چه روزی دوباره غم بر دلمان آمد مولا روز امام هشتم، هشتمین رئیس جمهور، خادم الرضا و سید آل طاها از میانمان پر کشید. اما به قلب شکسته میگویم، صبر کن چون مسیر دشوار است و یاران خوب همدیگر را پیدا می کنند. ✍محسن عبدلی گراوند @setaregaannderakhshan