فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماهنگ
آخرین مصاحبه های سرداران شهید #بهبهان سرافراز همراه با مداحے حاج #صادق_آهنگران و روایت سرایی #شهیدآوینے
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌺26 مرداد سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن اسلامی مبارکباد.
🔴امام خميني (ره) :
♦️اگر روزي اسراء برگشتند و من نبودم، سلام مرا به آنها برسانيد و بگوييد #خميني در فکرتان بود.
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌹🍃❤️❤️🍀🍀❤️❤️🍃🌹
#خاطرات_آزادگان
ما یک هفته در #سلولی در وزارت #جنگ عراق #زندانی بودیم (در بخش استخبارات) و #عراقی_ها از ما فقط یک خواسته داشتند .
می گفتند روزی که به #امام جسارت کنید شما را #آزاد می کنیم.
حتی بعضی وقتها #افسر_عراقی می گفت: ما همه #اسرا را می آوریم اینجا و به محض اینکه به #امام جسارت کردند آنها را از این #سلول به #اردوگاه می فرستیم.
یادم هست آنها یک #هفته این برنامه را ادامه دادند.
آنها هر شب ما را از #سلولی که در آن بودیم بیرون می بردند و در راهرویی که دو طرفش ساختمان چند طبقه ای بود می زدند؛ مثلاً #ساعت_یک_شب شروع می کردند و گاه تا #اذان_صبح می زدند.
صدای #شیون و #فریاد رفقای #آزاده بلند بود، اما #احدی به #حضرت_امام جسارت نمی کرد و من به یاد ندارم کسی به #حضرت_امام جسارت کرده باشد.
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌹🍃❤️🍀❤️🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی شهید مدافع حرم
#شهید_حسین_مشتاقی🌷
با دو قلوهایش
امیر مهدی و نازنین زینب
🍃🌹🍃🌹
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌷🍃🕊🍃🌷
همیشه توی جیبش یه #زیارت_عاشورا داشت😊
کار هر #روزش بود ؛
بعد هر #نماز باید زیارت میخوند🌹
حتی اگه خسته بود
حتی اگه حال نداشت و یا خوابش میومد
شده بود تند میخوند ولی میخوند
همیشه بهش حسودیم میشد
تازه فهمیدم داستان سلام هاش به آقا امام حسین علیه السلام
چی بود😭
#شهید_مدافع_حرم_علی_عابدینی 🕊🌺
#سالروز_ولادت
#یادش_با_صلوات
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من سرم گرم گناه است....
سرم داد بکش...
دشمن اینجا به فور است دستگیری بفرست😓
#یا_صاحب_الزمان
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌷🌷🌷
4_5938020482627404013.mp3
2.16M
🎵بچه مذهبی بودن به این خصلت هاست!
🔻مسجدی بودن به نماز خوندن نیست! هیئتی بودن به نوحه سرایی نیست!
🔻روایت خاطرات شهید ابراهیم هادی
#صوتی #علیرضا_پناهیان #کلیپ_صوتی
@setaregan_velayat313
📎کلام شهید
مواظب باشید که در صحنهی امتحان الهی مردود نشوید و شرمسار در قیامت نباشید که پاسخ ندهید چرا مقدمه ی ظهور ولی و حجت خدا را فراهم نکردید؟
🌷 شهید محمدحسین فاضلی🌷
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
من دوست دارم زیاد برام #فاتحه بخوانند...
زیاد #باقیات_صالحات داشته باشم...
می خوام بعد از #مرگ وضعم خیلی بهتر بشه...
بعد ادامه داد:
من دوست دارم هر کاری می توانم برای #مردم انجام بدم...
حتی بعد از #شهادت!
چون حضرت امام گفت:
مردم #ولی_نعمت ما هستند..."
✅با ختم فاتحهای برای شهید تورجی زاده و نشر این پیام جهت حل مشکلات ازدواج جوانان قدمی برداریم❤️🌷
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹 ✨رمان عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت نـهــم بلاخره کلام اول را محمد حسین شروع کرد. _من
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥♥
✨رمان عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت دهــم
حسابی دیرم شده بود و در این بین صدای مامان مغزم را اره میکرد:
_لیلیییی مگ قرار نبود امروز دست شوییو بشوری؟ مگ نگفتی اگ از آشپزی یاد دادن به تو بگزرم کل خونرو برق میندازی؟
_مامان تروخدا میام همه این کارارو انجام میدم نمیدونی چقدر دیرم شده!
_بازم وعده های الکی!
و باز در آن میان صدای داداش علی طبق معمول که نقش اضافه ی خود را ایفا میکرد:
_همینه خواستگار میاد نمیری دیگ! منم اگ عرضه چرخوندن خونرو نداشتم هیچوقت ازدواج نمیکردم.
همانطور که مقنعه ام را سرم میکردم گفتم:
_شما که عرضه زن گرفتن نداری باید سکوت پیشه کنی اقا علی!
اصلا نفهمیدم چه پوشیدم و چه کردم، فقط چادر سرم کردمو کیفم را به دوش انداختم.
خواستم از در خارج شوم که آب پرتقال جلوی علی مرا به سمت خود کشید. دزدکی برش داشتم!
همانطور که اب پرتقال را سر میکشیدم علی در حال زجه زدن بود:
_لعنتییییی بزار تهش برام بمونه!
لبخند پهنی تحویلش دادم و لیوان خالی را به سمتش گرفتم.
از در که بیرون زدم صدای علی از پشت پنجره به گوشم رسید:
_ابجی وایسا بیام برسونمت.
خنده ام گرفت. هیچوقت مرا ابجی صدا نمیزد مگر در خیابان. دوست نداشت اسمم را در خیابان صدا بزند.
سوار بر موتور برادر در خیابان بودیم.
_علی گااااازززز بدههه
_ بیشتر گاز بدم هر دو به خوابی ابدی میریما.
_تو گاز بده تهش مرگه دیگ...
_ لیلی یه چیز بپرسم قاطی نمیکنی؟
_نه بپرس!
_از شیدا خبر نداری؟
با حرفش باز برقی از تمام وجودم رد شد. دو سال گذشته بودو همچنان علی عاشقو دلشیفته بود...
نمیدانم چرا دوست نداشت او را به فراموشی بسپارد...
نمیدانم چرا انقدر با خود کلنجار میرفت...
پایان این ماجرا به کجا قرار بود ختم به خیر شود؟
صدایش باز مرا به خودم اورد:
_لیلی به جون تو منظوری نداشتم! باور کن من دیگه حسی بهش ندارم فقط خواستم بدونم حالو وضعش چطوره.
اخمی به پیشانی نشاندمو گفتم:
_نپرس علی! حالو وضعش خوب نیست. شیدا دیگه شیدا نیست. فکرشو بکن اون دختر پاک و معصوم حالا به چی تبدیل شده!
با صدای گرفته اش گفت:
_لیلی کمکش کن!
جلوی محل کارم ایستاد. پیاده شدم. صاف به چشمان زلالش خیره شدم و گفتم:
_کارش از کمک گذشته داداشی! میدونم سخته ولی قول بده دیگه بهش فکر نکنی.
سرش را پایین انداخت و فقط سکوت تحویلم داد.
اینطور که میدیدمش تمام دنیا روی سرم خراب میشد. دلم را آتش میزد وقتی میدیدم خودش جای دگر استو دلش جای دگر...
کاش هرگز شیدا را ندیده بود.
کاش شیدا هم علی را دیده بود.
وارد دفتر که شدم همه مشغول انجام کار خودشان بودند.
اقای عزیزی پاچه خار رئیس جلو آمدو گفت:
_رئیس کارتون داره خانم حسینی!
در را باز کردم و داخل شدم. کله ی کچلش را بالا آورد و تا مرا دید گفت:
_خانم شما چرا هیچوقت در نمیزنید؟
_خب چون عجله دارم همیشه! شما کارم داشتید؟
_بشینید لطفا.
روی صندلی رو به رویش نشستم. پنج دقیقه گذشت. بینمان سکوت بود و نمیفهمیدم چرا چیزی نمیگوید.
بلاخره لب گشود و گفت:
_خانم حسینی شما خبرنگار خوبی بودید. اصلا شاید بهترین خبرنگار این مکان. مطمئنا شما تلاش زیادی برای پیشرفت این مرکز کردید. ولی دیگ نمیتونید اینجا کار کنید.
مات و مبهوت به کله ی کچلش خیره شده بودم. برایم قابل باور نبود. اخراجم کرد؟
چرا انقدر ناگهانی؟
_اخراجم یعنی؟
_نه من اسمش رو اخراج نمیزارم شما باید پیشرفت کنید خانم اینجا حیف میشید. دلیل اینک گفتم اینجا کار نکنید اینه که خیلی فعالید و غیر قابل کنترل! اینکار موجب خیلی شکایت ها شده. اینجا اونقدر قابلیت نداره که بتونه پاسخ گوی شکایت های مردم باشه! همین چند روز پیش شمارو بردن کلانتری! متوجهین چی میگم؟
_پس اخراجم.
_متاسفم خانم.
با چهره ای وا رفته گفتم:
_ بدونید اشتباه ترین تصمیم و گرفتید! مطمئنم که یک روز پیشیمون میشید!
من بدون هیچ حرفی میرم تا فقط ببینم بعد من شکایتا تموم میشن یا نه!
از جا بلند شدم. از شدت عصبانیت طبق معمول دست هایم یخ زده بود. همین که خواستم از در خارج شوم گفت:
_من مطمعنم شما هرجا باشید موفقید!
با لبخندی زورکی سری تکان دادم و بعد خداحافظی با همکارانم که چهار سال سختی و اسانی را باهم گزراندیم
به سرعت از در بیرون رفتم.
هرچه ناسزا و بد و بیراه بود نثار مرد بیچاره کردم. نمیدانم چطور ناگهانی به این تصمیم افتاد...
#ادامه_دارد...
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹
✨رمان عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت یـازدهــم
روز های دیگر ارزوی خوابیدن تا لنگ ظهر را داشتم و اینکه به من خبر دهند امروز کار تعطیل است و حالا ک بیکار شدم از سحر بیدارم و خواب به چشم هایم نمی آید.
نگاهی به ساعت که صدای تیک تیکش فضای ساکت اتاق را پر کرده بود انداختم. ساعت 7 صبح بود و من بیدار بودم.
واقعا عجیب و غیر قابل باور بود!
صدای زنگ موبایلم هم به تیک تیک ساعت اضافه شد. شماره ناشناس بود. دکمه ی سبز را فشار دادم
_بله؟
_سلام خانم حسینی؟
_بله بفرمایید.
_من از دفتر روزنامه نگاری نهاد تماس میگیرم. مکان ما به یه خبرنگار حرفه ای احتیاج داره. ما راجب شما تحقیق کردیم و پرس و جو. تعریفای زیادی از فعال بودنتون شنیدیم. من برای استخدام شما زنگ زدم. آیا الان جای دیگ ای مشغول کارید؟
متعجب با دهن باز خیره به دیوار مانده بودم. چطور ممکن بود؟
_من؟ نه نه جایی کار نمیکنم.
_پس میتونید امروز به دفتر ما یه سری بزنید برای استخدام؟
_بله حتما. شما آدرستون رو لطف کنید....
باید سجده ی شکر بجا میاوردم. باز هم شرمنده ی لطف خدا شدم که جواب دعاهایم را به این زودی داد.
در دفتر روزنامه نگاری نهاد استخدام شده بودم آن هم یک روز بعد از اخراج شدنم.
همه چیز خوب پیش میرفت اما در آن دفتر چیز هایی دور از منطق بودند.
بسیاری از کارهایشان را مخفیانه انجام میدادند و چیز هایی از من میخواستند که برایم کمی عجیب بود... چیزهایی که من تا به حال در کارم به آن ها توجه نکرده بودم. مصاحبه با افراد ناشناسی که آن ها قصد داشتند هر طور شده شناخته شوند.
حتی خیلی از کارها را وقتی من بودم پنهانی انجام میدادند و من متوجه میشدم و دلیلش را نمیدانستم.
مخصوصا مدیر دفتر که پسر چندش و از خود راضی بود که با همه با عصبانیت برخورد میکرد و تا به من میرسید مهربان میشد. در همان نگاه اول چنان از او و رفتار مخصوصش با من متنفر شدم که تحملش برایم سخت شد.
تعریف و تمجید هایش هم تمامی نداشت. یک ماه به سختی با او کنار آمدم و ادامه اش را خدا بخیر کند...
ساعت کاریم تمام شده بود.
از دفتر بیرون رفتم و به سمت ایستگاه اتوبوس میرفتم که ناگهان دو مرد کت و شلوار پوشیده و هیکل درشت جلویم سبز شدند. متعجب نگاهشان کردم. یکی از آن ها که موهای بوری داشت گفت:
_خانم لیلی حسینی؟
_بله خودمم. شما؟
_ما مأمور اداره ی آگاهی هستیم. شما باید با ما بیاید.
چشم هایم گرد شده بود. باز چه کرده بودم فقط خدا میدانست. چیزی نمیتوانستم بگویم. این اولین بار نبود...
#ادامه_دارد...
🌹♥🌹♥
✨رمان عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت دوازدهــم
در اتاق کوچک نسبتا روشنی که فقط یک میز در آن وجود داشت نشسته بودم. لامپی هم بالای سرم بود.
خنده ام گرفته بود. نمردم و اتاق بازجویی که در فیلم ها نشان میدادند را دیدم.
حالا چه گندی بالا آورده بودم خدا میدانست.
در اتاق؛ که من پشتم به آن بود بازشد. به صدای قدم های سنگینی که ارام ارام به سمتم می امد بی تفاوت گوش میدادم.
تا اینکه رو به رویم قرار گرفت. کف دستهایش را روی میز گذاشت و کمی خم شد. به چهره اش نگاه نمیکردم. یعنی اول از همه لباسهایش را آنالیز میکردم تا به چهره اش برسم.
_خانم لیلی حسینی!
با شنیدن صدای گرم و آرامش که به شدت اشنا بود چشم هایم گرد شد و به صورتش نگاه کردم. محمد حسین؟
هووووف همین را کم داشتم. اخمی به پیشانی نشاندم و گفتم:
_باز چیشده؟
_اول از همه سلام. دوما خیلی چیز ها شده که شما از اونا بی خبرین
_خب بگین خبردار شم. من عادت کردم به شنیدن این خبرا!
روی صندلی نشست و جذبه ای به چهره نشاند و بعد گفت:
_خانم شما نمیتونی اروم و قرار داشته باشی نه؟
متعجب نگاهش کردمو گفتم:
_چطور مگ؟
_چی از جایی که به تازگی اونجا مشغول کارین میدونین؟
_قلبم اومد تو دهنم! چی باید بدونم؟
_خب پس خوب گوش کنید. اصلا جایی به نام دفتر روزنامه نگاری نهاد وجود نداره و هیچ مجوزی نداره!
_من خودم مجوزشونو دیدم.
_اره یه مجوز جعلی! یه گروه ضد انقلاب که بر علیه این نظام فعالیت میکنه اونجا کار میکنه! همه ی فعالیتاشونو زیر نظر داریم منتها انقدر کارشون دقیق ک ردی به جا نمیزارن. شما هم فقط یه قربانی هستی که قراره به وسیلتون به هدفشون برسن. همه چیز با برنامه جلو رفته بود. اونا به مدیر محل کار سابق شما پول
دادن تا شمارو اخراج کنه و دهنشو ببنده! بعد هم که خودتون میدونید چی میشه...
بیشتر از این نمیتونم فعلا چیزی بگم.
در شک مانده بودم و خیره به صورتش!
لب هایم بهم قفل شده بود و چیزی برای گفتن نداشتم.
نمیدانستم حتی الان باید چه عکس العملی نشان دهم.
باورکردنی نبود! چطور من نفهمیدم که چرا انقدر عجیب عمل میکنند. ای جمالی نامرد! یعنی با چقدر پول سوارش شدند.
دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم که انقدر احمقانه عمل کردم. چرا کمی فکر نکردم؟
چرا این همه چرا آن هم بی جواب در ذهنم جا خوش کرده بودند.
صدایش را میشنیدم:
_خانم حسینی؟
همچنان خیره مانده بودم.
چرا من ک این همه به این مسائل اهمیت میدهم حال باید گرفتار میشدم؟
لیوان آبی را به سمتم گرفت و گفت:
_دقیقا به چی فکر میکنید؟
لیوان آب را تا ته سر کشیدم و با شدت به
روی میز گذاشتم. دست هایم به شدت یخ زده بود. با صدای لرزانی گفتم:
_شما ک همه چیو میدونید چرا دستگیرشون نمیکنید.
به صندلی دست به سینه تکیه داد و گفت:
_اها میخواستم به همین برسیم! ما میخوایم به ادم اصلی به سردستشون منبعشون برسیم! میخوایم از ریشه قطعشون کنیم و اینجا فقط شما میتونید کمکمون کنید!
هر چه میگذشت با شنیدن حرف هایش دهانم باز تر و چشم هایم گرد تر میشد.
_چه کمکی؟ من همه جوره هستم! بدم نمیاد یه پا پلیسم بشم.
_فقط با ما همکاری کنید و کاری رو خودسر انجام ندید. چیزی که برای شما خیلی سخته! از این به بعد باید اونجا به کارتون ادامه بدید و یجورایی جاسوس ما به حساب میاید.
اما بدونید خطرات زیادی داره! مشکلات زیادی براتون پیش میاد. حتی جونتونم به خطر میفته متوجهین؟ من مخالف اینکار بودمو هستم ولی فقط من نیستم ک تو این موضوع تصمیم میگیرم.
به چشم های طوسیش که وقتی جدی حرف میزد برق میزد نگاه کردم و گفتم:
_من یه خبرنگارم. منو از اینچیزا نمیشه ترسوند! شما هم نه مخالف باش نه نگران! وقتی پام به این کار باز شده یعنی باید تا تهش باشم. من از خطر لذت میبرم اقای صابری!
سرش را پایین انداخت و گفت:
_پس بسم الله...
#ادامه_دارد...
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
فرزندانش اینجا هستند خودش کجاست؟؟؟ اینکه بگــذری از آرزوهایت💓... زنجیرهای⛓ دلبستــگی را از خود رهاک
#دلنوشتــــــــه📝
🔻 #همسر_شهید_مشتاقی🌷
🍂از وقتی رفتی
برای دلــداری و همــدردی جملاتی #تکراری شنیدم:
🔅گذر زمان تا حدی آرامت میکند
🔅به خودت فرصت بده
و..
🍂حسین عزیزم
زمان⌛️ درگــذر است
ولی خود این گذرزمان #ناآرامترم میکند
🌾زمان
🌾زمان
🌾زمان
سردرگم شده ام😔
این #زمـان آرام میگذرد یا سریع؟!!
🍂این چندماه که لحظه لحظه اش بسان #قرن گذشت و طولانی
⚡️ولی چه سریع گذشت این چند ماه #هجران_تو..
🍂حال تو بگو
این زمان #باسرعت میگذرد⁉️
یا #جانکــــاه؟😞
🍂عزیزدلــ❤️
چقدردلم #بانوی خانهات بودن میخواهد😭
چقدردلم آشیانه مان،آن زیر #یک_سقف بودن را طلب میکند😭
🍂بخاطر دارم جمله همیشگی ات را:
#نبودنم شاید همه را دلــ💔ـتنگ کند
⚡️ولی فقط نظم زندگی #تورا بهم میریزد
🍂درست میگفتی
نبودنت نظم #زندگیم
نظم #فکرودلم را بهم ریخته است
#خانه خالی..
#جای خالی... 😭😭
🍂 #حسینـــم
🔅خوشحالم از همسری تو
🔅خوشحالم از داشتن تو
مگرنه اینکه #شهدا
«عندربهم یرزقونند»
#همسر_شهید_حسین_مشتاقی
#شهید_مدافع_حرم🌷
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
خدایا لیاقت ندارم
دل که دارم...
#دلـم شہادت میخواد...😭
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
4_6030805567360992476.mp3
5.17M
🎙بدون ترک گُنه انتظار بی معناست...
( #نجوا_با_امام_زمان "عج")
🔺بانوای: حاج میثم مطیعی
#جمعههایانتظار
#اللهمعجللولیکالفرج
https://eitaa.com/setaregan_velayat313